#خانم_بازیگر!
#گرانی_سرسامآور را شماها سر #سفره_مردم گذاشتید
خانم بازیگر که در #تبلیغات_انتخاباتی در سالن آزادی از خود بیخود شده بودی؛ آیا از قیمت #دلار و #تخممرغ خبر داری؟!
این سوال اعتراضآمیز را امیرمحمد زند بازیگر سینما و تلویزیون خطاب به باران کوثری نوشته که نقش #تبلیغاتچی را در میتینگ انتخاباتی اصلاحطلبان و روحانی، به عهده گرفته بود. زند با اشاره به ویدئوی مصاحبه کوثری با فریدون جیرانی مینویسد: خیلی ممنون که صادقانه و مشخصا دلیل آن همه فریاد با دستبندهای رنگین و آن همه تلاش و #سینهچاکی را گفتید اما بهتر نبود برای اکران فیلمتون راه دیگری میرفتید؟ و از چیزی (سیاست) که سررشته ندارید و مردمی که بعضا چشم بر دهان هنرمندها دوختهاند، پلی بیپایه برای آرزوهاتون نمیساختید؟ آیا بهتر نبود اساسا به فیلم من عصبانی نیستم رای میدادید؟ و من و امثال من را گمراه در داشتن دغدغه #معیشت مردم نمیکردید!؟
شما حتی جسارت و معرفت یه #عذرخواهی ساده از مردم را ندارید؟ شما میدانستید در قبال آن رایهایی که جمع کردهاید، تا همیشه مسئولید!؟
#تخممرغ دانهای 1500 تومان و #دلار تا این لحظه سی هزار تومانی و شرمندگی مردان بسیاری پیش زن و بچههایشان بهترین اکران عصبانیت امثال شما نبود...
ببخشید، من هم به عنوان یه آدم فرهنگی که نه به عنوان یک ایرانی حق خودم میدانم که دیگر سکوت نکنم و نظرم را بگویم.
از قدیم گفتن بازی اشکنک داره، باران کوثری روزی که در سالن آزادی از خود بیخود شده بود و داد آنچنانی میزد باید فکر باخت در #قمار_سیاست رو میکرد، البته اگه واقعا باخته باشه، شایدم #برده کسی چه میدونه.
اعتراض این هنرمند به #عوامفریبی یک بازیگر سینما در حالی است که اغلب #سلبریتیها و #بازیگران به بازی گرفته شده در ستاد انتخاباتی «اشرافیت مدعی اعتدال و اصلاحات» در هفتههای اخیر، به طور کامل #سکوت اختیار کردهاند.
گفته میشود برخی از آنها #امتیازات_هنگفتی در ازای حضور در نمایشهای انتخاباتی کذایی دریافت کردهاند.
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_وشش
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد.😠 یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.😡😲
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود.😠 نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون
کرد.😡😵👈
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...😠💨🚙
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...😠😣
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.! 😠✋
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.💓چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!☺️🙈
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.😍🤗یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!😠
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد.😣 اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.😊
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ 😰😱غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.😞😣
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.😊کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!😞
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس😊
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!🙈
علی خندید.😁
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن😞
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.👌
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم🙈😎
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.😊✋
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..! 😍✌️
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش💪هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه☝️که #خدا✨ راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•