eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ فخری خانم با بغض حرفهایش را میزد. _تو آبروی منو بردی یوسف.! فقط بخاطر دل خودت آبروی منو پیش همه بردی..!😢 از روی مبل بلند شد و راه اتاق را گرفت. یوسف هم پشت سر مادرش رفت. _شما که من راضی نیستم! چرا قول و قرار گذاشتین..!؟ من حرفی زدم؟ چیزی گفتم که شما فکر کردید راضیم.؟!😕😒 _اون شب بابات گفت یوسف راضی بشو نیس..! من باور نکردم.حالا چی بگم به اقای سخایی... به مریم خانم... وااای خدا از همه بدتر خاله ات رو چکار کنم....!😕ببین.. ببین یوسف با این کارت همه فامیل رو بهم ریختی..!😠 فخری خانم وارد اتاقشان شد... لباسهایی را که خریده بود برای سهیلا را مرتب کرد.یوسف با لبخند کنار مادرش رفت. _اخه مادر من شما دلت میاد من تا اخر عمر با یکی سر کنم که حاضر نیستم حتی باهاش هم کلام بشم؟!😊 شالی را که خریده بود را نشان یوسف داد. _اینا رو چکار کنم؟؟😐 تو چی.... تو دلت میاد رابطه من و خاله ت خراب بشه؟؟!! یوسف که کمی دل مادرش را نرمتر دید. باخنده گفت: _من نوکر شما و خاله هم هستم هرکاری بگین میکنم الا این یکی..! 😅✋ فخری خانم خنده اش گرفته بود.😄روسری را بسمت یوسف پرت کرد. _برو ببینم بچه..! یوسف نزدیکتر آمد. دست مادرش را بوسید.سرش را کج کرد. _از ما راضی؟؟😊 فخری خانم با ناراحتی گفت: _مریم خانمو چکار کنم!؟ بفهمه قشقرق بپا میکنه!😐 _خودم میرم دست بوسی همه.! شما تاج سر، هرکاری بگی، نه نمیگم.حله مامان؟!😍🙏 _نمیدونم والا چی بگم..!😕 _مامان..! از ما راضی؟؟!☺️🙏 با لبخندی😊 که مادرش زد، دلش قرص شد. پیشانی مادر را بوسید.😘 _تا من ماشینو روشن میکنم زود آماده بشین. _کجا بسلامتی!؟😐 یوسف درحالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت: _شما بپوشین میگم.😊 از گلفروشی... دوتا دسته گل بزرگ💐💐 خرید.بسمت ماشین آمد. فخری خانم با تعجب گفت: _وا مادر چرا دوتا خریدی..؟😟 یوسف گلها را به مادرش داد. ماشین را دور زد. سوار ماشین شد. فخری خانم_ چیه نکنه پشیمون شدی برا سهیلا خریدی!؟ یوسف خندید. _نه مادر من.! 😁یکی برا خاله شهین یکی هم برا زن عمو مریم.😇 فخری خانم_ پس آقای سخایی چی!؟ یوسف ماشین را روشن کرد. اولین بریدگی دور زد و بسمت خانه خاله شهین حرکت کرد. _آقای سخایی بامن، ما مَردیم. حرف هم رو خوب میفهمیم. خودم یه کاریش میکنم.😊 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•