eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ مراسم‌عزاداری‌ دهه دوم محرم‌الحرام ۱۴۴۴ ▪️سخنران حجت‌الاسلام‌والمسلمین‌حمیدمهدیه (مشاور خانواده و تربیت فرزند) ▪️بانوای سید مجتبی موسوی کربلایی حسین ملک زاده کربلایی عباس اسدی حاج ایمان حبیبی کربلایی میثم جونبخش ▪️زمان‌ومکان از سه شنبه ۱۸ مردادماه۱۴۰۱ بعد از نماز مغرب و عشا |خیابان مجاهد جنوبی مسجد شهداء| ◻️ هیئت فرهنگی مذهبی شهداء •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
لجم می‌گیرد از قضاوت علی. مرا گرسنه چه می‌داند؟ از اتاقش بیرون می‌روم و در را به هم می‌کوبم. پدر کنار در اتاقم ایستاده است. جا می‌‌خورم. یعنی از کی این جا بوده؟ حرف هایمان را شنیده؟ لبم را به‌هم فشار می‌دهم. سرم را پایین می‌‌اندازم و می‌‌خواهم زمان را عقب بکشم یا پدر را تا جایی که صدایم را نشنود عقب برانم. بسته‌ای دستش است. می‌گیرد طرفم و می‌گوید: – لیلی! این سوغاتی این‌باره. بعد می‌خندد. – فکر کنم تا حالا ده تا روسری و شال برات آوردم. باید اسمم رو عوض کنم بزارم ابوالشال! بسته را می‌گیرم، اما نمی‌توانم تشکر کنم. سرم را می‌بوسد و می‌رود. مطمئنم که حرف‌هایم را شنیده اما حرفی نزد. بغض می‌‌آید؛ مثل مهمان ناخوانده. داخل اتاقم بسته را باز نمی‌کنم. می‌نشینم روی صندلی و با ناراحتی تمام ذهنم را خالی می‌کنم روی ورقه‌های دفترم. سهیل را نقاشی می‌کنم، زیبا درمی‌آید، پر ادعا، اتو کشیده و خندان. مچاله‌اش می‌کنم. دوباره می‌کشم؛ با کت و شلوار و عینک دودی، کنار ماشین خاصش خیلی دل‌ربا می‌شود. مچاله‌اش می‌کنم. سه‌باره می‌کشمش، چشمانش رنگ سبزه‌های جنگل است. موهایش ژل خورده و حالت‌دار، کنار ویلایشان. قلم را می‌اندازم روی میز و بلند می‌شوم. اتاق دوازده متری برایم قفس یک متری شده است؛ تنگ و بی هوا. پتویم را برمی‌دارم، کلاه سر می‌کنم و می‌روم سمت حیاط. قبل از این‌که در حیاط را باز کنم، پتو را دور خودم می‌پیچم که نگاهم از شیشه به آن‌ها می‌افتد. پتو پیچیده‌اند دورشان و گوشه ایوان زیر طاقی ایستاده‌اند. مات می‌مانم به این دیوانگی. این‌موقع شب، توی حیاط، زمستان سرد و باران. اِ… باران. تازه بوی باران را حس می‌کنم. از کی آسمان می‌باریده و من متوجه نشدم. آن هم من که باران پر کننده تمام چاله‌چوله‌های زندگی‌ام است. برمی‌گردم سمت اتاقم. پد و مادر، حرف‌های چند ماه فراق را زیر آسمان می‌گویند تا باران غم و غصه‌هایشان را بشوید. به پنجره اتاقم پناه می‌برم. تا جایی که سرما در و دیوار اتاقم را به صدا درمی‌آورد و بدنم به لرزه می‌افتد. حال بستن پنجره را ندارم. عطر باران را نیاز دارم و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست؛ حتی فردا که سرما خورده‌ام. *** سهیل شب می‌آید. چرا باید به این زودی بفهمد که مریض شده‌ام؟! چادر سر می‌کنم و می‌روم پیش مهمان ناخوانده. حالم را نمی‌پرسد، اما حالش گرفته می‌شود وقتی صدایم را می‌شنود. برایم آناناس آورده است. چقدر حواسش جمع است. می‌داند کمپوتش را نمی‌خورم، اما خودش را دوست دارم. مادر شام نگهش می‌دارد؛ عمه است دیگر. بوی غذا به پسر برادرش بخورد و او را گرسنه بیرون کند؟ سر سفره نمی‌شینم؛ نه به خاطر سهیل، به خاطر بی‌اشتهایی و درد‌های همه‌جانبه‌ام. فقط می‌خواهم این شب تمام شود. سهیل برایم پیامک می‌زند. پیام‌هایش را فقط می‌خوانم: – «حال امشبت، حالم را خراب کرد دختر عمه!» – «دوست داشتم که بقیه حرف‌هامون رو بزنیم. دیشب با خودت چه کردی؟» – «حس کردم که از قسمتی از حرف‌هام ناراحت شدی خواستم برات توضیح بدم.» – «پدرت برای من مرد شریف و قابل احترامیه. فقط من این‌طور زندگی رو نمی‌پسندم.» – «چرا شما باید این‌قدر تو زحمت زندگی کنید، در حالی‌که برای خیلی‌ها امثال پدر شما چندان مهم نیستند.» – «تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری. من قول می‌دهم که تمام وسایل آسایشت را فراهم کنم.» – «هر چند که تو قابل هستی و تمام این‌ها قابل تو رو نداره.» – «می‌دونم که می‌خونی!» – «دختر عمه نازنین! محبت من به تو، برای این یکی‌ دو روزه نیست. از همان بازی‌های کودکانه‌مان شکل گرفت؛ من همیشه محبت و ناز دخترانه، حیا و عقل بزرگانه تو را دوست داشتم. دختر‌های زیادی هستند که به وضعیت زندگی من حسرت می‌خورند؛ اما در ذهن من، فقط تو نقش می‌بندی و بس!» – «تمام هستی‌مو به پات می‌ریزم و از تمام رنج‌ها نجاتت می‌دم.» گوشی‌ام را پرت می‌کنم گوشه اتاق. چه‌قدر دردسر آفرین است. دوست دارم بروم پیش پدر و بگویم همین الآن باید جواب تمام ترحم‌ها و متلک‌های سهیل را بدهی، و الا چشم بسته بله می‌گویم و همراهش می‌روم. هنوز نیم‌خیز نشده‌ام که درِ اتاقم آهسته باز می‌شود و قامت پدر تمام در را پر می‌کند. وقتی می‌بیند بیدارم، داخل می‌شود. نور لامپ آشپزخانه اتاق را از تاریکی درمی‌آورد. – بیداری بابا! می‌تونی بشینی؟ برات آبِ لیمو پرتقال گرفتم. لیوان را مقابلم می‌گیرد. دستش را معطل می‌گذارم و گوشی‌ام را برمی‌دارم. پیامک‌های سهیل را از اولش می‌آورم و گوشی را می‌دهم دستش و لیوان را می‌گیرم. تا من آرام‌آرام بخورم، او هم می‌خواند. نگاهم به چهره‌اش است که هیچ تغییری نمی‌کند. پیام‌هایی را هم که من نخوانده‌ام می‌خواند. تلفن را خاموش می‌کند و می‌گذارد روی میز. لیوان را بر می‌دارد و دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌ام و می‌گوید
با سهیل سوار هواپیما هستیم. صدای خنده‌اش و قهقهه بقیه مسافرها در دلم هول انداخته است. از دهان‌هایشان بخار قرمز بیرون می‌آید. قلبم به تپش افتاده است. سرم کوره آتش است و بدنم یخ کرده و می‌‌لرزم. دنبال راه نجات، از پنجره به پایین نگه می‌کنم. ارتفاع هواپیما کم است. زمین هم قرمز است و خاک رنگ دیگری دارد. مردم چشم ندارند و می‌دوند. وقتی‌که راه می‌روند زیر قدم‌هایشان جنازه‌های تکه‌تکه شده است. با بی‌خیالی می‌خندند و روی خون‌ها، روی سرها، روی بدن‌ها قدم می‌گذارند. چقدر بی‌رحمند! وحشت می‌کنم از آنچه که می‌بینم. لال شده‌ام انگار! دنیا زیر پاهایم جمع می‌شود، کوچک می‌شود، گرد می‌شود، مثل کره زمین می‌شود. اما کره زمینی که سبز و آبی و خاکی نیست و صدای فریاد از آن بلند است. بی‌اختیار من هم همراهشان فریاد می‌کشم. با صدای آرام پدر و احساس رطوبت دستمالی که روی پیشانی‌ام است، متوجه اطرافم می‌شوم. چشم که می‌گردانم مادر را می‌بینم که دارد دستمال را جابه‌جا می‌کند و پدر که موهایم را نوازش می‌کند و صدایم می‌‌کند. تب کرده‌ام و هذیان گفته‌ام. چه خواب وحشتناکی دیده‌ام. سرما به جانم افتاده و نمی‌توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می‌کند. پدر می‌ماند کنارم و مادر را مجبور می‌کند که برود بخوابد. ظهر فردا دوباره سهیل می‌آید و من صدایش را می‌شنوم که با مادر گفت‌وگو می‌کند، اما نمی‌توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می‌کند که مرا ببرد دکتر. – تو که می‌دونی لیلا دکتر برو نیست. الآن هم حالش بهتره. پدر هر بار نگران، حالم را می‌‌پرسد و تبم را کنترل می‌‌کند. بار آخر کنار گوشم می‌گوید: – غصه نخوریا، بابا! غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند، ولی می‌خورند. همه دنیا قرار بوده که غصه خودشان را بخورند یا غصه همدیگر را؟ فرق این دو تا چیست؟ این چند جمله را می‌نویسم و دفترم را می‌بندم و می‌خوابم. عصر علی از سر کار می‌آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی. می‌آید و احوالم را می‌پرسد. معلوم است که می‌خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته بود حرف بزنم این‌طور نمی‌شد. تا با دم‌نوش آویشن شیرینی‌ها را بخورم، بی‌تعارف دفترم را از روی زمین برمی‌دارد و صفحه‌ای را که خودکار بین آن است باز می‌کند. – علی نخون! – نوشتنی رو می‌نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم کنی؟ این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است. خودکار را برمی‌دارد و می‌نویسد: «غصه جامی است پر از نوشدارو ی تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد، لذتی می‌میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلاً دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه خودشان را می‌خورند و همّشان، علفشان است، خودخواهند؛ می‌پوسند در گنداب دنیا. آن‌هایی که غصه دیگران را می‌خورند، دوست خدا می‌شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده‌اند. جان می‌دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می‌شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات ‌بدهند. دفتر را روی پاهایم می‌گذارد. از اتاق بیرون نمی‌رود و روی صندلی پشت میز می‌نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذ‌های مچاله را باز می‌کند و صاف می‌کند؛ خجالت می‌کشم از نقاشی‌هایم. الآن پیش خودش فکر می‌کند که عاشق سینه‌چاک سهیلم و نقاشی‌هایم نتیجه جنون است. لبخندی می‌زند و می‌گوید: – سهیل رو تفسیر کردی! – خودت گفتی فکر و تصمیم با خودم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
عزاداری هاتون قبول باشه صدقه فراموش نشود
مستند صوتی 🔴 حقایقی پنهان که شاید بخواهید بدانید! استاد امینی خواه قسمت: 5 مروری بر نکات جلسه پنجم معنای سلام در نماز را به من القا کردند. نورانی ترین قطعه سلام در نماز سلام آخر نماز خطاب به چه کسانی است؟ به من گفتند:هرچه به مضجع اهل بیت نزدیک تر شوی بیشتر در معرض نوری. شهداء عند ربهم یرزقون هستند تا آخر نور شما را طاهر می‌کند. با روضه خانه‌هایتان را نورانی کنید. محل ریختن خون شهدا و مزار آن ها نورانی تر است. چرا نور کربلا از همه بیشتر است؟ کربلا، اوج نور افشانی خدا چگونه به نور برسیم؟ ادامه داستان: واقعه چهارم حقایقی که از بیمارستان بعثت شروع شد. حیوانات وحشی به من حمله کردند. با ذکر یا زهرا قفل زبانم باز شد. با ذکر لا حول و لا قوه الا بالله حیوانات وحشی از من دور شدند. از زنبور می‌ترسیدم، شیطان در قالب همون حشره ظاهر شد. فعالیت شدید شیطان در واپسین ساعات عمر تمثیل شیطان در قالب چهره یک زن در بالین پیرمرد روحانی دیدن زن نقابدار شیطانی توسط برادرم فریاد کشیدن زن شیطانی با هر دفعه که ذکر میگفتم. تلاش شیطان برای دور کردن من از بخش آی سیو و پیرمرد روحانی تاثیر شیطان در تصمیم‌گیری دکترها برای انتقال من به بخش زنان رعایت نکردن خط قرمزها در بیمارستان شوخی و خنده‌های پرستاران با نامحرم باعث آزار بیماران می‌شد. بیمارستان، بدترین مکان برای جان دادن!! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادری دست به پهلو به حرم می آید 😭😭 🍂🥀 ختم سوره مبارکه یس 🥀🍂 🌱این روزها قلب نازنین امام زمان عجل الله و حضرت زهرا سلام الله غرق در ماتم و اندوه هست. برای آرامش و تسلی خاطر شریفشان سوره یس را تلاوت میکنم به امید شفاعت آنان در قیامت. 🍂 ای داغدار اصلی این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم کرب و بلا بیا لطفا روی لینک زیر بزنید و تعداد سوره یس که میخوانید را به عدد وارد کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/ir48f مهلت ختم: اربعین ۱۴۰۱ لطفا منتشر کنید و در ثواب این ختم شریک شوید🙏🌹 ع
قصه ی شب 🌃
برگه‌ها ‌را روی هم می‌گذارد: – حتماً زندگی خوبی برات فراهم می‌کنه. با حساب دو دوتا چهار تا، بی‌عقلیه رد کردنش. دلخور می‌شوم از قضاوتش: – مگه زندگی ریاضیه؟! نگاهم می‌کند و با تلخی می‌گوید: – تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون‌های تلخ ترشح می‌کنند. – من رو قضاوت حیوانی می‌کنی؟ این بی‌انصافی محضه علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خودخواه نیستم. چرا باید تمام حرف‌های منو این‌طور بینی؟ تو اشتباه برداشت می‌کنی. بلند می‌شود؛ می‌آید و مقابلم زانو می‌زند. چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: – سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی ‌دو روز بیشتر تقدیمت نمی‌کنه، چی می‌گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقل‌ها و بی‌عقلی‌هات فراموش می‌کنه. چه پولدار چه بی‌پول. – اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جناب‌عالی رو تا حد پرو آماده کردم. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کردم پیراشکی شکلاتی‌هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره. می‌خندد: – برادر حسود. خودم برات چند کیلو می‌خرم می‌آرم هر شب جلوش ده‌تا ده‌تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می‌گیرم. حالا اول لباس من رو دوختی؟ اوهومی می‌کنم و دراز می‌کشم. دوباره نگاهم به ماه می‌افتد: – مسعود! الآن داشتم فکر می‌کردم که کاش جای ماه بودم، اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. می‌دونی چرا؟ صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست. – جالبه! چرا؟ دست آزادم را زیر سرم می‌گذارم: – دارم فکر می‌کنم که آدم تا کجا می‌تونه پیش بره. منظورم رو متوجه می‌شی؟ جوابم را نمی‌دهد و فقط صدای نفس‌ها و خش‌خش پاهایش را می‌شنوم. – مسعود من دلم نمی‌خواد مثل همه آدم‌ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می‌گفت: این‌همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. راست می‌گفت این‌همه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خُب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن می‌‌کنه. صدایی از مسعود نمی‌آید. – هستی داداشی؟ حرف‌هام بیش‌تر اذیتت نمی‌کنه؟ – نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم می‌کنه. با ناراحتی می‌گویم: – اِ مسعود… – خُب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. منِ خر سر چی با سعید دعوام شده و این‌قدر تو لَکم. اون‌وقت تو چه حرف‌های گنده‌تر از قد و قواره‌ت می‌زنی! – مسعود می‌کشمت. اصلاً دیگه برات نمی‌گم. به اعتراضم محل نمی‌دهد و می‌گوید: – چند روز پیش یکی از بچه‌ها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخره‌ای گفت: بخونید بخونید از صبح تا شب خر بزنید. آخرش چی می‌شه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون می‌نویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرف‌های تو می‌بینم شوخی جدی‌ای کرد این بچه. – بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من دلم نمی‌خواد اسیر این مسیر و تکرارهای بی‌خودش بشم. مسعود نمی‌گذارد حرفم تمام شود: – دوست داری ابرقدرت مطلق باشی؟ – آره. – و اولین کاری که با این قدرتت می‌کردی؟ از سؤالش جا می‌خورم و با تردید می‌پرسم: – تو چی فکر می‌کنی؟ هر دو سکوت می‌کنیم. واقعاً چه می‌خواهیم از زندگی؟ گیرم که ابرقدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم می‌شود. همه که یکسان‌ هستند. دو چشم، دو ابرو،‌ بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا… اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابرقدرتی،‌ ابرقدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا می‌برد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود می‌گوید: – نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاهش می‌کنم نمی‌خواهم ماه باشم و باشی. وامدار خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم می‌خواد خودم باشم. پر قدرت‌تر و عظیم‌تر. دلم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم که دارم مثل همه زندگی می‌کنم. می‌خورم مثل همه، می‌خوابم مثل همه، عصبانی می‌شم و فحش و عربده مثل همه، درس می‌خونم مثل همه. نفس عمیقی می‌کشد. ذهنم آینده‌ای که هنوز نیامده را می‌بیند و بر زبانم می‌نشیند: – زن می‌گیری مثل همه، بچه‌دار می‌شی مثل همه، جون می‌کنی، ماشین و خونه می‌خری مثل همه، بیش‌تر جون می‌کنی و بزرگ‌ترش می‌کنی مثل همه، آخرش… و دلم نمی‌آید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه می‌دهد: – می‌میرم مثل همه، چالم می‌کنند مثل همه، بو می‌گیرم مثل همه، می‌پوسم مثل همه. اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمی‌خواد این‌طوری باشم. دلم نمی‌خواد بپوسم. الآن که می‌گی می‌بینم حالاشم دارم می‌پوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم. – خداییش حالم از این روال عادی به هم می‌خوره. می‌دوند و کار می‌کنند که بخورند. می‌خورند که کار کنند. – مثل آقا گاوه و خانم خره. – اِ با ادب باش •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
خداحافظی می‌کنیم. خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهن‌کجی می‌کند. فکر‌ها و حس‌های این چند وقته‌ام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم؛ تحیّر بین واقعیت‌بینی سهیل و حقیقت دنیای موجود و پدر که اصل این حقیقت است، بیچاره‌ام کرده بود. دنبال کسی می‌گشتم تا هم‌کلامش شوم و بدانم چه قدر تجزیه و تحلیل‌های ذهنم درست است. * ذهنم مثل انبار، پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرف‌هایم با مسعود. چه‌قدر موضوع دارم برای بی‌خواب شدن. آرام در اتاقم را می‌بندم و دفتر علی را باز می‌کنم. دنبال خلوتی می‌گشتم تا بقیه‌‌اش را بخوانم و از این بی‌خوابی که به جانم افتاده استفاده می‌کنم. * نوشته صحرا برایش یک حالت «یعنی چه؟» ایجاد کرد. چند باری خواند، شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته‌ می‌گذشت. نمی‌دانست وقتی یک دختر این‌طور می‌نویسد چه منظوری دارد؟ می‌خواست از مادر بپرسد؛ ولی بعد پشیمان شد. نه این‌که مادر همراه خوبی نباشد؛ نه، فکر کرد خودش می‌تواند از پس این کار برآید. گرفتاری امتحان‌های پایان ترم، نوشته صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجه پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد. – مناسبتش؟ شانه‌ای بالا انداخت و خیلی عادی گفت: – بالاخره تنهایی‌ها باید پرشود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زن‌هاست. حس که نه، واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت: – متشکرم. میل ندارم. کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بدمزه نبود که؟ نمی‌دونم چرا ایشون هیچ وقت نمی‌پسندند. نگاه بی‌تفاوتش را کیک قهوه‌ای می‌گیرد و به استاد می‌دوزد. *** بعد از امتحانات پایان ترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخم‌های بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماس‌های بچه‌ها کلافه‌اش کرد. بالاخره با دوساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حال‌وروز شفیع‌پور و کفیلی که صدای خنده‌شان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد. همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازه‌ای داشت آزارش می‌داد. او که علاقه‌ای به کفیلی نداشت، چرا این قدر به هم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه می‌کرد. اما باز هم فکرش مشغول بود. – شاید صحرا برایش مهم شده است! خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیام‌های تلنبار شده‌اش را بخواند. متن یکی از پیام‌ها از شماره‌ای ناشناس بود: – «به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطرخواهی برای انسان غم می‌آورد. می‌دانید کی؟ وقتی‌که شما خاطرت را از من دور نگه می‌داری!» واقعاً کفیلی او را چه فرض کرده بود؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشی‌اش است. جلوی خانه چند ماشین پارک بود. حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آن که وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد: – شما؟ پاسخ را حدس می‌زد؛ اما کششی در درونش می‌خواست او را وارد یک گفت‌وگو کند. جواب آمد: – «دختر تنهایی‌ها و خاطرخواهی‌ها؛ صحرا. البته شما مرا به فامیل می‌شناسید: کفیلی.» نفس عصبی‌اش را بیرون داد و نوشت: – «ظاهراً خیلی هم بد نگذشته. صدای خنده‌تان کوه را پر کرده بود. به‌تان نمی‌خورد احساس تنهایی کنید.» •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
جواب گرفت: – «چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهایی‌ها گاه شکسته می‌شود و به گمانم این صدای شکستنش بود.» در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرف‌ها و فکرها می‌رفت و می‌آمد. – چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کل‌کل کنم؟ – خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمی‌آید که ممکن است از دست دیگری برنیاید… – دخترها و پسرها رابطه‌شان با هم در هر مرحله‌ای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی می‌روی که برای تو نیست. آینده‌ای را خراب می‌کنی با دزدیدن امروزش، چون می‌خواهی لذتی نقد را ببری. لذتی که زاویه‌های دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب می‌کند. به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود. ترم جدید که شروع شد. واحد‌های بیش‌تری گرفته بود. خیز برداشته بود برای این‌که هفت‌ترمه از درس‌ها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دست‌بردار نبود و گاه ‌و بی‌گاه پیام می‌داد. وسوسه می‌شد که او هم در این گاه‌وبی‌گاه، گاهی جوابش را بدهد، اما سکوت می‌کرد. حالا گرفتاری‌اش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز می‌کرد، نامه‌ای از صحرا داشت. آخرین امتحان پایان ترم را که داد، فکر همه چیز را می‌کرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود. سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یا نه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز، تماس را وصل کرد. صحرا اصرار داشت که هم‌دیگر را ببینند. می‌گفت توی یک کافی‌شاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد، تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافی‌شاپ منتظرم و قطع کرده بود. دلیلی قانع‌کننده‌تر از این‌که ممکن است بچه‌ها ببینند دارد با صحرا صحبت می‌کند، نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود. شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانی‌ای که فقط او می‌توانست برطرفش کند. به عقل او که هیچ، به عقل جن هم نمی‌رسید که صحرا فعالیت‌های فرهنگی‌اش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده‌‌ سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و می‌‌خواست در کلاس‌های تقویتی مسجد شرکت کند. شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود: – «چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمی‌کنید؟» پاسخ آمد: – «همیشه یک غریبه، یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست. امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد.» برادر صحرا می‌آمد و می‌رفت. با بچه‌های مسجد گرم گرفته بود و گاه کیک‌هایی که می‌آورد، بچه‌ها را خوشحال می‌کرد. آخر فصل برای بچه‌ها اردوی سه‌روزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این درخواست را نمی‌توانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دل‌شوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شدند، تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد. فرمان را محکم گرفته بود. شیشه‌ها را پایین داد و دستش را به لبه پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد، او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود، رهایی بخشد. – هرشب که می‌نویسم آروم می‌شم. لحظاتی به سکوت گذشت. – از این‌که اجازه می‌دید خلوت‌هامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمی‌دونم چطور تشکر کنم. از این‌که به برادرم محبت می‌کنید واقعا ممنونم. طوری فرمان را دست گرفته بود و خیابان‌ها را می‌کاوید که انگار دنبال منجی می‌گردد. این‌طور وقت‌ها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بی‌خیالی هم می‌زند و آن‌قدر کشدار جلو می‌رود که تو زمین و زمان را به فحش می‌کشی. – کجا برسونمتون؟ این سؤال، پاسخ حرف‌های صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسه‌هایش را بی‌اثر می‌کرد. – کار دارم و نزدیک مسجد پیاده می‌شم. آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره آشنا را که هنوز ذخیره‌اش نکرده بود جواب بدهد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
جواب بله یا خیر، یعنی آینده‌ای که رقم می‌خورد. دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه می‌خواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم. پدر به خودم واگذار می‌کند. می‌افتم به جان موهایم. چند بار می‌بافمشان، بازشان می‌کنم، شانه می‌کشم. تل می‌زنم، دوباره می‌بندمشان. اصلاً نمی‌روم! نمی‌خواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم. توی آشپزخانه دارم برایش چای می‌ریزم که می‌آید. صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. خودم را مشغول نشان می‌دهم. آرام می‌گوید: – بهتری لیلا! جلوی روسری‌ام را صاف می‌کنم. حس این‌که با ذهنیت دیگری به من نگاه می‌کند باعث می‌شود بیشتر در خودم فرو بروم. – کاش قبول می‌کردی یه دور می‌زدیم. برای حال و هوات خوب بود. چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است. دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود. می‌گویم: – خوبم. تشکر. دست راستش را روی میز می‌گذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی می‌کند: – لیلا! من حس می‌کنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری. استکان چای را جلو می‌کشد. نگاهم را به دستان مردانه‌اش که دور لیوان چای گره شده ثابت می‌کنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد: – پسر دایی! – راحت باش، من همون سهیل قدیمم. من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کرده‌ام را دور استکان می‌گیرم تا گرم شود:  – قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم. من دختر عمه‌ام، شما پسردایی. لبخند می‌زند. انگشتانش محکم‌تر لیوان را می‌چسبد: – باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازی‌های بچگی‌مون. – نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید می‌شد بگی هرطور که می‌خوای. چون بنا بود بچه آروم بشه؛ اما اگر الآن که این حرف رو می‌زنی، من خراب می‌شم پسردایی. خراب‌تر از اینی که هستم. زندگی به آبادی نمی‌رسه. لیوان چایی‌اش را عقب می‌زند و انگشتانش را درهم قفل می‌کند! – من آرامش تو رو می‌خوام. این‌که بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری. توی دلم شک می‌افتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش می‌رسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من می‌شود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه لوسی که هر چه می‌خواهد می‌یابد و اگر ندادنش قهر می‌کند و پا به زمین می‌کوبد. حتی خدا هم این کار را برایم نمی‌کند. قبول نمی‌کند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس می‌کنم فقط نگاهم می‌کند. گاهی تنها در آغوش می‌گیردم. گاهی اشک می‌دهد تا بریزم و آرام شوم. گاهی گوش می‌شود تا حرف‌هایم را بشنود و در تمام این گاهی‌ها، دعاهایم در کاسه دست‌هایم و بر لب‌هایم می‌ماند و اجابت نمی‌شود. بارها شده که ممنونش شده‌ام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت. بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلی‌ام. نه، من سهیل را این‌طور نمی‌خواهم. اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل می‌شوم و به قول مسعود، مثل خر فقط می‌خورم و باربری می‌کنم و به وقت مستی می‌سَرَم. یک «من» درونم راه می‌افتد. شاید این به نظر خیلی‌ها خوب باشد، اما من نمی‌خواهم مثل عقده‌ای‌ها همه‌اش خودم را اثبات کنم. می‌خواهم خوش‌بخت باشم. چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم می‌زند. ـ لیلا! خواهش می‌کنم با من به از این باش که با خلق جهانی. ظرف میوه را هل می‌دهم طرفش و تعارف می‌کنم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا