💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هشتاد
یوسف متعجب بود.
_این کجا بوده..!؟😳
_برات خریدم که بیاندازم گردنت. که هروقت اینو دیدی یادم باشی.برام دعا کنی.😢❤️
یوسف واقعا غافلگیر شده بود...
دست برد زیرشال، بالا آورد.روی چشمانش گذاشت. بوئید.چه بوی عطری میداد.چشمه اشکش جوشیده بود.😭چقدر شال دوست میداشت.
💚شال بلند عزای امام حسین.ع.💚
دستانش را پایین آورد.پیشانی اش را به پیشانی دلبرش گذاشت.دودستش،صورت بانویش را قاب گرفت.
_#الهی_لک_الحمد_لک_الشکر.خیلی مخلصیم.😭
_وظیفه م بود جانانم☺️😢
ریحانه ساک بچه را روی دوشش گذاشت. یوسف، زهرایش را بغل کرد. درخانه راقفل کرد.سوار ماشین شدند.
یوسف_چقدر چادر بهت میاد بانو.!
_ بخاطر سلیقه آقامونه.. میشناسیش که....!!؟؟خیلی ماهه😌
یوسف رانندگی میکرد...
و باز نگاه های عاشقانه یوسف جواب دلبرانه های ریحانه بود.
به هیئت رسیدند...
یوسف ماشین را پارک کرد. دلدارش و دخترش به قسمت خواهران رفتند. همیشه قسمت خواهران زودتر علم برپا میکردند..
به محض ورود یوسف به قسمت برادران مهران داد زد.
_بر خاتم انبیاء محمد مصطفی صلوات.😁
همه می خندیدند😂...
و صلوات می فرستادند. تک تک همه را درآغوش گرفت.🤗🤝 دست داد.😍🤝
میثم_ نفر بعدی که قاطی مرغا میشه من باشم صلوات😜🐔
همه باخنده صلوات می فرستادند..
علی_ صدات برسه در خونه خانم آینده ت صلوات بعدی بلندتر بفرست😂😜
قهقهه همه بلند شده بود.😂صلوات می فرستادند😂
حسین دستانش را بالا برد.
_منم کارشناسی قبول بشم، بعد سربازیمم بندر انزلی باشه، بعدشم زن بگیرم، صلوات😅🙈
حسین، خودش هم، خنده اش گرفته بود.😅
سیدهادی_ حسین حاجت دیگه ای نداری؟؟ 😂اگه داری بگو براش صلوات میفرستیم.تعارف نکن. 😂
عمومحمد تذکر میداد..
که محرم است، کمتر بخندید، درست نیست،😐همه چشم گفتند.😞😓
سکوت برقرار شد....
داربست ها زده شد.یوسف مشغول وصل کردن سیستمها بود. که صدای گریه نوزادی 😭👶🏻بلند شد.
سریع خودش را به در ورودی بانوان رساند.😨🏃 یاالله گفت.. وارد شد... میدانست کسی بجز خانمش، طاهره خانم و مرضیه خانم، آنجا نیست.😊
سلام مختصری به همه کرد...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
💠رمان #جانَم_میرَوَد
💠 قسمت #هشتاد
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده
نگاهی به آدرس انداخت.
_آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد.
_تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند.
بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآن...!!
با صدای پیامک، به خودش آمد.
_آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش آمد.
_خانم رضایی؟!
_بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
_بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
_سلام!
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
_سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
_چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
_چی میخوری؟!
_ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
_چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
_نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
_نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
_تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو...
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
_نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.
مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. اتمام بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
_دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها،همه به طرفشان برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
_چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
_بگذار نگاه کنند...به درک!
_من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
_تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت.احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ احساس بدی به او دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود....
دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.
دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد.
نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈