eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: پدر انگار دلش می خواسته غير از اين ها را بشنود. او نمی تواند دلش را به دست بياورد. چشمانش رد اسليمی ها را می گيرد و در آبی شان غرق می شود تا شايد کمی به آرامش برسد. توقع دارد حرف را پدر تمام کند. - نمی گم هميشه، اما گاهی می شه سر بزنی به کسی که اگه دستت رو سمتش دراز کنی، محکم می گيره و همراهت می آد تا برسی. من اون عقل رو، اون دست پر محبت رو تجربه کردم. هر وقت کنار عقلم به مشورت نشسته، سود کردم. مکث می کند. منتظر است پدر واضح تر حرف بزند. اما بلند می شود و آرام از او می گذرد. سود و ضررش را گم کرده است. ميل و عقلش درهم شده است. آب و آتشش و زمين و زمانش را نمی تواند اداره کند. مديريت غايبی می خواهد که هم سيرابش کند و هم آتشش را به نور برساند. همان ابراهيم آتش خاموش کن، عيسای معجزه گر يا موسای به طور رفته را می خواهد. بالاخره محبت کسی را می طلبد که زرتشتی و مسيحی و يهودی و مسلمان در پی اش بوده اند. تا الله اکبر نماز، در همان جا می ماند تا بتواند از تلخی اين امتحان، شيرينی بيرون بياورد. ******************************************* دفتر را می بندم. دستم روی لبم محکم می شود تا باز نشود به فرياد. چشمانم را می بندم تا به خودم بگويم خوابم و هر چه خوانده ام در بيداری نبوده است و اگر چشم باز کنم ديگر هيچ خبری نيست. دلم می خواهد علی در را باز کند و بگويد اين قصه خيالی را برای قوت گرفتن نويسندگی اش کار کرده است. از اولش هم شک کرده بودم، اما انگار دلم نمی خواست باور کنم. دلم طالقان را می خواهد و سادگی و بی غل و غشی مردمانش را. زلالی چشمه را می خواهد و همراهی کوه و پناه امامزاده را. کسی به در اتاقم می زند و در آرام باز می شود. چشم باز می کنم و سر می چرخانم. علی است که آرام در را پشت سرش می بندد. مقابلم می نشيند و دفتر را برمی دارد. حرفی نمی زند. من هم دلم نمی خواهد حرفی بزنم. حالا معنای خيلی از حرف های علی را می فهمم. تا الآن فکر می کردم مدام نصيحتم می کند، اما داشته دريافت هايش را برايم هجی می کرده است. هرچند ته دلم خوشحال می شوم که علی از شيرينی هوس به لذت عقل پناه برده است. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: گاهی پناهت می شود يک ديوار؛ که سردی و بی تحرکی اش نشانه بی پناهی خودش هم هست، گاهی می شود يک انسانی مثل خودت که بيچاره به وقت گرفتاری تو را فراموش می کند و خودش دنبال پناهی می گردد و گاهی هم می شود يک امام. حالا من نشسته ام اينجا. داخل صحن جامع رضوی، زير سايه و در پناه امام. البته اگر اين علی و ريحانه بگذارند، دوست دارم درباره پناه بنويسم، اما دقيقاً دو متری من نشسته اند و دارند گل می گويند و گل می شنوند و من نه اينکه به رسم خواهرشوهری فضول باشم، اما ای فرشتگان، باور کنيد که اول من اينجا نشستم؛ اين ها بعدا آمدند نشستند. من را هم ديدند و مثلاً ذوق کردند، اما نرفتند جای ديگر. حالا هم حرف هايشان را يکی در ميان می شنوم، چون... اَه... الآن درستش می کنم بلند می شوم و دو تا فرش فاصله می گيرم... حالا بهتر شد. ولی خداييش عروس و داماد شيرين و پرخيری هستن. اين لحظات در روند زندگی آدم ها ثبت می شود. هر چند که با تلخی های بعدش، همه اينها محو می شوند. در شروع خلقت زمينی، اولين فرد را پيامبر آفريد. اولين انسان، يک پيامبر... که روحی اوج گيرنده و صفات خوب داشته باشد تا تمام آدم ها بدانند که در دنيا بايد ميزبان و صاحب خوبی ها باشند... و اولين زن را حوا آفريد که پر از لطافت های زنانه بود، زيبايی روحانی، که جسم زيبايش در مقابل آن، يک تلألو کوچک می شد. آرام بخش و پر محبت و نويد دهنده. مسير دونفره اي که نتيجه اش می شد: خوشبختی. و اما انسان ها... آدم ها و حواهایی هستند که نقش آدم و حوا را دارند، اما بسيارشان دور می شوند از صفات و ويژگی های خوب... و چه قدر شيرينی های زندگی، زود زهر می شود. و اين می شود که لَقَد خَلَقنا الاِنسانَ في کَبَد معنايش رنج برای رشد آدم و حوا می شود. رنج ها، گاهی سختی هایی بی فايده است که در نتيجه بد زندگی کردن خود انسان است. اما بر عکس زندگی پدر در نظرم جلوه مقدسی دارد از رنج. پدر و دوستانش تابلوهای زيبايی در آفرينش خلق می کنند؛ از گذشتن و نديده گرفتن آرامش فردیشان، از نفس زدن برای نفس کشيدن يک ملّت، از زنده ماندن عقيده شان. من کاری به آن هايی که برای نان می جنگند ندارم. اما هيچ وقت نمی توانم در وصف کسی که نانش را می گذارد وسط تا با جانش از عقيده و آرمان و ايمانش دفاع کند بنويسم. و يا رنج مادر که با دستان خودش؛ تمام شوق و زندگی اش را لباس می پوشاند، کمربندش را محکم می کند، او را به خدای آب و آئينه می سپارد و رنج دوری و تنهايی و حالا هم که متلک ها و سرزنش های مردم را تحمل می کند. من عاشق پدر و مادرم. پدرم حضرت آدم پيامبر است و مادرم حوّا، مادر تمام دنيا. و خدايا... علی و ريحانه بشوند مثل آدم و حوا، هرچند که لطف کن قابيلی در فرزندانشان قرار مده که خودش بدترين رنج زندگی هر انسان بی پناهی است... پدر که آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يک هفته ای بود که زخمی شده بود، در بيمارستان عمل کرده و استراحت می کرد. بهتر که شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد کنيم. بی اختيار علی را بغل کردم و چنان بوسيدم که جا خورد. دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو کبوتر پر بغ بغو که از هم خجالت می کشيدند و يک خواهرشوهر بدجنس که البته اين بدجنسی اش هم مقطعی است و هرچه هنر داشت رو می کرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود. حرص خوردن علی، خط و نشان کشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلی ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلی زيباست. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: عاقبت پدر گفت: - ليلاجان! هيچ تضمينی برای بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمی شم، گفته باشم. و علي که ذوق می کند و می گويد: - آخ آخ آخ چه قدر دلم می خواد تلافی کنم. وقت کم آوردن نيست. محکم می گويم: - من اصلاً بی جنبه نيستم شما راحت باش. «بچه پررو»يی حواله ام می کند. مهم نيست. من فرصت اذيت کردن را از دست نمی دهم. چه پررو چه کم رو. وسط راه چند باری برای استراحت می ايستيم. علی خيلی دلش می خواهد چند قدمی با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله می گيريم و روی تخته سنگی می نشينيم. چند ثانيه نشده می گويم: - ريحانه جان چند لحظه همين جا صبرکن. می روم و علی را صدا می کنم. ليوان چايی به دست می آيد و می برمش پيش ريحانه و تنهايشان می گذارم. بندگان خدا در تيررس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آن قدر شيرين به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای اين محبت ناب ضعف می رود. جوان های حالا که چند تا دوست پيدا می کنند و عوض می کنند. واقعاً وقتی ازدواج می کنند؛ اين لذت يکتايی و يگانگی و اتصال روحی را می برند يا در حاليکه در کنارشان ديگری نشسته، در خيالشان چند مدل ديگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سر و سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، يک عمر لذت دايمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دايمی. ريحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفيد می شود و خجالت می کشد. ديروز صبح، در زيرزمين حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همين جا بروند برای خريد حلقه و خريد بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکرديم همراهشان برويم. - فکر کن آدم چه قدر عقلش بايد شيش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از اين مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر ديگه می خوان خريد کنن. علی، فقط نامردی هرچی خوردی برای من نخری. می ريزی توی جيبت و می آری. شيرفهم شد؟ والا دار و ندارتو برا ريحانه رو دايره می ريزم. اين ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خريد می گويم. می خندد و قبل از اينکه در را ببندد می گويد: - بريز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز روی پل نرفته. اون وقت با من طرفی. و می رود... طرف من الآن صاحب همه عالم است. زير قبه ايستاده ام. مقابل ضريح. نگاه مهربانش را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی ديگر است. امام حکم پدر را دارد برايم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بيست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد اين دلگير بودن ها و بدرفتاری هايم را. به التماس می افتم: - خورشيد به من بتاب و تطهيرم کن / چون آينه ها بشکن و تکثيرم کن. رد نگاهم می کشد تا آينه های تکه تکة ديوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ايستی از همه صورت تو، تکه هايی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دريابی؟ ديگر يکدست نيست. هميشه در تکه های آينه کوچک شده ام. خيلی از اين به آن پريده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام اينجا مقابل ضريح تا از اين همه پراکندگی نجات پيدا کنم. مقابل روح عالم ايستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببينی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعاً اينگونه می شوی. يک روح واحد جهانی! خودِ خوبت دست يافتنی می شود! حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط بايد برای هميشه زير سايه يک «او» يی بمانم که راه را نشانم بدهد. دستگيری کند به وقت لغزيدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت ديگر آينه صاف و صيقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و ديوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثير نور می کند. چون امام در من متجلی ست
سرم را به ديوار می گذارم به نيابت از ضريح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با اين حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هايت را بگويی. اما اگر تنها يک دريچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همين جاست. پس حالا که همه را با هم و درهم می پذيرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی دراز نکنم. - مادر خدا خيرت بده منو می بری بيرون؟ پيرزن در ازدحام گير افتاده است. دستش را می گيرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمينی. پسر و عروسش را که می بيند تشکر می کند و می رود. می روم به سمت محل قرارمان تا همين جا بنشينم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را برمی گرداند و با ديدن من لبخندی می زند. کنارش می نشينم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گويد: - قبول باشه عزيزم. زود اومدی! - قبول باشه، شما چرا زود آمديد؟ مرا به خودش فشار می دهد: - می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنيم. زودتر اومدم. ذهنم می گويد: - حکمت پيرزن را فهميدی حالا؟ امام جواب خواسته پدر را داد با درخواست پيرزن از تو. چهارزانو می نشيند. از کنارش بلند می شوم و رو به رويش می نشينم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبيحی که دستش است بازی می کنم. تسبيح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شيرينی است. بی توجه به جمعيت در خلوت قرار می گيری و آرامش جريان يافته در حرم هم در روحت جاری می شود. فقط اينجاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را يک جا دريابی. - ليلی! نمی خوای بقيه سؤال هات رو بپرسی؟ حرفی؟ حديثی؟ بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زيبايش نگاه می کنم. - بابا خواهش می کنم. من شايد خيلی چيزها برايم مبهم باشه. اما باور کنيد که شما رو خيلی دوست دارم. سرم را از شرم پايين می اندازم... - می دونم خيلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نياورديد. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی بشيد. اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زير چانه ام می نشنيد. سرم را بالا می آورد و پيشانی ام را می بوسد. - گريه نکن عزيزم. اين چه حرفيه؟ من از شما هيچ وقت بی حرمتی نديدم... فقط يه چيزی رو بگم... دوباره تسبيح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آنقدر عميق است که فکر می کنم چند وقتی است ريه های پدر تشنه هوا بوده است؛ تشنه هوای حرم. صدای سلامِ پدرِ ريحانه ساکت مان می کند. رو به حرم می نشينم و به امام می گويم: باور می کنم دست محبت شما هميشه برای گرفتن دست های ديگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستيم و باور می کنم اين بزرگ ترين حماقت انسان هاست. هرکسی جز اين راهی نشان بدهد دروغ است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
دروغ چرا؟ وقتی علی و ريحانه را می بينم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ريحانه را می بينم و خنده شادِ علي را، من هم دلم می خواهد. وقتی خريد بازار کمشان را ديدم و اينکه بقيه پول را دادند برای کمک به نيازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ريحانه که ريحانه طاقت نياورد و چشمش را پايين انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا ليوان آب آورد، يکی برای مادر و يکی برای ريحانه، ليوان آب مادر را داد، اما وقتی به ريحانه رسيد و دست جلو آمده ريحانه را با محبت گرفت و ليوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام، کنار هم ايستادند و علی دست دور شانه ريحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست... اين وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زياد است که دلم خواست به امام بگويم هابيل و شيث و يوسف و يعقوب، نسل علی و ريحانه را هم دلم می خواهد. پدر دستم را می گيرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ايستد. اصرار دارد که برای خودم و مبينا انتخاب کنم. لباس سفيد پر گلی را می پسندم. سه تا ميخرد. برای ريحانه هم. اما حريف مادر نمی شود که می گويد: - محمد جان، من خيلی لباس دارم، خيالت راحت همه اش را هم خودت خريدی. واقعاً اسراف است. اما پدر حريف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند يک گردنبند حرز نقره زيبا بخرد. خنده مادر را می خواهد و مطمئنم چيز ديگری برايش مهم نيست. لذت ديدن خنده يار را هم دلم می خواهد. کلاً قاعده «هر آنچه ديده ببيند دل کند ياد» را بايد روی پلک حک کنند تا ياد بگيرد همه چيز را نبيند تا نتيجه نشود خواستن. گردنبند حرزی با نگين های زيبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبينا و ريحانه بخرد. چرايش را می پرسم که مادر می گويد: - شما خيلی دنبال چرا و چگونگی و چيستی نباش. مادرم هم فيلسوف است. موقع برگشت علی با ماشين پدر ريحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم يا باج بده يا می گويم که بايد صاحب خيز سه ثانيه باشد. ابروهايش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهايش درهم می رود. دستم را می گيرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهديدم کار ساز بود اما نامرد يک دويست تومانی می گذارد کف دستم و می گويد: - به قول خودت مديونی اگه نگی! هردو می خنديم. ريحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ريحانه. علی با عجله می آيد. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفي نمی زنم. در ماشين را باز می کند و ريحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شيطانی من فرار کند. تنها عقب ماشين را صاحب می شوم. اين را دلم نمی خواهد با کسی شريک شوم. حس می کنم يک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر اين دوتا بگذارند. جواب پيامشان را می دهم که: - علی سوار ماشين پدر ريحانه شد. پيام نرسيده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گويم: - مامان خواهشاً بشين فکر کن سر اين دوتا چی خوردی که اينقدر فضول شدن؟ تماس را جواب می دهم. مسعود می گويد: - واسه چی رفته اونجا؟ چرا بابا داره رانندگی می کنه؟ - سلام. الآن دقيقاً به خاطر بابا می گی يا فضوليت گل کرده يا حسوديت؟ در ضمن رفتم سر قبر شيخ بهايی و سفارش تو رو بهِش کردم. يک ياسين هم نذر کردم که بعداً خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعيد.
- به جان خودم گوشی دست سعيده، من حرف می زنم. - سعيد! يعنی سربه زير بودنِ تو دقيقاً عين های و هوی مسعوده. صدای خنده مسعود می آيد و سعيد که می گويد: - يه خبر خوب برات دارم. دوتا از دوستام پارچه دادن براشون لباس بدوزی. يک لحظه مکث می کنم تا دقيقاً حرف مسعود را بفهمم... - دوستات؟ - آره ديگه. کار دست شما رو ديدن، پسنديدن و مشتری شدن. ناله می کنم: - مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اينا کجا بودن؟ حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد: - دسته گل به آب دادن؟ اين آرامش پدر ديوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم... - چه جور دسته گلی هم. من با اينا چه کار کنم؟ - خيلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفيه که زدن. گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم... صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود: گوشی را از دست مادر می گيرم و وصل می کنم: - اصلاً ببينم شما دو تا اونجا دارين چه کار می کنين؟ - ياد نگرفتی گوشی کسی رو برنداری؟ وقتی ادب رو تقسيم می کردن، تو کجا بودی؟ سعيد حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گيرد: - ببين ليلاجان! يه دقيقه صبر کن من توضيح بدم اين مسعود نمی تونه. اول اينکه عقل که تقسيم می شد به من هفتاد رسيد، اين مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خيالت راحت باشه داره، حالا کم و زياد... آآآخخخخ... دوم اينکه ما لباسا رو با هم پوشيديم. يکی از بچه ها پرسيد چه خوشرنگه؟ از کجا خريدين؟ گفتيم پارچه شو از فلان مغازه شهر. گفت: اِاِ؟ پس خياط خوبی دارين؟ خيلی تميز درآورده. با ناراحتی می نالم: - بعد اونا رفتن پارچه خريدن چون شما گفتين خواهرمون می دوزه! کلاً مسعود همين است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که مجبور می شوی يک چيزی هم دستی تقديمش کنی. - حالا ليلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم! آبروم، آبرومو رو چه کار کنم؟ اين قضيه حيثيتيه. باور کن لباسای ما رو که پوشيدند، دقيق اندازه شون بود؛ يعنی اندازه سعيد بود؛ يعنی سعيد... گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چيزی نمی گويد. تا خود خانه درهم و پکر می شوم. فضای خوابگاه و خواهر سعيد و مسعود لباس دوخته. اَه، يعنی اين زبان اگر افسار نداشته باشد، بايد قطعش کرد و الا هست و نيست آدم را بر باد می دهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین اخبار تحولات عراق را از کانال زیر دنبال کنید https://rubika.ir/tahlil_samen
♨️عکسی که بعد از ۳۱ سال اجازه‌ی انتشار یافت! ❌ در شب عملیات رمضان,رزمندگان ایرانی،پشت میدان مین دشمن بعثی،زمین‌گیر می‌شوند. از ۱۵۰ نفر داوطلب عبور از میدان مین،تعداد ۲۰ نفر انتخاب می‌شوند تا با گذشتن از میدان مین،راه عبوری برای بقیه،باز شود. تمامی این۲۰ رزمنده‌ی جان بر کف،نوبتی روی زمین مین‌گذاری شده،غلت می‌زنند تا معبری برای سایر رزمندگان باز شود. ✅ : 💠 عکس مورد ادعا مربوط به عملیات رمضان نیست بلکه این عکس مربوط به گردان های الفتح و کمیل ازتیپ المهدی ازاستان فارس هست که دراسفندماه۶۲درمنطقه جفیرقبل ازعملیات خیبر درحالی که آماده می شدند تا فرمانده تیپ وارد منطقه شود و برای نیروها سخنرانی نمایند سروکله هواپیماهای عراق پیدا شده ومتاسفانه هردو گردان بمباران هوایی می شوند و صحنه ای دلخراش همچون صحنه کربلای حسینی بوجودمی آید. 📝 راوی : رزمنده دفاع مقدس کرامت کشاورز(بوشهر) ✅بصیرت _ کانال معاونت سیاسی سپاه ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @basirat_fa 🇮🇷 www.basirat.ir
خروج صدر از عراق درست است یا نه؟
🇮🇷 🔊گفتگوی صوتی 🍃🌹🍃 🎙سخنران: سردار زهرایی -مسئول سازمان بسیج سازندگی کشور ✅ موضوع: اقدامات جهادی بسیج سازندگی درکمک به دولت 🕤 زمان: فردا- یکشنبه ۶ شهریور ساعت ۲۱:۳۰ ❌ مکان: کانال تحلیل صوتی هادیان سیاسی https://rubika.ir/tahlil_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وزیر کشور: زائران حداقل یک روز صبر کنند بعد به مرزها بروند 🔹گفتنِ اینکه مرز باز است برای ما کفایت نمی‌کند. زمانی که از سلامت زائران مطمئن شویم در خدمت زوار در مرزهای زمینی هستیم. مرز هوایی باز است. | | @porseman_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | قطعه فیلمی از مرحوم آیت‌الله مصباح یزدی و مرحوم آیت الله ناصری در کربلای معلی، حرم امام حسین علیه‌السلام ۱۳۹۶/۰۱/۰۸ @roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 شماره 425 🔰 مجموعه جهاد تبیین و روایت (قسمت پانزدهم) 💠 موضوع: شاه آزاد منش بود یا سرکوبگر؟ 🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی 🆔 @sedayeenghelab_ir
⭕️مرزهای هوایی و زمینی عراق باز شد 🔸میراحمدی، معاون امنیتی و نظامی وزارت کشور: 🔹همان طور که پیش‌بینی می‌شد امنیت و آرامش در عراق حاکم شده و خبر‌های واصله از عراق بر این مبناست که به سرعت اوضاع به سمت عادی شدن سیر می‌کند. 🔹دولت عراق مرز‌های هوایی و زمینی را بازگشایی کرده و شرایط آماده است تا ما به حالت عادی بازگردیم. 🔹با این شرایط در حال حاضر فرودگاه‌های کشور برای پرواز‌ها به سمت بغداد و نجف مجدداً آماده می‌شوند و پرواز‌ها برای اقدام مطابق برنامه قبلی خودشان انجام شود و دیگر منعی برای پرواز‌ها وجود ندارد. 🔹موکب‌ها نیز می‌توانند از مرز‌ها عبور کنند و مشکلی از این‌جهت نیست. 🔹زمان عبور زائرین از مرز‌های زمینی، پس از اطمینان صددرصد و کامل طی ساعات آینده اعلام می شود. 🆔 @YjcNewsChannel
موفقیت‌های بزرگ بدون برجام و fatf.m4a
26.36M
🎧 موفقیت‌های بزرگ بدون برجام و fatf 🔹بررسی کارنامه یک‌ساله و نقاط قوت و ضعف دولت سیزدهم 🎙حسین ناطقی هادی سیاسی ناحیه گلپایگان @golpabasir