eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
❥••●❥●••❥ حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های ارتش آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه شیعه‌های اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال سلیمانی رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شهید شده!» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣️•❖•◇•
- به جان خودم گوشی دست سعيده، من حرف می زنم. - سعيد! يعنی سربه زير بودنِ تو دقيقاً عين های و هوی مسعوده. صدای خنده مسعود می آيد و سعيد که می گويد: - يه خبر خوب برات دارم. دوتا از دوستام پارچه دادن براشون لباس بدوزی. يک لحظه مکث می کنم تا دقيقاً حرف مسعود را بفهمم... - دوستات؟ - آره ديگه. کار دست شما رو ديدن، پسنديدن و مشتری شدن. ناله می کنم: - مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اينا کجا بودن؟ حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد: - دسته گل به آب دادن؟ اين آرامش پدر ديوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم... - چه جور دسته گلی هم. من با اينا چه کار کنم؟ - خيلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفيه که زدن. گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم... صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود: گوشی را از دست مادر می گيرم و وصل می کنم: - اصلاً ببينم شما دو تا اونجا دارين چه کار می کنين؟ - ياد نگرفتی گوشی کسی رو برنداری؟ وقتی ادب رو تقسيم می کردن، تو کجا بودی؟ سعيد حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گيرد: - ببين ليلاجان! يه دقيقه صبر کن من توضيح بدم اين مسعود نمی تونه. اول اينکه عقل که تقسيم می شد به من هفتاد رسيد، اين مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خيالت راحت باشه داره، حالا کم و زياد... آآآخخخخ... دوم اينکه ما لباسا رو با هم پوشيديم. يکی از بچه ها پرسيد چه خوشرنگه؟ از کجا خريدين؟ گفتيم پارچه شو از فلان مغازه شهر. گفت: اِاِ؟ پس خياط خوبی دارين؟ خيلی تميز درآورده. با ناراحتی می نالم: - بعد اونا رفتن پارچه خريدن چون شما گفتين خواهرمون می دوزه! کلاً مسعود همين است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که مجبور می شوی يک چيزی هم دستی تقديمش کنی. - حالا ليلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم! آبروم، آبرومو رو چه کار کنم؟ اين قضيه حيثيتيه. باور کن لباسای ما رو که پوشيدند، دقيق اندازه شون بود؛ يعنی اندازه سعيد بود؛ يعنی سعيد... گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چيزی نمی گويد. تا خود خانه درهم و پکر می شوم. فضای خوابگاه و خواهر سعيد و مسعود لباس دوخته. اَه، يعنی اين زبان اگر افسار نداشته باشد، بايد قطعش کرد و الا هست و نيست آدم را بر باد می دهد.