eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عصر پنجشنبه تون بخیر ان شاالله از امشب قصه ی شب مون دوباره شروع میشه چه قصه ی 👌👌
قصه ی شب 🌃
سلام: 🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 رمان چمدان قدیمی مادربزرگ را می گذارم روی زمین و زیپش رامی کشم. یکی دوجا دندانه هایش کج شده است و گیر می کند. کمی فشار می آورم. درش راباز می کنم. علی شانه اش رابه در قهوه ای اتاقم تکیه داده است ولحظه ایی چشم از من برنمی دارد. حال مسافر کوچولو را دارم که هم به سیاره اش علاقه مند است و هم مجبوراست به سیاره ی دیگری برود. بیست سال درتنهایی خودم، دوراز خانواده، کنارپدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده ام و حالا از رو به رو شدن با آدم هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می ترسم. من نمی توانم مثل شازده کوچولو از کنار فلسفه هایی که هرکس برای زندگی و کار و بارش می بافد چشم فرو ببندم و بی خیال بگذرم. صبح به گل های باغچه آب داده بودم و حیاط رابا اینکه تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می خواستم سیاره ام راترک کنم و راهی شوم. علی بالاخره سکوتش را می شکند و آرام صدایم می کند. از دنیای فکر و خیالم بیرون می پرم ونگاهش می کنم. چشمان قهوه ایی درشتش راتنگ کرده، ابروهارادرهم کشیده و منتظر است جوابی از من بشنود. لباس ها و وسایلم راجمع کرده ام. در کمد خالی ام را می بندم. کشوها را دوباره نگاه می کنم، چه زود مجبور شدم از تمام خاطرات کودکی ام خداحافظی کنم و همه شیطنت های آزادانه ی نوجوانی ام را پشت دیوارهای این خانه امانت بگذارم و بروم؛ دیوارهای کوتاهی که به بلندی اعتماد به مردم بود. از حالا دلم برای باغچه و درخت های میوه اش، برای ماهی های قرمز حوض بزرگش، حتی دلم برای سنگ های کف حیاطش تنگ می شود. چقدر همه اصرار می کردند پدربزرگ حیاط را موزاییک کند ومن خوشحال می شدم که قبول نمی کرد. راه رفتن روی سنگ ریزه ها و رسیدگی به سبزی ها و گل ها حس خاصی داشت. انگار با پستی ها و بلندی هایشان، کف پایت راماساژ می دهند و خستگی بدنت را بیرون می کشند؛ اما حالا این سنگ ریزه ها هم سکوت کرده اند. بهت زده اند انگار؛ مثل من که وامانده ام. علی مقابلم می نشیند و کمک می کند تا در چمدان را ببندم. یک ساک پر از لباس ها و وسایل دوست داشتنی ام را می بندم تابه کسی هدیه دهم. برایم مهم نیست چه کسی از آنها استفاده خواهد کرد، اما می دانم که این میل و کششم به دیگر شدن، به متفاوت زندگی کردن، اصالت و عمق بیشتری دارد. باید سیاره ام راترک کنم. وقتی که از روی تاقچه، قاب عکس جوانی پدربزرگ و مادربزرگ را برمی دارم، حس تمام شدن مثل دردی در قلبم می پیچد و در رگ هایم جریان پیدا می کند. انگار صدای پدربزرگ را می شنوم که می گوید: می بینی لیلا جان! توبزرگ شدی و زیبا. ما پیر شدیم و چروکیده. قربون قد و بالات. گل های خشک روی تاقچه ام را نگاه می کنم. باچه علاقه ای از کوه و دشت می چیدمشان و تا خشک شود عاشقانه نگاهشان می کردم، اما حالا از همه ی گذشته ام باید بگذرم. انگار خشکی آنها آینده ام را افسرده می کند. مادر با چشمانی سرخ از گریه درحالی که لبخند بر لب دارد، با ظرف میوه داخل می شود. خانه را جمع و جور و کارتن ها را بسته بندی کرده تا حاصل یک عمر تعلق و دلبستگی مادربزرگ را به دیگری بسپارد، دلبستگی ها و وابستگی ها بگذارند یا نگذارند، باید گذاشت و گذشت. سرم را بالا می‌آورم. این ده روز که مادربزرگ رفته و هر روز فقط چشم دنبال جای خالی‌اش گردانده‌ام، آن‌قدر گریه کرده‌ام که سرم چند برابر سنگین‌تر از همیشه شده است. مادر دستش را روی زانویم می‌‌گذارد و آرام آرام نوازش می‌کند. از عالم خیالم نجات پیدا می‌کنم. – لیلاجان! خیلی‌ها به خاطرحسادت و رسیدن به پول و شهرت، سختی می‌کشند، اما تو فشار‌ تنهایی و سختی کاری که این‌جا بر عهده ات بوده متفاوت از اون سختی و رنج بی‌‌عاقبته. با صدای تلفن همراه، نگاه همه‌مان می‌رود سمت صفحه‌ای که روشن شده: – یا خدا! باباتون اومد! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام: دکمه وصل را می‌زند و روی بلندگو می‌گذارد. انگار دنبال کسی می‌گردد تا همراهی‌اش کند. تنهایی نمی‌تواند این بار را بردارد. – سلام خانومم. – سلام. وااای، شما خوبید؟ کجایید الآن؟ صدای مادر می‌لرزد. دوباره حلقه اشک چشمانش را پر کرده است. – تازه از هواپیما پیاده شدم. یک ساعت دیگه می‌رسم ان‌شاءالله. همه خوبند؟ مادر لبش را گاز می‌گیرد. – خوبیم. ببین عزیزم. شما نرو خونه. – خونه نیستید؟ تحمل مادر را ندارم. اشکم سرازیر می‌شود. – نه. طالقانیم. مادر آرام به گریه می‌افتد. صورت سفیدش قرمز می‌‌شود. گوشه چشمانش چند چروک ریز نشسته و با حالت صورتش کم و زیاد می‌شوند. پدر هر بار که می‌رود، چشم انتظاری‌های مادر آغاز می‌شود. انتظار حالت چشم‌های او را عوض کرده است. نگاهش عمیق‌تر و مظلوم شده است. چشم‌هایش روشنایی دارد، محبت و آرامش دارد. علی گوشی را می‌گیرد. – سلام بابا. – بَه سلام علی آقا. خوبی بابا؟ – چه عجب! بعد از چند هفته صداتونو شنیدیم! – خب دیگه، چاره چیه؟ شما هم مرخصی گرفتی همه رفتید ییلاق؟ علی نمی‌خواهد جواب سؤال‌های پدر را بدهد. – تا یک ساعت دیگه می‌رسید. نه؟ – بله. فقط علی‌جان! گوشی رو بده با مادرجون هم حال‌واحوال کنم. این چند روزه دلتنگ مادر شدم. دوسه بار خوابش رو ‌دیدم. حالا که شما… و سکوت می‌کند. – علی؟ – بله این را چنان بغض‌آلود می‌گوید که هرکس نداند هم متوجه می‌شود. – شما چرا وسط هفته اون‌جایید؟ چرا همه‌تون… علی… طوری شده؟ صدای هق‌هق گریه من و مادر اجازه نمی‌دهد تا چیزی بشنویم… *** به اتاقم می‌‌روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می‌بینم. هر وقت می‌خواستم مردی را ستایش کنم بی‌اختیار پدر در ذهنم شکل می‌گرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد. چشم‌هایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده‌ام. علی می‌رود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانه‌هایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان می‌کند. این لحظه‌ها برایم ترنم شادی‌های کودکانه و خیال‌های نوجوانانه‌ام را کمرنگ می‌کند. درِ اتاقم را که باز می‌کند، به سمتم می‌آید و مرا تنگ در آغوش می‌فشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره‌ام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
⭕️ بسم الله الرحمن الرحیم⭕️ (۱۰۵) ⚪️ البته نسبت فساد در میان کارگزاران حکومت جمهوری اسلامی در مقایسه با بسیاری از کشورهای دیگر و بخصوص با رژیم طاغوت که سر تا پا فساد و فسادپروربود ، بسی کمتر است و بحمدالله ماموران این نظام غالباً سلامت خود را نگاه داشته اند، ولی حتّی آنچه هست غیرقابل قبول است. ⚪️
*🟣 از اقتدار ایران 🇮🇷 ایران نفتش را پس می‌گیرد ...* *🔸️ خبرگزاری رویترز نوشته است که جمهوری اسلامی ایران در هفته جاری نفتی را که پس از توقیف نفتکشش به وسیله یونان توسط آمریکا مصادره شده بود را ؛ پس می‌گیرد.* *🔸️ یونان چندی پیش نفتکش حامل محموله ایرانی را توقیف کرد و نفت آن را تحویل آمریکا داد و در واکنش سپاه پاسداران نیز نفتکش یونانی را در خلیج فارس متوقف کرد و هنوز از استرداد آن خودداری می‌کند ...* 🇮🇷
*❁﷽❁* *🟣 جشن میلیونی و مردمی غدیر نشان داد که مردم طرفدار دین هستند ...* *🔻 رهبر انقلاب: این جشن غدیر در تهران خیلی چیز عجیبی بود. من خودم در تلویزیون نگاه کردم، بعضی‌ها هم که رفته بودند آمدند برای ما تعریف کردند. دیدید در این جشن میلیونی، همه‌جور آدمی شرکت کردند. اینها طرفدار دین‌ هستند، دین را دوست دارند.* 💻 Farsi.Khamenei.ir‌‌.
*🟣 خاندان پهلوی هرساله هزاران دلار از اموال سرقت شده مردم ایران را خرج جشن ها و مراسماتشون میکنند.* مگه اینا ادعا نمی‌کنند که با مردمند پس *چرا حاضر نیستند هزینه این مراسمات را به فقرا بدن؟!* 👤 رسول امینی🇮🇷
🟣 صبح پنجشنبه از خواب بیدار شدیم میبینیم؛ رئیس جمهور طبق معمول هر هفته رفته سفر استانی(همدان)، وزیرکشور هم مثل همیشه در کمترین زمان خودش و رسونده به منطقه سیل زده(امامزاده داوود)! 🔹این حجم از کار و خدمت به مردم، واسه صدر تا ذیل اصلاح طلبا قفله ... 😎 پ. ن: فرق داره به کی رأی بدیم😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام: – با اختیار و احترام بپوش بریم؛ و الا مجبور می‌شم پیشت بمونم، یک! مادر هم جلوی خواهرش شرمنده می‌شه، دو. این کتاب رو هم می‌برم جریمه این‌که بی‌اجازه از اتاقم برداشتی، سه! کتاب را برمی‌دارد و می‌رود. این مهمانی‌های خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای منِ دور از خانه، این انس زودهنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانی‌هایش، با دیده محبت همه این دعوت‌ها را قبول می‌کند و علی که انگار وظیفه خودش می‌داند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد. برادر بزرگ‌تر داشتن هم خوب است و هم بد. خودش را صاحب‌اختیار می‌داند و مأمور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ما به پدر شبیه‌تر است؛ حمایتش پدرانه، رسیدگی‌هایش مادرانه و قلدری‌‌هایش مثل هیچ کس نیست. وقتی‌که می‌خواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمی‌توانی مقابلش مقاومت کنی. مادر هم، با آسودگی همه کارها را به او می‌سپارد و در نبودن‌های طولانی پدر، علی تکیه‌گاه محکمش شده است. یکی‌دوبار هم دعوا کرده‌ایم؛ من جدّی بودم، ولی او با شیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرف‌هایش محکومم کرده است. معطل مانده‌ام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند می‌شود و در اتاقم درجا باز می‌شود. – اِ… هنوز نپوشیدی؟ بوی عطرش اتاقم را پر می‌‌کند. نفس عمیقی می‌‌کشم و نگاهش نمی‌کنم. آرام، مانتوی طوسی‌ام را از چوب‌لباسی برمی‌دارم. – پنج ثانیه وقت داری! مانتو را تنم می‌کنم. می‌شمارد: – یک، دو، سه، چهار، پنج. می‌آید داخل و چادر و روسری‌ام برمی‌دارد و می‌رود سمت در. – بقیه‌اش رو باید توی حیاط بپوشی، بی‌آینه. چرا شما ‌خانم‌ها بدون آینه نمی‌تونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟ توی حیاط همه معطل من‌ هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهی‌ها نان خشک می‌ریزد. *** این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاه‌های خریدارانه خاله و توجه‌های پسرخاله، حال و حوصله‌ام سر رفت. مبینا کنار گوشم تهدیدم کرد: – اگر خاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب می‌کنم و عروسیت نمی‌آم. علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنار گوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت: – بی‌خود کردند. اصلاً تا یک‌سال هیچ برنامه‌ای نداریم. نه سامان، نه کس دیگه. خاله بعد از آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاری‌اش جواب رد داده بود. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام: رد موج‌های ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض می‌خورند و آرام می‌گیرند، دنبال می‌کنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده‌‌ام. بی‌حوصله که می‌‌شوم حیاط و حوض آب همدمم می‌شود. دلم هوای طالقان کرده ‌است. ظهرها که همه‌ می‌خوابیدند کتابم را برمی‌داشتم و از خانه بیرون می‌‌‌‌رفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی می‌کشیدم گُل‌های سر راه را نوازش می‌کردم، دور تک‌درخت‌ها چرخ می‌زدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمه آبم را پر می‌کردم و دنبال خیالاتم به کوه می‌زدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام می‌‌کرد و فکرم را به حرکت وا می‌‌داشت. گاهی دیگران همراهم می‌شدند. با آن‌ها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنت‌ها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوت‌هایم راه می‌دادم. هیچ‌کس نبود جز گل‌ها و سبزی‌های کوهی، پروانه‌ها و کلاغ‌های پر سر و صدا و مارمولک‌های ریز تندرو که با دیدن‌شان وحشت می‌کردم و با نزدیک شدن‌شان جیغ می‌‌کشیدم. «دخترک کوه‌نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جَلد امامزاده…» همه این‌ها لقب‌هایی بود که پدربزرگ حواله‌ام می‌کرد. علی که کنارم می‌نشیند، یک‌لحظه جا می‌خورم. می‌خندد و می‌گوید: – کجایی؟ شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. نمی‌گویم که در خیال طالقان بوده‌ام و دلم تنگ شده‌‌است. – توی آب. هومی می‌کند: – کجای آب مهمه. عمقی یا سطح. سرم را بالا می‌آورم. با نگاهم صورتش را می‌کاوم که نگاه از من می‌گیرد. دست می‌کند داخل آب و آرام‌آرام تکان می‌دهد. می‌گوید: ‌‌‌‌-می‌دونی آب اگه موج نداشته باشه چی می‌شه؟ ذهنم دنبال آب راکد می‌‌گردد. دستم را تکان نمی‌دهم تا آب آرام بگیرد. – مرداب می‌شه. مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج می‌‌کند. – زندگی مثل دریاست؛ پر از حرکت‌های آرام و موج‌های ریز و درشت؛ بیشتر موج‌هایی که توی زندگی آدم‌ها می‌افته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری می‌کنن یا حرفی می‌زنن که موج می‌اندازه توی زندگیشون. چشم از آب بر می‌‌دارد و نگاهم می‌‌کند: – منظورم رو که گرفتی؟ سر تکان می‌دهم که یعنی: تا حدودی. – اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجه درست عملشون با زیبایی نوازششون می‌ده. اگرهم بد که… دستش را محکم توی آب تکان می‌دهد و موج تندی به لبه حوض می‌رسد و تا به خودم بجنبم خیس شده‌ام. جیغ می‌کشم و از جا می‌پرم. سرم را بالا می‌آورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست می‌کند: – باور کن قصد بدی نداشتم. می‌خواستم بگم، یعنی منظورم این بود که… چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ درس عملی دادم. می‌دونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن می‌مونه. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
برنامه ی ویژه ی شما مادران و دختران گرامی دغدغه مند به مهارت های زندگی شنبه ها ساعت ۱۸:۳۰ عصر استاد: خانم ذبحی روانشناس محترم مکان : مسجد شهدا تشریف بیاورید نکته: دختران ۱۶ سال به بالا تشریف بیاورید 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
سلام: با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا این‌جایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی‌‌ست که برادر‌‌هایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسر‌ها آن‌قدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم می‌ریزند. کودکی‌ام را کنارشان زندگی نکرده‌ام و حالا مانده‌ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی‌یکدانه، شده‌ام بچه پنجم خانه. مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج ‌است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دو‌‌تایی این روزها را می‌‌شماریم و نمی‌‌خواهیم که تمام شود. گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می‌آوری، پیش خودت فکر می‌کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهایی‌ات را به آن می‌اندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه‌ریزی‌ای… جز این، انگار زندگی یک‌نواخت و خسته‌کننده می‌شود. یادم می‌آید من و دوستان مدرسه‌ای‌ام تابستان‌ها به همین بلا دچار می‌شدیم. انواع و اقسام کلاس‌ها و گردش‌ها را تجربه می‌کردیم تا اثبات کنیم زنده‌ و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشته‌های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست‌وجو می‌‌کردیم، آن‌هم تا نیمه‌های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود… نگاهی به اتاقم می‌اندازم. این‌جا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزه‌ای. فقط کاش پنجره‌ام چوبی بود و شیشه‌های آن رنگی. آن‌جا که بودم گاهی ساعت‌های تنهایی‌ام را با بازی رنگ‌ها، می‌گذراندم. خورشید که بالا می‌آمد پنج‌پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه‌ها روی زیلوی اتاق می‌افتاد؛ اما شیشه‌های ساده پنجره این‌‌جا، نور را تند روی قالی می‌اندازد و مجبور می‌شوم اتاقم را پشت پرده پنهان‌‌کنم. عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته‌ام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشته‌ای را که برایم شیرین و سخت بود. *** – لیلا… لیلی… لیلایی… علی است که هر طور بخواهد صدایم می‌کند. در اتاق را که باز می‌کنم می‌گوید: – اِ بیداری که؟ – اگه خواب هم بودم دیگه الآن با این سروصدا بیدار می‌شدم. – آماده شو بریم. در را رها می‌کنم و می‌روم پشت میزم می‌نشینم. کتاب را مقابلم باز می‌کنم. – گفتم که نمی‌آم. خودتون برید. تکیه‌اش را از در برمی‌دارد. – با کی داری لج می‌کنی؟ نگاهش نمی‌کنم. – وقتی لج می‌کنی اول خودت ضرر می‌کنی. هیچ چیزی رو هم نمی‌تونی تغییر بدی. نه نگاهش می‌‌کنم و نه جوابش را می‌‌دهم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ᘓɹ̇ɹ̤ɹɹɹבɺI ʟɹ̣ȷ ρɹɹɹɹ̣♡ 🤲🏻توســل مے ڪنیم بھ حضرت مسلم بن عقیل +ثواب این مـــراسم هدیه به شهید حاج قاسم سلیمانی 🖤🥀 °• هیئت عشاق الحسین(ع) •° 🏴 ثامن استان اصفهان🏴
و در آخر دعا جهت تعجیل در ظهور حضرت بقیه الله (ارواحنا فدا) ▪️اللهم عجل لولیک الفرج ▪️اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای ▪️اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک ▪️اللهم الرزقنا شفاعت الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین (ع) و اصحاب الحسین (ع) +التماس دعا °•هیئت عشاق الحسین(ع)•° 🏴ثامن استان اصفهان🏴
Mahmoud Karimi - Shab Aval Muharram (128) (1).mp3
5M
▪️شب اول محرم سینه زنت آرزوشه... 🎤حاج محمود کریمی ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻
Ziarat Ashura Mahmoud Karimi [Sevilmusic].mp3
8.39M
💠 قرائتـــ زیارت عــاشـورا 🎤حاج محمود کریمی ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻