eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم شماره را گرفت... هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.😥 وقتی فخری خانم فهمید.. برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت. یوسف از اینطرف بال بال میزد.. که اینو نگو.. اونو بگو..!😬🙈 مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید.😠 اما ناخواسته صدایش بلند میشد.😍🙏 این طرف خط،... طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.🙈 خاستگاری اش را خودش برهم زد.🙈💓 پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.😊خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.😊 به خواسته ریحانه،... طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت.🔉حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد. قرار گذاشته شد،... ❤️برای جمعه همین هفته....❤️ ریحانه،... صدای یوسف از مادرش را کامل میشنید...😅در دلش کارخانه قند آب میکردند.🙈 طاهره خانم،... تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد ☺️🙈و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، شد. به پناه برد.🤗 طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.😊 ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.💓☺️ اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.😱🙈 _ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!😁 _ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم🙈 ریحانه.... خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند. از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت 😬🏃‍♀و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت... از آن شبی که یوسف،... تفعلی به قرآن زده بود. و ✨سوره نور آیه ٣٣✨ آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود. ✍✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،.... و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پیشه کنند. تا خداوند از خود آنان را گرداند.."✨ مراسم را... 🍃در خانه آقابزرگ🍃 برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه. اما حرف آقابزرگ همان بود...😊☝️ «این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»✋ این جمله را آقابزرگ،... گرچه تلفنی📞 بود، اما گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود. حالا که ، و ، آقابزرگ برگشته بود.. حالا که همه احترامش را داشتند.. حالا که خریدار داشت.. همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.😊 یوسفی که تمام سعی اش را کرد،.. تا در مراسم ها.. آقابزرگ، یا داشته باشد و یا نظر دهد.😊😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشه‌های سمیرا،😏بیشتر میشد. همه چیز آماده بود... از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد. همیشه بشمار سه، آماده میشد.! شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌 دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕 کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁 کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔 یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑 بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈 باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود. 📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش. بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎 پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..! 💞جمعه، از راه رسید.. اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞 ساعت ٧شب بود... رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد... یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت. شیرینی را به مادرش داد. باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓 خانواده عمومحمد،.. آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅 خانم بزرگ و آقابزرگ.... از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖 حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت. آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود.... چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه ، کنار هم بنشینند.😊 بعد از سلام و احوالپرسی،... همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد. آرام کنار گوشش، با خنده گفت: _احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁 _خیلی خودتو تحویل میگیری.😊 علی سرش را نزدیکتر برد. _خودمو که نمیگم...! 😜 لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈 آقابزرگ در گوشه ای خلوت،... با محمد و کوروش صحبت میکرد. و خانم بزرگ... با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول.. سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏 بهونه میگرفت گرما را،.. خراب بودن میوه ها... گرم بودن شربت... مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏 خانم بزرگ میکرد.. و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند.. دوساعتی گذشته بود.... یوسف استرس داشت.از سمیرا پناه برد..😥🙏 نکند خراب شود.! نه قرار نبود خراب شود، کرده بود. ✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش میدانست.✨✌️ آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد.... روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد. _خب باباجان، همه الحمدلله هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊 سمیرا خواست... دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود. رو کرد به ریحانه و گفت: _بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊 با این جمله که تاکید بود... یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود. آقابزرگ با خشم... 😠 رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت: _جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏 یاشار ترسید...😨 تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص هم شده بود... آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!! 💓یوسف و ریحانه...💓 به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند. یوسف آرام آرام بود... آرامشی داشت ... کار، کار بود.☝️ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
🌱آری شهادت زیباست .. اما مثل مرد پاے بیرق انقلاب ایستادن، از آن زیباترست... خون دادن برای خمینے زیباست اما خون دل خوردن برای خامنه اے از آن هم زیباتر است.. 🌹شھیدسیدمرتضےآوینے 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
🅾سلام عزیزان این پیام مهم و فوری است ❇️شبکه اسپوتنیک عربی کشور روسیه رأی گیری برای انتخاب موثرترین رهبر عربی در سال ۲۰۲۲ گذاشته 👈هم اکنون رقابت بین بن سلمان ملعون و سید حسن نصرالله هست 🗳لطفا وارد لینک بشید و اسم آخر را که است انتخاب کرده و سپس را بزنید آخرین اسم؛ انتخاب، تصویب‼️ ♦️لینک: https://sputnikarabic.ae/20221228/صوّت-للزعيم-العربي-الأكثر-تأثيرا-في-عام-2022--1071700262.html 🚨این پیام را بفرمایید که ان شاءالله دیگران هم در این رای گیری شرکت کنند @samen53
🅾رفقا همت کنید‼️‼️ دوساعت پیش ۹ درصد سید حسن از بن سلمان جلوتر بود، الان آراء سید حسن کمتر شده و بسرعت دارن معاندین به بن سلمان رای میدن‼️‼️ این پیام را به دوستان و گروههایی که مطمئنید طرفداران سید حسن هستند ارسال کنید چون ممکنه برسه به معاندین و اونها هم شروع به رای دادن کنند و نتیجه بالعکس بشود. @samen53
👌یکی از مهمترین وظایف یک شخص انقلابی و با بصیرت این است که مطالبات رهبر جامعه را بداند و افراد جامعه را در قبال این مطالبات ‌، 1⃣آگاه و 2⃣بسیج کند!!! ✅یکی از مطالبات اکید رهبر معظم طی سال‌های اخیر ، احداث بوده و هست. 🔺انقلابیون عزیز بسم الله... ✍ میلاد خورسندی 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
پیام صریح؛ نقشه‌های شیطانی را خنثی خواهیم کرد 🔹فرمانده سپاه صاحب‌الزمان(عج) استان اصفهان: بار دیگر سربازی تربیت یافته در مکتب ولایت و شهادت که از اوان نوجوانی، مخلصانه و با تمام وجود در راستای ایفای تکالیف و رسالت عظیم پاسداری، عمر پربرکت خویش را در مسیر پرافتخار دفاع از آرمان‌ها و ارزش‌های والای انقلاب و اسلام عزیز و دفاع از امنیّت و آرامش جامعه و ایران سرافراز اسلامی سپری نموده بود، در مقابله با آشوبگری‌های مسلحانه و اقدامات جنایتکارانه اشرار وابسته به منافقین و دشمنان قسم خورده این مرز و بوم و بدخواهان ملّت سربلند ایران اسلامی، به همرزمان شهید خویش پیوست. 🔹بی تردید جامعه اطلاعاتی کشور و نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران با هماهنگی، هم‌افزایی و اراده راسخ و خلل ناپذیر؛ اشراف اطلاعاتی بر تحرکات دشمنان را تعمیق و با هوشمندی و قاطعیت توطئه‌ها و نقشه‌های شیطانی آنان را خنثی و با صیانت از امنیت و آرامش ملی، پیش روندگی به سمت آرمان‌های والای انقلاب را تضمین خواهند کرد. 💠 https://eitaa.com/roshana_semnan •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع امنیت حریم انقلاب اسلامی «بسیجی پاسدار محسن رضایی» محل شهادت : شهر سمیرم توسط اشرار مسلح تاریخ شهادت دهم دی ماه ۱۴۰۱ تبریک و تسلیت
بسمه تعالی 🔊گفتگوی صوتی هادیان سیاسی فعال کشوری 🌱سخنران: استاد گرامی جناب آقای دکتر احمد زارعان استادیار و مدیر مرکز مطالعات منطقه‌ای پژوهشکده بین‌الملل دانشگاه جامع امام حسین علیه السلام 🇮🇷موضوع: مکتب شهید سلیمانی و هندسه قدرت جهانی: الزامات و آموزه‌ها 🍃زمان: دوشنبه ۱۲ دی ماه ساعت ۲۰ 🍃مکان: کانال تحلیل صوتی هادیان سیاسی فعال: https://rubika.ir/tahlil_samen ❄️🌹❄️ | | ♦️معاونت سیاسی نمایندگی ولي فقيه در سازمان بسیج مستضعفین♦️
50.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم محتاج عطا و کرم فاطمه ایم 🖇 به مناسبت ایام فاطمیه؛ سالروز شهادت بی بی دوعالم حضرت فاطمه الزهرا (س) اجرای (در مدح حضرت زهرا) از پایگاه مقاومت بسیج ایثار خواهران دهستان اشن در مسجد جامع با حضور اهالی مومن و متدین برگزار گردید 🗓 مورخ: ۱۴۰۱/۱۰/۰۵ روز دوشنبه
🌱آری شهادت زیباست .. اما مثل مرد پاے بیرق انقلاب ایستادن، از آن زیباترست... خون دادن برای خمینے زیباست اما خون دل خوردن برای خامنه اے از آن هم زیباتر است.. 🌹شھیدسیدمرتضےآوینے 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
🔴جنایت اشرار مسلح وابسته به جریان نفاق در سمیرم/ شهادت یکی از مدافعان امنیت در دفاع از مردم جانشین فرماندهی سپاه حضرت صاحب الزمان (عج): 🔹 اشرار مسلح وابسته به منافقین پس از ناکامی در حمله به فرمانداری سمیرم، اقدام به اغتشاش در این شهر کردند و در اقدامی ناجوانمردانه محسن رضایی یکی از مدافعان امنیت را به ضرب گلوله مستقیم جنگی شهید کردند. 📝 جزئیات بیشتر در لینک زیر🔻 ↪ snai.ir/1117822 @sahebnews_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.😊 _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.🌺یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله..🌺 تمام حجم استرس عالم،... روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.🙈 نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه.😊☝️ به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین.😊☝️ هیچ ای ندارم بجز و .ع.👌✨ سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.☝️ _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.☝️ یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین👌 یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ 😊 ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.... حرفی نمیتوانست بزند... 😍🙈 سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.☺️عمومحمد، سر دخترکش را بوسید،😘 لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.😊 ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.☺️لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت. 💓کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..🙈💓 یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد.😊 یوسف با ذوق وارد اتاق شد.☺️ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف باذوق وارد اتاق شد.. نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را نشاند.😊 یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت _بابا میدونی منـ.. کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت هسیم.😊 یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین☺️ کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت.😊 یوسف_😅🙈 آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه. یوسف_یکشنبههه؟؟؟😳😍 آقابزرگ_چیه...! دیره؟😁 _نه اتفاقا خیلی عالیه.! 😍👏 آقابزرگ _خب خداروشکر. 😁 یوسف دست در جیبش کرد... انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد. _احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه.😊 کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد. _اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه..🙈😅 آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه!😊 باصدا زدن خانم بزرگ.. آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند. وارد حیاط شدند... یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید.😥🙏 فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی. سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود.😏 و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد. چقدر مجلسش... سرد و بی روح شده بود.😔یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش.💍👀😒🙏 کوروش خان رو به برادرش کرد. _داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه. کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت.🙁خیلی زیادی، با بود.😔 عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش.😊 خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد. _به به.. خیلی قشنگه مادر..😊 خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست. یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد.☺️🙏 کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا . اما .! دستان ظریف ریحانه را گرفت.. انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند... 💭یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... 😔چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.😔چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.😔 و حال خودش..😞 دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود.😞💓 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ چقدر شرمنده بانویش بود...😔💓 💭به یکشنبه فکر کرد. روزی که... 🌙سوم بود.. ✨هم . 💞و هم میشدند.. عجب .. عجب... عجب.. عجب .. علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را. یوسف برای حرفی به آقابزرگ... دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد. _شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.😅 _چی باباجان😊 _هم اینکه یه برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه.. 🙈 آقابزرگ لبخند پهنی زد. _منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان😊 _اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..😅 _چرا خودت نمیگی؟!😊 _اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما ، رو حرف شما حرف نمیزنن☺️ آقابزرگ پسرانش را صدا زد. کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد. _نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه😊 فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟! کوروش خان_ من حرفی ندارم😊 عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.😊 یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت: _وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!😕 محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما محرمیت کجا و کجا...! فرق یاشار با یوسف درهمین بود..! یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی به دلبرش کند..! یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..😊جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و واجب. حق داشت درک نکند... 💠درکی نداشت،از اوج عشق ،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، و الهی میشد.. 💠 نداشت از ها. 💠از حرمت دلبرش که باید میکرد. 💠از پرده های حجب و . 💠از حجاب های . 💠از محرم بودن تا نامحرم بودن. 💠از هایی که با محرمیت کمتر میشد.. آقابزرگ که قبلا تجربه داشت. بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، داشت خواندن ...☺️😍 کم کم سفره پهن میشد... همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست. این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد.. بعد از صرف شام،.. همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم... یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت. _میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد.😔 شرمنده تون شدم.😔 _میدونم پسرم😊 با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت. _مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.☺️☝️ طاهره خانم لبخندی زد و گفت: _از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.😊 کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت. _خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط☺️ عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.😊 حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید.😘☺️ نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد. باعلی دست داد... علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..😉 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. 😉 لبخند محجوبی زد.☺️ و محکمتر دست داد. ریحانه بود... و یک دنیا آرزو و رویا.😇 یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به مصمم تر میشد..🙈 یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت. را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود. ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.🙏 _اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون.. بیشتر از این... حرف بزند.🙊 ، نکند ، ، که زخمی کند دلبرش را.😇 سریع از در بیرون آمد..🏃 وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید...تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!😅🙈خدا رحم کرد...! ریحانه☺️🙈 و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.😂😂😂 یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.😍 تا رسیدن به خانه،.. سوت میزد و آواز میخواند.😌کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.😊 ماشین را پارک کرد... به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. را بوسید. و حسابی تشکر کرد.😍 بسمت پدرش رفت، راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.😍 رضایت و خوشحالی اش... در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. بود از معبودش... بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا نه..!🙈 ✨وضو گرفت.سراسر نور و آرامش.✨ تا اذان صبح نماز خواند..😍✨ قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود. « ..😭😍 ..😍 .. 😍خدایا شکرت.. 😭شکرت خداااا....😍 شکرت...😭 ریحانه بود و پرواز خیالاتش... ریحانه بود و اتاقش.حالا او . نکند محرمش نشده پشیمان شود.😥🙊نکند پشیمانش کنند.🙈 نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد. _اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم😍🙈 این جمله را میگفت.. پشت سر هم. با لبخند.☺️ باگریه.😢باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت. .سجده کرد.سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.. عاشقانه.. باخلوص.. باخدا.. «خدایا من کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی ب من که چی بشه😭خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش کنم.. خدایا .. 😭خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..» خواند نماز شب... یازده رکعتی که سراسر بود و و ..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند.. 💚هیچکسی نفهمید... که هر دو بنده های خوب خدا تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند.✨ و چه بهتر از این...؟!✨💚 یوسف پیامکی به علی زد. 📲_سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه😍 آزمایشگاه خلوت بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
| بانگ تشویش را که سر دادند بام‌ها یک‌به‌یک خبر دادند زهر را دست خون‌جگر دادند فیض عُشاق را سحر دادند خبر آمد..، قد "ولی" تا شد تن سردار ارباً اربا شد از رکاب تو تا نگین افتاد در دلم هُرمی آتشین افتاد بر جبین سپاه چین افتاد گرچه دست تو‌ بر زمین افتاد ساعت 1 و 20 شد ... ◾️ التماس دعا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ آزمایشگاه خلوت بود... دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! . جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت. امروز دقیقا روز یوسف بود. عجب .. عجب .. عجب ... 💙یکشنبه از راه رسید... همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود. 💞 هم روز محرم شدنشان...و هم ✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..) .. برنامه چیده بود... که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس ... باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣 این بار همه وسایل پذیرایی... بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌 به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند... ⚜آقابزرگ و خانم بزرگ. ⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش. ⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش. ⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش. ⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش. ⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش. نزدیک اذان ظهر بود... قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌 باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨ هرکسی به کاری سرگرم بود... 🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو. 🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد. 🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند. 🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند. 🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، را ترتیب داده بودند. 🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت. 🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد.. نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود. سجاده را پهن کرد... با خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود... خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد.. نماز عصرش را خواند. و برگشت. فخری خانم و بقیه... گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود. ، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد. _عمو ، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍 عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت: _ ..! بذار یه ساعت دیگه.😉 _ ، هرچی شما بگین☺️ بعد از صرف غذا... همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را. 💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را.. 💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...! 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞 بعد از خواندن صیغه محرمیت.. فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔 ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت: _این...خدمت شما..💍 یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت: _مگه خوشتون نیامده بود؟😒 _وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈 یوسف،لبخند پهنی زد... تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈 ریحانه_ممنونم از سلیقتون _سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
قصه ی شب 🌃