eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴⚡️امام حسن عسگری(ع)؛ عزیزِ غریب؛ 🔺صلوات خاصه حضرت امام حسن عسکری علیه السلام: «اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيِّ، الصَّادِقِ الْوَفِيِّ، النُّورِ الْمُضِيءِ، خازِنِ عِلْمِكَ، وَالْمُذَكِّرِ بِتَوْحِيدِكَ، وَوَلِيِّ أَمْرِكَ، وَخَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُداةِ الرَّاشِدِينَ، وَالْحُجَّةِ عَلَىٰ أَهْلِ الدُّنْيا، فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَىٰ أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيائِكَ وَحُجَجِكَ وَأَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلٰهَ الْعالَمِينَ.» 🍃🖤🍃🖤🍃🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | پاسخ به شبهه فرزند نداشتن امام حسن عسکری علیه‌السلام⁉️
قصه ی شب 🌃
* به.قلم.فاطمه.امیری.زاده * سکوت کرد. از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت. ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده حضرت زینب(س)... شدم! آرام هق هق کرد. ــ من که ادعای مسلمون بودن و شیعه امام علی(ع)بودن میکردم، جلوی تو ایستادم و خواستم، تو از تصمیمی که گرفتی؛ صرف نظر کنی! من خیلی خودخواه بودم شهاب... شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت. ــ مهیا! خانمی... آروم باش عزیزم. تو هیچکار اشتباهی نکردی. چیز عادیه؛ هر خانمی دوست نداره همسرش از پیشش بره... میدونم نمیتونم درست درکت کنم؛ ولی میدونم چه احساسی داری. من این چیز ها رو چشیدم... اون شب که تو نبودی؛ دیوونه شدم! ــ یادم رفت بهت بگم... مهیا با کنجکاوی در صورت شهاب خیره شد. ــ چی؟! شهاب لبخندی زد و گفت: ــ وقتی گریه میکنی، زشت مییشی!! مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد. کم کم متوجه حرف شهاب شد. مشتی به بازوی شهاب زد. ــ خیلی بدی! دلتم بخواد. همچین زنی گیرت اومده! شهاب بلند خندید. ــ من که چیز ی نگفتم! اصلا دلمم خیلی میاد... مهیا از جایش بلند شد. ــ بریم پایین دیگه... ــ باشه خانومی بریم. هر دو از اتاق خارج شدند. از پله ها که پایین آمدند؛ اولین کسی که متوجه آمدنشان شد، سوسن خانم بود. چون همه وقت منتظر برگشتنشان بود. به محض نشستن مهیا و شهاب؛ با صدایی ناراحت و دلخور گفت. ـــ شهاب جان ما اومدیم تورو ببینیم! بعد شما دست زنتو میگیری، میری تو اتاق... سکوت بر جمع حاکم شد. شهاب لبخندی زد. ــ این چه حرفیه؟! من فقط برای یه ساعت با خانومم حرف زدم. الانم در خدمت شما هستم... مژگان خانم، مادر سارا، لبخندی زد. ــ قربونت برم خاله! حق داری. دیگه داری چند روز میری؛ خانومتو نمیبینی! اصلا به نظر من همین الان برید بیرون، خوش بگذرونید. شهاب لبخندی به روی خاله ی عزیزش زد. ــ نه ممنون خاله جان! همین که پیشتونیم داره بهمون خوش میگذره... سوسن خانم نیشخندی زد. ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خانومت خوش بگذره... شهاب عصبی از حرف زن عمویش لب باز کرد، تا جوابش را بدهد؛ که با فشرده شدن دستش، نگاهش را به چشمان نگران مهیا دوخت. مهیا آرام لب زمزمه کرد: ــ جان من چیزی نگو... ــ ولی مهیا! ــ بزار امشب بدون هیچ دلخوریی تموم بشه این قضیه! محمد آقا، که متوجه متشنج شدن جمع شد؛ رو به آقا رضا، پدر سارا گفت: ـــ حاجی چه خبر از کار حجره؟! همین حرف کافی بود که آقایون مشغول صحبت بشوند. شهاب به احترام مهیا، حرفی نزد. اما اخمش را از زن عمویش دریغ نکرد. مهیا آرام سرش را طرف گوش شهاب برد. شهاب متوجه شد که میخواهد چیزی بگوید. برای همین خودش را به سمتش متمایل کرد ـــ یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم... ــ چی؟! ــ اخم میکنی، زشت میشی... اخم های شهاب کم کم جای خود را به لبخند دادند و بعد چند ثانیه خنده ی شهاب در جمع دونفرشان پخش شد. ــ خانم، حالا حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی؟! مهیا فقط خندید... کم کم، همه عزم رفتن کردند. تنها کسی که دوست نداشت به این زودی؛ این مهمانی تمام شود؛ مهیا و شهاب بودند. اما با حرف احمد آقا با ناامیدی بهم نگاه کردند. ـــ خب ماهم دیگه رفع زحمت کنیم. همه در حیاط ایستاده بودند و از شام و دعوت، تشکر میکردند. اما مهیا گوشه ای ساکت با بغضی پنهان سرش را پایین انداخته بود و به سنگ فرش ها؛ خیره شده بود. میترسید که سرش را بالا بیاورد و اشک هایش سرازیر شوند. شهاب کنارش ایستاد و دستانش را گرفت؛ که صدای نگران شهاب در گوشش پیچید. ـــ چرا اینقدر سردن دستات، مهیا؟! مهیا نمیتوانست چیزی بگویید. چون مطمئن بود، با اولین حرفی که میزد؛ اشک هایش سرازیر می شوند. و اصلا دوست نداشت، با گریه کردن، عزیزش را آشفته و پریشان کند. فقط آرام زمزمه کرد: ــ خوبم... و بدون خداحافظی، همراه مادرش از خانه خارج شدند. شهاب قدمی برداشت که به سمت مهیا برود و از او دلیل حال پریشان و آن بغضی که سعی در مخفی کردنش دارد را، بپرسد؛ اما با باز شدن در خانه و رفتن مهیا به داخل خانه، قدم رفته را برگشت. 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
.صدو.چهل.ودوم مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد. پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد. اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد. احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود. به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد. ــ الله اکبر! دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریه می شد را، آرام کند. مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد... سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند. گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد: ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین... مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود. در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد. مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد. ــ مامان... خاموش کن لطفا! مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد. دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید. ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ... مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت: ــ نه... الان نه! مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت: ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست! ــ همه مثل من نیسنت... فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود. ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم! مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد. مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد. مهال خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند. مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند. در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود. مهیا رسی تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشامن مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 اشتباهی که هر روز در وضو گرفتن داریم مرتکب می‌شویم! 🍃🌸🍃🌺🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه‌داماد_سه_روزه.... شهیدمصطفی_ردانی_پور شهیدی که پیکر پاکش بر خاک پاک جبهه ها باقی ماند و هرگز برنگشت... 🌷ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می‌کردم. مادر آمد. گریه می‌کرد. _مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. 🌷 دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم می‌خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»   🌷....دستم را کشید، برد گوشه‌ی حیاط، گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشته‌م برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده‌ی شهید.... 📙برگرفته از کتاب مصطفای خدا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹کلیپ زیبای بالا درباره دعای فرج 🔺بسیارمهم وزیبا👌🏻 💚https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac 🍃🌸🍃🌺🍃🌼
صادق آهنگران تو یه تیکه از شعرش می‌خونه، شمعِ شبهای دوعیجی می‌شدیم؛ میدونید این مصرع یعنی چی؟! عراق تو منطقه دوعیجی بمبِ فسفری مینداخت، فسفر وقتی با اکسیژن هوا ترکیب بشه، شعله‌ور میشه، رزمنده ها که زیر این بمب‌ها گیر میکردن، فسفر به تن‌شون می‌چسبید.و با هیچ وسیله‌ای دیگه خاموش نمیشد و اونا می‌سوختن و می‌سوختن و می‌سوختن و صبح، خاکسترهاشون رو باد می‌برد. به خدا قسم که ما خیلی مدیونیم! چه خون هایی ریخته شد تا ماها شاید بیدار بشیم، تا شاید بیایم پایِ کار.. یادشان گرامی داستان دهای های دفاع مقدس رابخوانیم. به فرزندان مان یادآوری کنیم. 💚https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac 🦋🕊🦋🕊🦋🕊
💕چند جمله کوتاه و تأثیرگذار 🌱🌸 🌱قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید..قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید... 🌱اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد... 🌱ایستادگی کن تا روشن بمانی ؛شمع های افتاده خاموش می شوند... 🌱دوست بدار کسی را که دوستت دارد حتی اگر غلام درگاهت باشد؛دوست مدار کسی را که دوستت ندارد حتی اگر سلطان قلبت باشد... 🌱هیچ کدام از ما با "ای کاش”، به جایی نرسیده‌ایم... 🌱زمان وفاداریه آدما رو ثابت میکنه نه "زبان” ... 🌱همیشه یادمون باشه که نگفته هارو میتونیم بگیم اما گفته هارو نمیتونیم پس بگیریم … 🌱خودبینی، دیدن خود نیست،خودبینی، ندیدن دیگران است... ‌ 💚https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac 🦋🕊🦋🕊🦋🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥خدا لعنت کنه کسانی رو که خیانت کردن به خون شهدا... 💥حتما ببینید 💥شهدای ما اینگونه زندگی کردن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃یازهراسلام الله علیها 🍃یا شهیده 🥀 کـجـایـنـد مــــردان فـتـح الـمـبـیـن✨️ کـجـایـنـد اســــطـوره هـای یـقـیـن✨️ کجایند آنان که بالی رها داشتند✨️ گــــــــــذرنــامـــهٔ کــــــربــــــلا داشتند✨️ کــجـایـنـد آنـان کـه فـــردایــی انـــد✨️ هـمـانـان کـه فــردا تـمـاشـایـی اند✨️ 🍃ارواح طیبه شهدا صلوات 🌸 🍃یاعلی علیه السلام🍃 یاشهید 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"هفته وحدت، چتری مبارک ازایثار و فداکاری بر مردم است. فرا رسیدن 17ربیع الاول خجسته زاد روز رسول مهربانی و عزت ، مبشر آگاهی و حکمت ، پرچمدار عدالت و برابری حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی (ص)، آغاز هفته وحدت و همچنین میلاد مسعود و فرخنده امام جعفر صادق (ع) ، ششمین اختر تابناک امامت و ولایت و مؤسس مذهب جعفری بر تمامی مسلمین تبریک و تهنیت باد. َ🌺✨🌼✨ ✨🌸✨ 🌺✨ ✨"