eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!😠 خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت: _هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.😊 یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود. _سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده. _خب. این چه ربطـ... علی_امشب ساعت ٩شب🕘 باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.😊 همانجا ایستاد.... زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت. هنوز قلبش تپش داشت..😣 چهره اش درهم شد.😖دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد.. علی بسمتش آمد. او را بلند کرد. _وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..! علی زود پایین رفت. از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد. یوسف_ من همه کار کردم.😣همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...😖😣 علی، موکتی را... که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.😊 علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!!😊 یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!😕 خیلی آرام زمزمه کرد. _چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام _دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!😕 _خب چکار کنم.!؟😒 علی_هیچی رفیق.فراموشش کن. یوسف سریع بلند شد. نشست. _میفهمی چی میگی...!؟😠 میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!! 😠🗣 _آروم باش پسر..!😒 هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!😊 گوشی علی زنگ خورد... برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، هست. یوسف، لبه پشت بام نشست... آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد. «خدایا خودت گفتی من به تو کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو . خودت . میخام تموم بشه ولی نمیشه.😣 کمکم کن..! » صدای زنی از پایین می امد... نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید. مرضیه خانم_سلام. یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.😔 بانگاهش به علی، میخواست تا را بگوید. لبخند علی😊 تایید بود. مرضیه خانم_ بفرمایید. _من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. 😔باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..😔🙏 نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••