eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
بعدشما بہ اختلاس رفت! ایمانمان رنگ باخت! محبت هاو بردبارے هاتمام شد! صفاوسادگے در رنگ دنیا رنگ باخت! وقتی از رنگ فاصلہ گرفتیم! حنایمان رنگے ندارد 🌷 
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نمیتوانست باورکند... _چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.😊 سالهای اوج جنگ و درگیری بود... عموت محمد، مدام میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه. تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی. تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی. یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!!😳 خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد.😢 خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت: _تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته.😔😢 حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید.... گریه امانش را برید.😭 آقاجلال آرام خودش را به خاتون . _.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش😒❤️ ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت: _خب آقابزرگ بعدش چیشد.!😨 با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت: _وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، 🏥بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.!😒 اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین😔 و تحقیرها😔 به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن. خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه برای ما قائل هستن. یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟!😥😒 آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری.😔 خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد. _اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه.😔 حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد.... همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش. دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و....😧😯 خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده😊☕️ نگاه از قاب کند. به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت. _تا کی من پیش شما بودم؟😟 آقابزرگ استکان کمرباریک چایش را برداشت چند قلپی خورد و گفت: _کلاس هفتم بود فکر کنم باباجان. دیگه بابات وسایل زندگیشو آورد دوباره اینجا. یه خونه اجاره کرد. همینجا موندگار شد.ولی تو هیچی از خاطرات گذشتت چیزی نمیدونستی. خانواده ت هم هیچی برات نمی گفتن، تا امروز که خودت اومدی اینجا😒 _جالبه..!! چرا نمیخواستن من از گذشتم خبر دار بشم؟؟!!😐🙁 خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن!!.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••