eitaa logo
#یاس نبی۷
49 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
179 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام مادر جان 4.mp3
17.6M
سرود به سبک 🔸🔸🔸🔸 مادر جان، فدای تو جانم ( 3 ) مادر جان! 🍃🍃 توو سنگر تواییم، با تو بستیم عهدی تا آخر بمونیم، پای انقلاب، فرزند تو مهدی 🍃🍃🍃 سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، می‌مونیم با تو سر پیمان، سلام مادرجان  🍃🍃 ببین، پای چادرم، تا هرجا می‌تونم، تا سر حد جونم، همیشه می‌مونم خودمو به مهدی می‌رسونم با همین چادر پوشیدن منم، مرد میدونم 🍃🍃 سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، می‌مونیم، با تو سر پیمان سلام مادرجان 🍃🍃🍃 توو سنگر این چادر، هر چی دارم و فدا امام می‌کنم توو سنگر این چادر، مثه زینب می‌مونم کارو تمام می‌کنم توو سنگر این چادر، با حجابم برای مهدیِ تو قیام می‌کنم چادر که می‌پوشم، زیر سایه‌ی تو ام رو لطف تو حساب می‌کنم چادر که می‌پوشم، توی این شهر گناه آلوده من ثواب می کنم چادر که می‌پوشم، همه‌ی نقشه‌های دشمنارو خراب می کنم 🍃🍃🍃 سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، می‌مونیم، با تو سر پیمان سلام مادرجان 🍃🍃🍃 عهد می‌بندم، که بمونم پا رکاب، عهد می‌بندم، جون بدم برا حجاب عهد می‌بندم، عهد فاطمی، که بمونیم ما دخترها، پای انقلاب عهد می‌بندم، تو زندگیم، زینت شما بشم این پرچم رو، تا آخر من به دوشم بکشم 🍃🍃🍃 به یاد همه اونایی که توی راه فاطمه جون دادن ناهیدِ فاتحی و آرامش قوربون حجاب زهرا شدن 🍃🍃🍃 سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، می‌مونیم، با تو سر پیمان سلام مادرجان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نمیتوانست باورکند... _چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.😊 سالهای اوج جنگ و درگیری بود... عموت محمد، مدام میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه. تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی. تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی. یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!!😳 خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد.😢 خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت: _تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته.😔😢 حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید.... گریه امانش را برید.😭 آقاجلال آرام خودش را به خاتون . _.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش😒❤️ ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت: _خب آقابزرگ بعدش چیشد.!😨 با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت: _وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، 🏥بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.!😒 اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین😔 و تحقیرها😔 به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن. خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه برای ما قائل هستن. یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟!😥😒 آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری.😔 خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد. _اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه.😔 حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد.... همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش. دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و....😧😯 خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده😊☕️ نگاه از قاب کند. به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت. _تا کی من پیش شما بودم؟😟 آقابزرگ استکان کمرباریک چایش را برداشت چند قلپی خورد و گفت: _کلاس هفتم بود فکر کنم باباجان. دیگه بابات وسایل زندگیشو آورد دوباره اینجا. یه خونه اجاره کرد. همینجا موندگار شد.ولی تو هیچی از خاطرات گذشتت چیزی نمیدونستی. خانواده ت هم هیچی برات نمی گفتن، تا امروز که خودت اومدی اینجا😒 _جالبه..!! چرا نمیخواستن من از گذشتم خبر دار بشم؟؟!!😐🙁 خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن!!.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. که شد، به ، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده. _عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕 _چایت رو بخور مادر تا بگم آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود. _اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم داشته باشه. آقابزرگ آه دردناکی کشید. _خیلی بده،.. برا بچه هات، برا وقتی که بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!! خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات باشه، اونا هم دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش هس دخترای اونو بگیری. پرسوال گفت‌: _مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁 خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن. _پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞 آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط بود...!😒 کم کم واضح میشد افکارش.. جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود... همه دعواها بر سر ..!؟😥 پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨 بر سر ازدواجش کنند..!؟😞 نزدیک به اذان مغرب بود... بلند شد. آستینش را بالا میبرد. _بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟ _نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا. _خدا بد نده..!! چی شده؟ _خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی. خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره... نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد... ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ نشست.پشت دست آقابزرگ را . _این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒 نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد. _چقدر میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒 با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد.... هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد. _سلام عمو خوبین🤗 +به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊 _خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد. +خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی _نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم. _برو بسلامت. یاعلی دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد. یک هفته گذشت... از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با حرفهایش را بزند. از داخل حیاط... صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد. یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣 یوسف_سلام باصدای سلام کردنش،.... پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد. برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد. مادرش فخری خانم گفت: ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
مشارکت اصلاح طلبان در پروژه «ویرانی طلبی ایران»/ پمپاژ ناامیدی و تکمیل پازل دشمن در جنگ ترکیبی https://www.farsnews.ir/news/14010927000687/
؛﷽ 🟣 رتبه های مثبت ایران در دنیا در میان روزهایی که رسانه ها و یک عده برای خود تحقیری در پی انتشار فقط رتبه های منفی و اخبار منفی هستن را با هم مرور کنیم: ➖رتبه ۱۸ جهان صنعتی داخلی بدون در نظر گرفتن سرمایه گذار خارجی ➖رتبه ۶ جهان نظامی ➖رتبه ۱۰ جهان پزشکی ➖رتبه ۱۰ جهان کشاورزی ➖بهترین رتبه المپیک لندن ۲۰۱۲ ➖رتبه ۷ جهان هوافضا ➖رتبه ۳ جهان نانو تکنولوژی ➖رتبه ۶ جهان زیر دریایی ➖رتبه ۲ جهان اختراعات ➖تولید کننده ناو کشتی نفت کش زیر دریایی ➖بیشترین پذیرش پناهندگان در دنیا به عنوان یک کار انسان دوستانه که هیچ رسانه و کشورهایی که ادعا حقوق بشر دارند به آن نمی پردازد. ➖رکورد بیشترین نسبت تحصیل کننده زن به مرد در دنیا ک میتونین تو سایت گینس چک کنین ➖جزوه ده کشور جهان با بیشترین درصد تحصیل کننده بالای ۹۰ درصد که اکثرا لیسانس هستند. ➖دومین تولید کننده فرش دنیا اولین تولید کننده پسته و جزوه پنج کشور تولید خشکبار و اجیل و... ➖رتبه ۱۳ هوش مصنوعی و... ➕ صدها رتبه و موارد مثبت دیگر ...
؛﷽ 🟣 این کارگر شهرداری تهران نیست ‏سفیر انگلیس است که روزگاری پادشاهِ ایران را جا به جا میکرد، انقلابِ اسلامی به این روزشان انداخته ✍️ علی بیطرفان
؛﷽ 🟣 ترمیم جمجمه مرد جوان با استفاده از پرینتر سه‌بعدی 🔹مرد جوانی در اثر تصادف با سطح هوشیاری ۴ به بیمارستان شفا ساری منتقل شد و به دلیل خونریزی داخل مغز تحت عمل جراحی قرار گرفت و قسمتی از جمجمه جهت کاهش فشار مغز به خاطر خونریزی برداشته شد. 🔹بعد از بهبودی جهت ترمیم قسمت از دست رفته جمجمه ابتدا از جمجه بیمار اسکن سه بعدی دریافت و سپس الگوی دقیق قسمت از دست رفته جمجمه توسط پرینتر سه بعدی ساخته شد. 🔹پس از آن بیمار در بیمارستان شفا ساری تحت عمل قرار گرفت و قطعه ساخته شده با موفقیت در جمجمه بیمار قرارداده شد و بیمار ظرف ظرف مدت چند روز از بیمارستان ترخیص شد.
؛﷽ 🟣 دقت کردید تو رسانه های برانداز و فضای مجازی هفته هاست که مسئولين جمهوری اسلامی با هلیکوپتر فرار كردند به ونزوئلا❗️ ولی تو دنیای حقیقی این علی کریمی و احسان كرمی و برزو ارجمند و حمید فرخ نژاد هستند که به خارج از کشور فرار کردند ❗️ ✍قسمت جالب ماجرا اینه که تا زمانی که از ایران خارج نشده بودند و امنیت جانی و مالی شون تضمین نشده بود لال بودند ❗️ اما به محض خروج و وعده ویزای آمریکا شجاع دل شدند و جوانها و نوجوانها را تشویق به عصیانگری میکنند ❗️ بچه های خودتون را کجا قایم کردید ⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️ ما امروز به یه رسانه موثق و دقیق نیاز داریم ! ... اما چه رسانه ای؟ 📣 ما را دنبال کنید...
🇮🇷 🔊گفتگوی صوتی 🍃🌹🍃 🎙سخنران: دکتر داریوش صفرنژاد- کارشناس روابط بین الملل ✅ موضوع: "ضرورت انعقاد پیمان های پولی دوجانبه ج.ا.ا با کشورها" 🕤 زمان: یکشنبه ۲۷ آذر ماه ساعت ۲۱ ❌ لینک ورود به نشست 👇👇 https://rubika.ir/tahlil_samen