eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه جلو آمد... _اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. همون دختر داداش هم خوبه. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه..؟☺️ فخری خانم به ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.😕 _همون زن عمو فخری خوبه. کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه..! ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.. شما بهترین مادر دنیایین.😊 فخری خانم کادو را باز کرد... روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده بود. مجلسی بود. ریحانه روسری را.. از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت. کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود. _خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه.. مگه نه؟!😍 فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد. _آره خیلی قشنگه. مجلسیه.😊 رو به ریحانه گفت: _ممنونم ازت😊 ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت. _قابلتونو اصلا نداره.. ببخشید اگه کم هست.🤗 آن شب گذشت... ریحانه حکم را خوب اجرا کرده بود... روحیه مردش بحالت اول .. هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود... هر از گاهی کسی حرفی میزد،.. یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد.. ✨ماه رجب ✨ بود... و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را میگرفتند.. را یا درمسجد بجماعت... و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.😍✨☺️ بعد از خرید... دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض⛲️ قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت... ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش. کمی آنطرف تر... یوسفش نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت.... یازهرا میگفت و تکانش میداد.... یوسف مچاله شده افتاد... 😰😱😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈