#رمان.جانَم.میرَوَد
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده *
#قسمت.چهل.وسوم
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد
_بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
_قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت...
با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
_اینجا چه خبره
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد
_آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد
_دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد
آروم باشید آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
_ما که کاری نکردیم آقا شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه
مهیا بهش توپید
_خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
_خانم رضایی آروم باشید لطفا
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد...
شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد
_داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود
_بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت
شهاب صدایش را بالا برد
_مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
* از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا *
* ادامه.دارد.... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#غدیر در راه است، باید کاری کرد...
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
#رمان.جانَم.میرَوَد
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده *
#قسمت.چهل.وچهارم
محمود که نمی خواست کم بیاورد پوزخندی زد
ـــ من جام تو آشغالدونیه یا تو... بگم؟؟...
بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید دختره ی خراب
شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند
_ببند دهنتو ببند
رو به مریم گفت
_ببریدشون داخل
مریم و شهین خانم... مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند
با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند
محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد
شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد
مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود
با اومدن محمد آقا و شهاب، عطیه سراسیمه از جایش بلند شد
محمد آقاــ سلام دخترم خوبی
عطیه_خوبم شکر شرمندم حاج آقا دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت
_نه دخترم این چه حرفیه
_مریم اروم تر خو. سلام حاج آقا منم خوبم
محمد آقا و شهین خان خندیدند
_سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که
مهیا محکم زد رو دست مریم
_ای بابا ارومتر
مریم باشه ای گفت و ریز خندید
_حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است
رو به عطیه گفت
_عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی
مریم چسب را روی زخم زد
_اینقدر حرف نزن بزار کارموتموم کنم
محمد آقا لبخندی زد
_مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن
مریم اخم بامزه ای کرد
_داشتیم بابا
مهیا دستش را به علامت تشکر بالا اورد
_ایول حمایت
شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا اروم می خندید
مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد
_میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه
مهیا دستی به زخمش کشید
_تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم
مهیا بلند شد مانتوش را تکوند
_عطیه پاشو امشب بیا پیشم
_نه ممنون میرم خونمون
_تعارف نکن بیا دیگه
شهین خانم دست عطیه رو گرفت
_راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما
عطیه لبخندی زد
ــ چشم میرم پیش مهیا
همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند
عطیه_شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز
مهیا_شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه
شهین خانم با خنده گفت
_ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم
_واقعا؟؟ میشه دوستمم بیارم
_آره چرا ڪه نه
_خب پس شب بخیر
مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرد و در را باز کرد....
* #از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا *
* #ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#غدیر در راه است، باید کاری کرد...
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
به مناسبت عاشورای حسینی
✅ چـــــادر چیستـــ؟؟؟
🔷چــــــــــادر:
یعنے آنچه پشتـــ در بر سر زهرا سوختـــ ؛
ولے از سر زهرا نیفتاد ...
♦️چــــــــــادر:
یعنے آنچه با میخ به بدن زهرا دوخته شد ؛
ولے از سر فاطمه نیفتاد ...
🔷چــــــــــادر :
یعنے آنچه زهرا با یڪ دستش او را گرفتــــ ؛
ڪه ازسرش نیفتد و با یڪ دستش ڪمربند علے
را گرفتـــ ڪه او را نبرند ...
و اگر قرار بود فقط یڪے از این دو را میگرفتـــ ؛
حتما چــــــادر بود ...
♦️چــــــــــادر :
یعنے آنچه ظهر عاشورا بر سر زینبـــ سوختـــ ؛
ولے از سرش نیفتاد ...
🔷چــــــــــادر :
یعنے زینبـــ راضے به تڪه تڪه شدن عباسش شد ؛ ولے راضے به دادن نخے از آن نشد …
♦️چــــــــــادر :
یعنے "حسین علیه السلام" در لحظاتـــ آخر در
گودال ڪه فرمود :
(حرامزاده ها) تا من زنده ام سراغ حـــرمم نروید ...
🔷چــــــــــادر :
یعنے شبیه ترین حالتـــ یڪ بانوے شیعه به مادرش "زهراے مرضیه سلام الله"
#چادر
#حجاب_فاطمی
💫🌳💫🌳💫🌳
هدایت شده از 135abbasi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خون جوانان حرم لاله دمیده.....
#پیشنهاد_دانلود
#رمان.جانَم.میرَوَد
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده
#قسمت.چهل.وپنجم
_بیا تو عزیزم
باهم وارد خانه شدند
_برو تو اتاقم الان میام
مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یادداشتی روی در پیدا کرد
«مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن»
مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد
عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد
_شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم
مهیا لگدی به پاهای عطیه زد
_جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور
_اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند
مهیا خندید
_بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون
مهیا یک دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت
_بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪر نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور
مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد
_بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم
عطیه از روی تخت بلند شد.. هر دو سر جایشان دراز کشیدن
برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست
_عطیه
_جانم
_دعوات با محمود سر چی بود
عطیه آه غمناکی ڪشید
_مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار
لبخند تلخی روی لبانش نشست
_منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه
_ای بابا
دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست
_عطیه
_ای بابا بزار بخوابم
_فقط همین
_بگو
_شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست
_همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود
_اها بخواب دیگه
_اگه بزاری
مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت
چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره...
با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت
مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد
_وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه
احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد
_آروم مامان عطیه خوابیده
_عطیه؟؟
_بیاید بشینید براتون تعریف می کنم
روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد
_وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی
_اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره
_کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار
مهیا لبخندی زد
_من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت
پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید...
* #از.لاک.جیـغ.تـا.خـــدا *
* #ادامه.دارد.. *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
#رمان.جانَم.میرَوَد
* به قلم فاطمه امیری زاده
#قسمت.چهل.وششم
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_شهاب
_جانم بابا
_پوستراتون خیلی قشنگه
_زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
_آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
_دستت درد نکنه دخترم
_نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده
_واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
_ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
_واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
_مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
_خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
_من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت...
روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید
یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد...
استغفرا... زیر لب گفت
_ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
_سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد....
#از.لاک.جیـغ.تـا.خــدا
#ادامه.دارد...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
─┅─┅─═ঊঈ💝️ঊঈ═─
➯@roman20mazhabi
─═ঊঈ💝ঊঈ═─┅─┅─
لایک❤فراموش نشه😉
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
14.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های تلفنی #فاطمه_سلیمانی،
#دختر_حاج_قاسم در مورد #حجاب در جمع فعالین دختران انقلاب
💥تا می تونید انشار بدید...
#پا_به_پای_زینب_میمانیم🏴
#حجاب_خونبهای_شهیدان
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
#رمان.جانَم.میرَوَد
* به قلم خانم فاطمه امیری زاده *
#قسمت.چهل.وهفتم
_اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن
تماس را قطع کرد...
و مقنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد
کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت...
_کجا داری میری مهیا
نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد
_دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک
مهلا خانم با تعجب گفت
_همسایمون مهدوی رو میگی
_آره دیگه.. من رفتم
مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود
مهیا با زهرا دست داد
_خوبی
_خوبم ممنون
_میگم مهیا نازی نمیاد
_نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال
_مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که
مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد
_خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی
آیفون را زدند
_کیه
_باز کن مریم
_مهیا خودتی بیا تو
در باز شد وارد خانه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن...
از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد
شهین خانم به طرفش آمد
_اومدی مهیا
_بله اومدم آب قند بخورم برم
_تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست
بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند
مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود...
اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت
مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد
سارا_آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه
زهرا_پس من چرا ندیدم
سارا_کوری خواهرم
دخترا خندیدند
که صدای یاالله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد
شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن
_اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته
مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود
_شاید چون دارن کار می کنن در آوردن
مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت
محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت...
مهیا صدایش را بالا برد
_شهین جوونم
شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد
_شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم
مهیا گونه ی شهین خانم را کشید
_چی میگی شهین جون توبا این خوشکلیت دل منو بردی
با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن
_وای شهاب مادر چی شد آب بخور
شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد
_میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد
آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود...
دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود
_مهیا میکشمت پسرمو کشتی
_واه شهین جون من چیزی نگفتم
شهاب زود خداحافظی کرد و رفت
سارا_پسرخالمو فراری دادی
_ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه
مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید
_بشین سرجات دیوونه
#از.لاک.جیـغ.تـا.خـــدا
#ادامه.دارد..
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید