💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_ونه
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود...
در دانشکده ای که لیسانسش را خوانده بود مشغول بکار شد...
ابتدا بعنوان استادیار و بعد از چند ماه استاد تمام وقت دانشگاه شده بود.😊✌️
طوری برنامه ریزی کرده بود...
که صبحها تا ٣ ظهر دانشکده باشد و بقیه روز وقف #ریحانه_دلش و#زهرایشان.
به خانه که می آمد..
هربار با شاخه گلی، یا هدیه ای یا هرچیزی، #عشقش را به خانواده #ثابت_میکرد.😍💞
ریحانه...
گرچه مشغول زهرایش بود..
اما جلسات عرفانی را تعطیل نمیکرد. مدیر حلقه صالحین شده بود.
💖تمام سختی های زندگیشان را که هیچ،...! تمام دنیا را، به #لبخند دلبرانه #همسرش، عوض نمیکرد.💖
🏴محرم بود و هیئت عمومحمد..🏴
هیئت حسابی در تکاپو بود. بعد از دو سال و نیم، یوسف میخواست هئیت برود..
چقدر دلش لک زده بود برای رفقایش..
برای مداحی کردنهای علی..
برای چای هیئت..
برای داربست زدن..
کم کم آماده میشدند که به هیئت روند...
یوسف، وارد اتاق شد.ریحانه، لباس زهرا را به تن میکرد. لباس محرمی که خودش دوخته بود. با روسری به اندازه کف دست... با سربند یازهرا..✨
یوسف ذوقش را نتوانست مخفی کند..
تک تک لباسهای طفلش را برمیداشت. میبوسید. میبویید و با نگاه عاشقانه اش از دلبرش تشکر میکرد.😍💚
ریحانه صدایش را نازک کرد.
_اینا که چیزی نیس بابایی...اگه میتونی تو تن من ببین.. ببین چگده ناز میشم😌
ریحانه، لباسها را تک تک به تن زهرا پوشاند، آخرکار روسری و سربند را هم برایش بست.
خدای من...😍☺️
طفل ۶ ماهه یوسف چقدر زیبا شده بود.ناخواسته،زهرایش را درآغوش گرفت.🤗
_ای جان دل بابا..😍فدای اون سربندت... بانوجانم...!☺️
زهرا را به زمین گذاشت.پیشانی همسرش را بوسید.
_خیلی باصفایی.. 😊💞
ریحانه بلند شد...
مقابل آینه ایستاد. روسری اش را جلوتر کشید. محکم ترش کرد. چادرش را پوشید. و روی سرش تنظیم کرد.
یوسف مشتاقانه نگاه میکرد. ریحانه اش چقدر زیبا و دلفریب بود برایش.
ریحانه، از آینه به چشمان یوسفش نگاه کرد.
_قابل زندگیمونو نداره... ☺️
یوسف دکمه های پیراهن مشکی اش را میبست. و جواب بانویش نگاه عاشقانه ای ممتد بود.
ریحانه شال مشکی ای به دور گردن همسفرش انداخت. یوسف متعجب بود.
_این کجا بوده..!؟😳
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار