eitaa logo
#یاس نبی۷
51 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
178 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مستند صوتی 🔴 حقایقی پنهان که شاید بخواهید بدانید! استاد امینی خواه قسمت: 3 مروری بر نکات جلسه سوم(۱۴۰۱/۰۳/۰۷): ادامه داستان…. واقعه دوم با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم. درد را با تمام وجود حس کردم جان هایی که قبض می شد را می دیدم چرا فرشته مرگ را پیر می دیدم. دیوار ها را نمی دیدم ومسلط به محیط بیمارستان بودم نحوه متفاوت قبض روح افراد به حالت خلسه رفتم به هرچه توجه می کردم، کنه آن را می دیدم معجزه بازگشت روح به تن را در هرشب جدی بگیریم احساس ترس هنگام بازگشت دوباره به دنیا احساس می کردم بالای سرم بی کران است و به پایین تسط دارم حمدی که راننده برایم می خواند،را برایم ذخیره کردند. تصرف در عالم ماده،از مقامات شهدا حالتی شبیه اصحاب کهف را تجربه می کردم. واقعه سوم… اینقدر حقایق واقعی بود که هر بار گفتن آن، برایم سخت می شد. قهقهه ی شیطان را شنیدم در اتوبان دیدم که تا سقف ماشین زیر منجلاب است. راننده های ماشین کاملا بی خیال نسبت به کثافات. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️▪️▫️▪️▫️▪️ روضـــه دعوتید... ◾️شب هفتم |حضرت علی اصغر علیه السلام ▪️●━━━━━── 🔘دردانه امام حسین علیه السلام التــماس دعــا ع ع
4_5800863854535641717.mp3
508K
▪️🔹▪️🔹▪️🔹▪️ 🔸ما محبت مون به امام زمانمون کمه!!! 🎤استاد دارستانی ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ 🔸کسانی که علیه السلام رو همراهی نکردن به خاطر کمی محبت بود!! 🌴💎🥀💎🌴 ع
⁉️〽️⁉️〽️⁉️〽️ 🔘حکم قضا شدن نماز به جهت طولانی تر شدن عزاداری ❓ پاسخ در تصویر👆👆 ع
قصه ی شب 🌃
سلام: وقتی مادر را با ظرف اسپند می‌بینم که دور سرِ جمع می‌چرخاند و طلب صلوات می‌کند، می‌فهمم که چند لحظه‌ای زمان را گم کرده‌ام. دستان پدر روی شانه‌ام است و من دو زانو نشسته‌ام. زبان درمی‌آورم برای سه‌تایشان و چهارزانو می‌شوم. پسرها دادشان می‌رود هوا که: – عقده‌ای! – بابا همین کارها رو می‌کنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند! مادر می‌گوید: – فمنیست‌ها که دشمن زنند و زن‌ها رو بدبخت کردن. کجامون به اونا رفته؟ مسعود شیطنتش گل می‌کند: – مادر من، فمنیست‌ها این‌همه خون جگر خوردند به شما زن‌ها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغُز بارشون می‌کنید! مادر محکم و جدّی می‌گوید: – ببینم چی گیر شما مردا می‌آد که این‌قدر دنبال این هستید حقوق ما زن‌ها رو بگیرید؟ – تساوی و دیگر هیچ. علی می‌گوید: – خنگ نزن. تساوی که حرف اسلامه. بگو تشابه. – همین همین. می‌خواستم ببینم حواست هست یا نه. مادر تمام دانسته‌های مطالعاتی و معلمی‌اش را ندید می‌گیرد و جواب عوامانه‌ای می‌دهد بی‌نظیر: – پس لطفاً اول شما شبیه ما بشید، چند شکم بچه به دنیا بیارید. بعد حرف بزنید. سعید و علی چنان می‌خندند که مسعود کم می‌آورد. چند لحظه با چشمان گرد و ابروهای بالا رفته آن‌ها را نگاه می‌کند: – واقعاً که! این استاد عزیز به جنس مرد توهین کرد، شما می‌خندید. حقتونه هر چی این زن‌ها سرتون می‌آرن. می‌گویم: – مسعودخان بالاخره ما مظلومیم و توسری‌خور و کلفت یا قلدریم که سر شما بلا می‌آریم؟ مسعود دو زانو می‌شیند و گلویی صاف می‌کند: – خدمتتون عرض کنم که شما فردا به دنیا می‌آی، پس الآن موجودیت نداری که حرف بزنی. مادر خم می‌شود و ظرف کیک را مقابلم می‌گذارد و می‌گوید: – نیاز زن‌ها احترام به شخصیت‌شونه، نه این‌کار و اون‌کار با روابط عمومی بالا. عشق مادری رو ببینن. پدر بحث را جمع می‌کند و می‌گوید: شمعش کو؟ همه نگاه می‌کنند به پدر که وسط این بحث داغ چه سؤالی بود. سعید می‌گوید: – من نذاشتم بخرند. – بابا ما نفهمیدیم شمع برای مُرده‌هاست یا زنده‌ها؟ برای هر دو تاش روشن می‌کنند منتها یکی روی قبرش و ختمش. یکی روی کیکش. با تشر می‌گویم: – ای نمیری مسعود با این مثال زدنت. مادر می‌گوید: – اِ دور از جون، مسعود خجالت بکش. چاقو را برمی‌دارم و اشاره می‌کنم به سه‌تایی‌شان و می‌گویم: – دوتاتون دست بزنه و یکی‌تون هم بره چایی بریزه تا ببُرم. قیافه‌هاشان دیدنی می‌شود. کم نمی‌آورم: – اِ مگه نشنیدید؛ و الا کلاً کیک رو حذف می‌کنیم و فقط به کادو می‌پردازیم. علی دو تا دستش را روی زانوی چپ و راست آن‌ها می‌گذارد و همزمان که بلند می‌شود، می‌گوید: – باشه؛ باشه لیلی خانوم. نوبت ما هم می‌رسه. و می‌رود تا چایی بیاورد. سعید و مسعود هم با حرص شروع می‌کنند به دست زدن. چاقو را می‌برم سمت کیک و نگه می‌‌دارم: – نه فایده نداره محکم‌تر بزنید. مسعود چشمک می‌زند: – ضرب المثل آدم و کوه بود، نامردی اگه فکر کنی من آدم نیستم! سعید با مبینا تماس می‌‌گیرد و دوباره تمام شعر‌ها و شیطنت‌ها را تکرار می‌‌کنند. مخصوصا مسعود که از پایه‌های میز و استکان خالی و مورچه کنار کیک هم عکس می‌‌گیرد و برای مبینا می‌‌فرستد. احساس همیشگی تنها بودن بدون مبینا می‌‌آید سراغم. کیک و چایی را خورده‌ نخورده با درخواست علی، کادوی پدر را باز می‌کنم. نگاهم که به انگشتر طلا با نگین عقیق می‌افتد. مکث می‌کنم. چیزی از اعماق قلبم تیر می‌کشد و تا انگشتان دستم می‌رسد. تمام تلاشم را می‌کنم تا دستم را نگیرم و فشار ندهم. پدر دست راستم را بالا می‌آورد و انگشتر را دستم می‌کند و می‌گوید: – مبارکت باشه. نیمچه‌لبخندی می‌زنم و دستم را روی پایم می‌گذارم و سکوت می‌کنم. وقتی مادر کادویش را مقابلم می‌گیرد به خودم می‌آیم. عقلم به یادم می‌آورد که تشکر نکرده‌ای. رو می‌کنم سمت پدر، نگاهم را شکار می‌کند. به لبخندی اکتفا می‌کنم و می‌گویم: – خیلی دوست داشتم که یکی بخرم. – می‌دونم بابا. من هم خیلی وقت بود دلم می‌خواست برات بخرم که خُب الآن جور شد عزیزم. تا سحر که پدر نماز بخواند و عازم بشود، بیدار می‌مانیم. وقتی که می‌رود، ناخواسته ابروهای همه درهم می‌رود، جز مادر که همیشه همه رفتن‌ها را ظاهراً به هیچ می‌گیرد. اخم‌های سه برادر، صورت من را هم پر از خم و اخم می‌کند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
علی اخم کرده و ابروهایش را درهم کشیده. مادر، ساکت است و پدر هم که مثل همیشه، غایب. چه‌قدر نیازمند بودنش هستم و حرف و نظرش! آن هم حالا که در عین ناباوری، دایی برای خواستگاری آمد؛ یعنی حالا باید با سهیل چه برخوردی می‌کردم؟ برخورد که نه، چه صحبتی؟ بنا بود فقط بیایند مهمانی که ناگهان همه‌چیز عوض شد و مهمانی، شد خواستگاری. چایی را ریختم و علی آمد که ببرد: – لیلا از آشپزخانه بیرون نمی‌آیی! نگاه متحیّر و متعجبم را که دید، هیچ نگفت و رفت. معلّق مانده بودم که چرا و چه کنم. دایی که صدایم زد، مجبور شدم بروم. کنار خودش جا باز کرد و نشستم. – می‌دونی دایی جون! من سه تا پسر دارم و دختر ندارم. امشب، البته غیررسمی اومدیم تا بابا از مأموریت بیان. اومدیم برای سهیل و شما یه گفت‌وگویی کنیم. سهیل‌جان که خواهانه، مثل فرهاد کوهکن. تا ببینیم شما چه نظری داری؟ فکرم به آنی منقبض و منبسط شد. بدنم نفهمید یخ کند یا حرارت را آن‌قدر بالا ببرد که عرق بر پیشانی بنشیند. تنها واکنشم این بود که خودم را جمع کنم و لبه چادرم را تا مقابل دهانم بالا بیاورم. نگاهم را بیندازم به استکان‌هایی که خالی شده بودند. بقیه حرف‌ها را نشنیدم. اینجا، از آن لحظه‌هایی بود که نبودن پدر، عقده محکمی می‌شود و به دل دختر سنگینی می‌کند. دلم می‌خواست فریاد بزنم، طلبش کنم و در آغوشش پناه بگیرم و بگویم: – امید نگاه‌های ترسان هزاران زن و دختر در آن سر دنیا شده‌ای، در حالی‌که من متحیر و ترسان از آینده، به تو نیاز دارم. دایی نظرم را می‌خواهد. مادر مثل همیشه جای پدر را پر می‌کند؛ هر چند که بنده خدا می‌خواهد که حکم برادرش را هم باطل نکند: – سهیل جان برای عمه عزیزه. حالا تا پدر لیلا بیاد فرصت هست. – بله، ما هم منتظریم. ان‌شاءالله به سلامت بیاد و بقیه کارها درست بشه. همه می‌خواهند منتظر بمانند، اما من مستأصلِ منتظر شده‌ام یا شاید هم منتظرِ مضطر. این بار نمی‌خواهم که پدر بیاید، تا همه چیز به دست فراموشی سپرده شود. می‌خواهم با نیامدن پدر، امید سهیل را ناامید کنم. سهیل را نگاه نمی‌کنم. این دیگر چه مراسم خواستگاری است! من اصلاً مثل یک عروس حس نگرفته‌ام، نپوشیده‌ام؛ اما سهیل مثل داماد‌ها آمده است! تازه متوجه می‌شوم که چه‌قدر شیک پوشیده است. گلدان گل بزرگی هم آورده. این جعبه شیرینی و آن جعبه شکلات هم هدفمند بوده است. من فکر می‌کردم که همه‌اش برای عمه‌اش است. تا دایی و خانواده‌اش بروند، تا علی از بدرقه آن‌ها برگردد و تا مادر صدای استکان‌ها را موقع برداشتنشان در بیاورد، تکان نمی‌خورم و چشمم بین همه آنچه که آورده‌اند می‌چرخد. علی می‌خواهد حرفی بزند که با اشاره مادر سکوت می‌کند. به اتاقم پناه می‌برم. سهیل را باید چگونه بسنجم و تحلیل کنم؟ به قد بلند و زیبایی فوق‌العاده‌اش؟ به هم‌بازی مهربانِ کودکی‌هایم؟ به مدرک و دارایی‌اش؟ به دایی و محبت‌هایش؟ ذهنم قفل کرده است. اگر هر کدام را بخواهم باز کنم می‌شود زاویه‌های پررنگی از زندگی گذشته و حال که مرا در خود غرق می‌کند، شاید هم بشود نجات غریقم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•