eitaa logo
#یاس نبی۷
50 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
179 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
*🟣 پیام شلیک ماهواره‌بر ذوالجناح چیست؟* *🔰 در میانه سفر جوزف بورل به تهران و چند روز پس از صدور قطعنامه شورای حکام آژانس انرژی اتمی، موشک ماهواره‌بر ۳ مرحله ای ذوالجناح شلیک شد؛ نکته جالب این بود که این ماهواره بر محموله ای نداشت و آزمایشی بود.* *🔻 در این خصوص چند نکته باید ذکر گردد:* *1️⃣ موشک ماهواره‌بر ۳ مرحله‌ای می‌تواند کاربری دیگری نیز داشته باشد و در نقش یک موشک قاره‌پیما ظاهر شود.* *🔸 تکنولوژی موشک‌های ماهواره‌بر و قاره‌پیما تقریبا مشابه بوده و به همین دلیل غربی‌ها معتقدند ایران تحت عنوان برنامه فضایی، موشک‌های قاره‌پیمای خود را آزمایش می‌کند.* *2️⃣ این آزمایش پس از صدور قطعنامه شورای حکام آژانس اتمی و در هنگامه سفر جوزف بورل مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا انجام گرفت.* *🔸 پیغام تهران واضح است؛ هر اقدام خصمانه با واکنشی فوری و متقابل روبرو خواهد شد.* *3️⃣ جمهوری اسلامی اگر چه برد اعلامی موشک‌هایش را ۲۰۰۰ کیلومتر تعیین کرده لکن قابلیت ساخت و شلیک موشک‌های قاره‌پیما را دارد.* *4️⃣ برخی تحلیلگران می‌گویند موشک ماهواره‌بر ذوالجناح می‌تواند در شرایط لزوم، به عنوان یک موشک قاره‌پیمای ۶۰۰۰ کیلومتری عمل کند.* *5️⃣ تلفیق برنامه اتمی کنونی جمهوری اسلامی با پرتاب موشک ۳ مرحله‌ای ذوالجناح، پیامی آشکار به کشورهای متخاصم نسبت به ایران است و آن اینکه تهران به دشمنانش این نکته را القا کرد که هم قابلیت ساخت سلاح اتمی را در اختیار دارد و هم سلاح پرتاب کننده آن را که بتواند نقاط دوردست را هدف گیرد.* *🔸 اگرچه ساخت بالفعل بمب اتمی در دکترین نظامی ایران نیست ؛ اما داشتن توانایی بالقوه ساخت آن و سلاح مناسب برای پرتابش، خود برای جمهوری اسلامی تولید بازدارندگی استراتژیک خواهد کرد.* *✍️ علیرضا تقوی‌نیا* 🇮🇷 🇮🇷
PTT-20220512-WA0022.opus
1.01M
🍃🌹🍃 📢 : رئیسی با گرانی بی جهت زندگی ما را بهم ریخت ⁉️ را میشنویم 🎙کارشناس: محمدحسین دادخواه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
*﷽* *🟣نظر آمریکایی ها درباره مرگ بر آمریکا* *استوری* **
*🟣 از جنایات غرب در "درسدن" چه میدانید ..؟!* *🔸 بمباران درسدن (شهری در آلمان)، در جنگ جهانی دوم توسط متفقین در ۱۳ تا ۱۵ فوریه ۱۹۴۵ انجام گرفت. دیوید ایروینگ در سال ۱۹۶۳ در کتاب خود به  نام «ویرانی درسدن»  ادعا کرد که این بمباران «بزرگترین قتل عام در تاریخ اروپا» بود.* *🔹 در طول جنگ، وینستون چرچیل، نخست وزیر بریتانیا، خواستار افزایش حملات هوایی بریتانیا علیه مراکز جمعیتی آلمان شده بود تا مقامات و خدمات آلمانی، به ویژه حمل و نقل، با انبوهی از پناهندگان را در برگیرد.* *🔸 در شب ۱۳ فوریه، فرماندهی بمب افکن بریتانیا با یک حمله هوایی ۸۰۰ بمب افکن به درسدن حمله کرد و حدود ۲۷۰۰ تن بمب، از جمله تعداد زیادی مواد آتش‌زا پرتاب کرد.* *🔹 نیروی هوایی هشتم ایالات متحده روز بعد با ۴۰۰ تن بمب دیگر و یک حمله دیگر توسط ۲۱۰ بمب افکن در ۱۵ فوریه انجام داد.* *🔸 گمان می‌رود که حدود ۲۵,۰۰۰ تا ۳۵,۰۰۰ غیرنظامی در درسدن در حملات هوایی کشته شدند. البته طبق گزارشات دیگری آمار تلفات به ۲۵۰,۰۰۰ نفر می رسد. بیشتر قربانیان زن، کودک و سالخورده بودند.* *📚 کتاب ویرانی درسدن* *👤 نوشته دیوید ایروینگ* 🌐 منبع: *https://www.britannica.com/place/Dresden-Germany*
🌐علت درماندگی آمریکا و تلاش برای مذاکره چیست؟؟؟؟ 🔰 طبق آمارها ذخایر نفتی آمریکا به زیر ۳درصد رسیده است که در چهل سال اخیر بی‌سابقه محسوب می شود. به همین دلیل آمریکایی ها اصرار به حضور نفت کشورهایی مانند ونزوئلا و ایران در بازار انرژی جهانی دارند. 🔰 کارشناسان یکی از دلایل اصرار آمریکایی ها بر مذاکره را همین درماندگی در تامین انرژی مورد نیاز خود می دانند. ایران سومین کشور دنیا از نظر میزان ذخایر نفتی در دنیاست. @ahlolbasar
سلام: قصه ی شب 🌃
❥••●❥●••❥ 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و غیرتش را به صلّابه کشید :«به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» 💠 از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد :«سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد :«این سه ماه خواهرتون امانت پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه تهران!» 💠 دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت :«خدا حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد :«زینب...» 💠 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حسرت حضورش را خوردم :«سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد :«اذیتت کردن؟» 💠 شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم :«داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد :«من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های سردارهمدانی برا مأموریت اومدیم.» 💠 می‌دانستم درجه‌دار سپاه پاسداران است و نمی‌دانستم حالا در سوریه چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد :«می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
❥••●❥●••❥ از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. 💠 بی‌اختیار سرم به سمت خروجی حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. 💠 هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار می‌رفت، ابوالفضل نگران جانم فریاد می‌کشید تا به آن‌سو نروم و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی‌قراری تا انتهای خیابان دویدم و دیدم سر چهارراه غوغا شده است. بوی دود و حرارت آتش، خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود. اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود که دیگر از نفس افتادم. 💠 دختربچه‌ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه‌هایی از خون به زردی می‌زد و مادرش طوری ضجه می‌زد که دلم از هم پاره شد. قدم‌هایم به زمین قفل شده و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود و پیکرهایی که دیگر چیزی از آن‌ها باقی نمانده و اگر دست ابوالفضل نبود همانجا از حال می‌رفتم. 💠 تمام تنم میان دستانش از وحشت می‌لرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی می‌چرخید و می‌ترسیدم پیکره پاره‌اش را ببینم که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب (علیهاالسلام) کاری کند. ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان می‌کشید، می‌خواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش می‌کردم تا مصطفی را پیدا کند که پیکر غرق خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد. 💠 به پهلو روی زمین افتاده بود، انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا می‌کشید، با یک دستش به زمین چنگ می‌زد تا برخیزد و توانی به تن زخمی‌اش نمانده بود که دوباره زمین می‌خورد. با اشک‌هایم به حضرت زینب (علیهاالسلام) و با دست‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم نجاتش دهند و او برابر چشمانم دوباره در خون دست و پا می‌زد... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
❥••●❥●••❥ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شهید شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم حضرت سکینه (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری‌هام که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها مقاومت کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈