#مدافع_عشق
#قسمت۲۹
هوای سرد برایم رفته رفته گرم میشود.لباست گرمای خودرا ازلمس وجودت دارد…میدانم شیرینی این نماز زیر دندانم میرود و دیگر مانند این تکرار نمیشود.همه حالات بازمزمه تومیگذرد.
رکعت دوم،بعداز سجده اول و جمله ی “استغفرالله ربی و اتوب الیه ” دیگر صدایت را نمیشنوم…حتم دارم سجده اخر را میخواهی باتمام دل و جان بجا بیاوری.سراز مهر برمیدارم و تو هنوز درسجده ای…تشهد و سلامم را میدهم و هنوز هم پیشانی ات درحال بوسه به خاک تربت حسین ع است.چنددقیقه دیگر هم…چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم.نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد… تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون!!!…
پاهایم سست وفریاد درگلویم حبس میشود. دهانم راباز میکنم تاجیغ بکشم اما چیزی جز نفس های خفه شده و اسم تو بیرون نمی آید…
_ ع…ع…علے…؟؟
خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران رامیرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند…دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا می آورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یاامام رضا….
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدوبیا بدو…
انقدر شوکه شده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم… خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چندلحظه بعد میرسد و با بی سیم درخواست امبولانس میکند.
خادم درحالیکه سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟…
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم…
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
سرم رابسختی تکان میدهم و …ازفکر اینکه ” نکند به این زودی تنهایم بگذاری ” روی دوزانو می افتم…
باگوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که درساک کوچکت پیداکرده ام نگاه میکند.بااشاره خواهش میکندکه روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم.عینکش راروی بینی جابه جامیکند
_ امم…خب خانوم..شماهمسرشونید؟
_ بله!…عقدکرده…
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید…
_ چیرو؟
بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره بااطلاع ازبیماریشون حاضربه این پیوند شدید…
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند…
_ سرطان خون!یکی ازشایع ترین انواع این بیماری…البته متاسفانه برای همسرشما…یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود…
لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی ازبالای عینکش نگاهی مملو ازسوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم راپایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟….چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه…
_ امااین برگه ها….چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیماریش باخبربوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم.اینکه تو…توروز خواستگاری بمن…نگفتی!! من … تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟…
_ هیچی!…دوره درمانی داره!و…فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند…
بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم
_ یعنی…هیچ..هیچکاری…نمیشه?..
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه…
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم…قلبم را خرد میکند
دکتر بازبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ باتوجه به دوره درمانی و …برگه و…روند عکسها!وسرعت پیشروی بیماری…تقریبا تا چندماه…البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم.دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله…امیدوار باشید..ناامیدی کار کساییه که خداندارن!…
جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانی ام..
#منکه_خدادارم_چرانگرانی؟..
چندتقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.باقدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.باسر انگشتم زیرپلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی
_ همه چیزو گفت؟…
_ کی؟…
_ دکتر!..
بسختی لبخند میزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمده دست میکشم..
_ این مهم نیست…الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا… تلخ میخندی
_ میدونی…زیادی خوبی ریحانه!..زیادی!
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•✾❀🍃🌺🍃❀✾
alimi_ba.shale.aza.zaera.biyaynd(hamidrezaalimi.blogfa.com) (1).mp3
2.78M
▪️مداحی بسیار زیبا به مناسبت شهادت میوه دل امام رضا امام جواد علیهالسلام😭📣حتما دانلود کنید و چنانچه اشکتون جاری شد التماس دعای فرج😭
https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac
💫🖤💫🖤💫🖤
✨﷽✨
🌼چرا قرآن همسر را به لباس تشبیه کرده؟
1️⃣ لباس باید در طرح و رنگ و جنس مناسب باشد، همسر نیز باید کفو و متناسب با فکر و فرهنگ و شخصیّت انسان باشد.
2️⃣ لباس مایه زینت و آرامش است، همسر و فرزند نیز مایه زینت و آرامش خانوادهاند.
3️⃣ لباس عیوب انسان را میپوشاند، هر یک از زن و مرد نیز باید عیوب و نارساییهای یکدیگر را بپوشانند.
4️⃣ لباس انسان را از سرما و گرما حفظ میکند، وجود همسر نیز کانون خانواده را گرم و زندگی را از سردی میرهاند.
5️⃣ دوری از لباس مایه رسوایی است، دوری از ازدواج و همسر نیز گاهی سبب انحراف و رسوایی انسان میگردد.
6️⃣ انسان باید لباس خود را از آلودگی حفظ کند، هر یک از همسران نیز باید دیگری را از آلوده شدن به گناه حفظ نماید.
📚برگرفته از تفسیر نور
https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac
💫💐💫💐💫💐
صلوات برامام جواد علیه السلام
اللهمَِّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَىٰ عَلَمِ التُّقىٰ، وَنُورِ الْهُدَىٰ، وَمَعْدِنِ الْوَفاءِ، وَفَرْعِ الْأَزْكِياءِ، وَخَلِيفَةِ الْأَوْصِياءِ، وَأَمِينِكَ عَلَىٰ وَحْيِكَ . اللّٰهُمَّ فَكَما هَدَيْتَ بِهِ مِنَ الضَّلالَةِ، وَاسْتَنْقَذْتَ بِهِ مِنَ الْحَيْرَةِ، وَأَرْشَدْتَ بِهِ مَنِ اهْتَدىٰ، وَزَكَّيْتَ بِهِ مَنْ تَزَكَّىٰ، فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيائِكَ، وَبَقِيَّةِ أَوْصِيائِكَ، إِنَّكَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ
https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac
💫💐💫💐💫💐
#مدافع_عشق
#قسمت۳۰
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری.حرفهایی که مدتهاست درسینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هرکارکه دوست داری بکنی…هرفکری که راجب من بکنی درسته! من خیلی نامردم که روز خواستگاری بهت نگفتم…
لبهایت راروی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم..گفتن بانگفتنش فرق نداره! بهرحال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی…یعنی…
بغضت را فرومیخوری.
_ یعنی…بلاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم…وهمه چیز فیلمه…
من ..همون اوایلش پشیمون شدم!ازینکه چرانگفتم!؟درحالیکه این حق تو بود!…ریحانه!…من نمیدونم بااینهمه حق الناسی که ….چجور توقع دارم…منو….
اینبار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد سخته که فکر کنی قراره الکی الکی بمیری… دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشه! میخواستم ….میخواستم لحظه اخر درد سرطان جونمو تو دستاش خفه نکنه!..ریحانه من دلم یه سربند میخواست رو پیشونیم…که به شعاع چند میلی متری سوراخ شه!…دلم پرپر زدن تو مرز رو میخواست…یعنی…دلم میخواد!
اقدام من برای زود اومدن جلو،بدون فکر و باعجله…بخاطر همین بود.فرصتی نداشتم…فکر میکردم رفتنم دست خودمه! ولی الان…الان ببین چجوری اینجا افتادم..قراربود یک ماه پیش برم…
قراربود…
دیگر ادامه نمیدهی و چشمهایت رامیبندی.چقدر برایم شنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشیدنت سخت است.سرم را تکان میدهم و دستم را روی موهایت میکشم..
_ چرااینقدر ناامید…عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه…
نمیگم برام سخت نبود!لحظه ای که فهمیدم بهم نگفتی…ولی وقتی فکر کردم دیدم میفهمیدمم فرقی نمیکرد! بهرحال تو قراربود بری…ومن پذیرفته بودم! اینکه تو فقط فقط میخوای نود روز مال من باشی….
با کناره کف دستم اشکم راپاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم…پیش آقا!میتونی حاجتت رو بگیری…میتونی سلامتیت رو…
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست…
حاجت من پریدنه….پریدن….
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتراز تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتراز سه هفته خبر شهادتش بیاد…
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف بامن غذامیخورد… رفت!…ریحان رفت…
بخدا دیگه خسته شدم.میترسم میترسم اخر نفس به گلوم برسه و من هنوز توحسرت باشم…حسرت…
میفهمی!؟…بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد…دلم مرد بخدا ….مرد…
ملافه راروی سرت میکشی و من ازلرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را.کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم…
” خدایا !….
ببین بنده ات رو….
ببین چقدر بریده….
توکه خبر داری از غصه هر نفسش…
چراکه خودت گفتی
” نحن اقرب الیه من حبل الورید…”
گذشتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود…اما عشقی که ازتو به درون سینه ام به ارث رسیده بود مانع میشد که همه چیز راخراب یا وسط راه دستت رارها کنم. خانواده ات هم ازبیماری ات خبر نداشتند و تو اصرار داشتی که هیچ وقت بویی نبرند. همان روز درست زمان برگشت بود،اما تو بایک صحبت مختصر و خلاصه اعلام کردی که سه چهارروز بیشتر میمانیم…پدرم اول بشدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش رابرگرداند.خانواده هردویمان شب با قطار ساعت هشت و نیم به تهران برگشتند.پدرت دریک هتل جدا و مجلل برایمان اتاق گرفت…میگفت هدیه برای عروس گلم!هیچ کس نمیدانست بهترین اتاقها هم دیگربرای ما دلخوشی نمیشوند.حالت اصلن خوب نبود و هرچندساعت بخشی ازخاطران مربوط به اخیررا میگفتی…
اینکه شیمی درمانی نکردی بخاطر ریزش موهایت…چون پزشکها میگفتند به درمان کمکی نمیکند فقط کمی پیشروی راعقب میندازد.اینکه اگر از اول همراه ما به مشهد نیامدی چون دنبال کارهای آخرپزشکی ات بودی…اما هیچ گواهی وجود نداشت برای رفتنت! همه میگفتند انقدر وضعیتت خراب است که نرسیده به مرز برای جنگ حالت بد میشود و نه تنها کمکی نمیتوانی کنی بلکه فقط سربار میشوی…واین تورامیترساند.
ازحمام بیرون می آیـے ومن درحالیڪه جانمازکوچکم رادرکیفم میگذارم زیرلب میگویم
_ عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟
سرت را تکان میدهی و سمتم می آیـے..
_ شماچی؟ غسل کردی؟
_ اره..داشتم!
دستم رادراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم
_ بشین..
مبهم نگاهم میکنی
_ چیکار میخوای کنی؟
_ شما بشین عزیز
مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشک شود.
دستهایت را بالا می اوری و روی دستهای من میگذاری
_ زحمت نکش خانوم
_ نه زحمتی نیست اقا!…زود خشک شه بریم حرم..
سرت راپائین میندازی و درفکر فرو میروی.درآینه به چهره ات نگاه میکنم
_ به چی فکر میکنی؟…
_ به اینکه اینبار برم حرم…یا مرگمو میخوام یا حاجتم….
وسرت را بالا میگیری و به تصویرچشمانم خیره میشوی.
این چه خواسته ای است…
ازتوبعید است!!
کارموهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم….چقدر شیرین است که خودم برای
#مدافع_عشق
#قسمت۳۱
مرد سجده آخرش را که میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت رادراز میکنی و روی شانه اش میزنی..
_ ببخشید!… برمیگردد و بانگاهش میپرسد بله؟
همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی
_ فقط خواستم بگم دعاکنید مام لیاقت پیدا کنیم…بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند
_ اولن سلام…دوم پس شمام اره؟
سرت را پایین میندازی
_ شرمنده!سلام علیکم…ماخیلی وقته اره..خیلی وقته…
_ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر…
_ ممنون!..شرمنده یهو زدم رو شونتون…فقط… دلِ دیگه… یاعلی
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خب چرا نمیری؟…اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟…کاراتو کردی؟
باهرجمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت اتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند
_ نه حاجی!دستمو بستن!…میترسم برم!…
اوبی اطلاع جواب میدهد
_ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!…استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و ازما فاصله میگیرد
نگاهت خشک میشود به زمین…
درفکر فرو میروی..
_ استخاره کنم!؟… شانه بالا میندازم
_ اره! چراتاحالا نکردی!؟شاید خوب دراومد!
_ اخه…اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم…وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم!
_ مطمئن؟…ازچی میطمئنی؟
صدایت میلرزد
_ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
_ مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی…اما اثری ازاو نیست.انگار ازاول هم نبوده!
ولوله به جانت میفتد
_ ریحانه! بدو کفشتو بپوش..بدو…
همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم
_ چی شده چی شده؟
_ از دفتر همینجا استخاره میگیریم…فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه…اصن شایدم نشه…دیگه حرف دکترم برام مهم نیست….باید برم…
_ چراخودت استخاره نمیکنی!؟؟
_ میخوام کس دیگه بگیره…
مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی.نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم.انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم…
دردفتر پاسخگویی روحانی باعمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم…
_ سلام علیکم…
روحانی کتابش را میبندد
_ وعلیکم السلام…بفرمایید
_ میخواستم ییزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و بمن اشاره میکند
_ برای امر خیر ان شاءالله؟…
_ نه حاجی عقدیم…یعنی موقت…
_ خب برای زمان دائم؟!…خلاصه خیر دیگه!
_ نه!…
کلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین ب دادت میرسم
_ نه حاجی!…همسرم میخواد بره جنگ…دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره…
حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!…باید رفت…
_ نه اخه…همسرم یه مشکلی داره…که دکترا گفتن …دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش رااز کنار قران کوچک میز برمیدارد.
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈