eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ی شب 🌃
دروغ چرا؟ وقتی علی و ريحانه را می بينم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ريحانه را می بينم و خنده شادِ علي را، من هم دلم می خواهد. وقتی خريد بازار کمشان را ديدم و اينکه بقيه پول را دادند برای کمک به نيازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ريحانه که ريحانه طاقت نياورد و چشمش را پايين انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا ليوان آب آورد، يکی برای مادر و يکی برای ريحانه، ليوان آب مادر را داد، اما وقتی به ريحانه رسيد و دست جلو آمده ريحانه را با محبت گرفت و ليوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام، کنار هم ايستادند و علی دست دور شانه ريحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست... اين وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زياد است که دلم خواست به امام بگويم هابيل و شيث و يوسف و يعقوب، نسل علی و ريحانه را هم دلم می خواهد. پدر دستم را می گيرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ايستد. اصرار دارد که برای خودم و مبينا انتخاب کنم. لباس سفيد پر گلی را می پسندم. سه تا ميخرد. برای ريحانه هم. اما حريف مادر نمی شود که می گويد: - محمد جان، من خيلی لباس دارم، خيالت راحت همه اش را هم خودت خريدی. واقعاً اسراف است. اما پدر حريف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند يک گردنبند حرز نقره زيبا بخرد. خنده مادر را می خواهد و مطمئنم چيز ديگری برايش مهم نيست. لذت ديدن خنده يار را هم دلم می خواهد. کلاً قاعده «هر آنچه ديده ببيند دل کند ياد» را بايد روی پلک حک کنند تا ياد بگيرد همه چيز را نبيند تا نتيجه نشود خواستن. گردنبند حرزی با نگين های زيبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبينا و ريحانه بخرد. چرايش را می پرسم که مادر می گويد: - شما خيلی دنبال چرا و چگونگی و چيستی نباش. مادرم هم فيلسوف است. موقع برگشت علی با ماشين پدر ريحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم يا باج بده يا می گويم که بايد صاحب خيز سه ثانيه باشد. ابروهايش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهايش درهم می رود. دستم را می گيرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهديدم کار ساز بود اما نامرد يک دويست تومانی می گذارد کف دستم و می گويد: - به قول خودت مديونی اگه نگی! هردو می خنديم. ريحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ريحانه. علی با عجله می آيد. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفي نمی زنم. در ماشين را باز می کند و ريحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شيطانی من فرار کند. تنها عقب ماشين را صاحب می شوم. اين را دلم نمی خواهد با کسی شريک شوم. حس می کنم يک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر اين دوتا بگذارند. جواب پيامشان را می دهم که: - علی سوار ماشين پدر ريحانه شد. پيام نرسيده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گويم: - مامان خواهشاً بشين فکر کن سر اين دوتا چی خوردی که اينقدر فضول شدن؟ تماس را جواب می دهم. مسعود می گويد: - واسه چی رفته اونجا؟ چرا بابا داره رانندگی می کنه؟ - سلام. الآن دقيقاً به خاطر بابا می گی يا فضوليت گل کرده يا حسوديت؟ در ضمن رفتم سر قبر شيخ بهايی و سفارش تو رو بهِش کردم. يک ياسين هم نذر کردم که بعداً خودت بری بخونی. گوشی رو بده به سعيد.
- به جان خودم گوشی دست سعيده، من حرف می زنم. - سعيد! يعنی سربه زير بودنِ تو دقيقاً عين های و هوی مسعوده. صدای خنده مسعود می آيد و سعيد که می گويد: - يه خبر خوب برات دارم. دوتا از دوستام پارچه دادن براشون لباس بدوزی. يک لحظه مکث می کنم تا دقيقاً حرف مسعود را بفهمم... - دوستات؟ - آره ديگه. کار دست شما رو ديدن، پسنديدن و مشتری شدن. ناله می کنم: - مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اينا کجا بودن؟ حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد: - دسته گل به آب دادن؟ اين آرامش پدر ديوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم... - چه جور دسته گلی هم. من با اينا چه کار کنم؟ - خيلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفيه که زدن. گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم... صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود: گوشی را از دست مادر می گيرم و وصل می کنم: - اصلاً ببينم شما دو تا اونجا دارين چه کار می کنين؟ - ياد نگرفتی گوشی کسی رو برنداری؟ وقتی ادب رو تقسيم می کردن، تو کجا بودی؟ سعيد حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گيرد: - ببين ليلاجان! يه دقيقه صبر کن من توضيح بدم اين مسعود نمی تونه. اول اينکه عقل که تقسيم می شد به من هفتاد رسيد، اين مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خيالت راحت باشه داره، حالا کم و زياد... آآآخخخخ... دوم اينکه ما لباسا رو با هم پوشيديم. يکی از بچه ها پرسيد چه خوشرنگه؟ از کجا خريدين؟ گفتيم پارچه شو از فلان مغازه شهر. گفت: اِاِ؟ پس خياط خوبی دارين؟ خيلی تميز درآورده. با ناراحتی می نالم: - بعد اونا رفتن پارچه خريدن چون شما گفتين خواهرمون می دوزه! کلاً مسعود همين است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که مجبور می شوی يک چيزی هم دستی تقديمش کنی. - حالا ليلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم! آبروم، آبرومو رو چه کار کنم؟ اين قضيه حيثيتيه. باور کن لباسای ما رو که پوشيدند، دقيق اندازه شون بود؛ يعنی اندازه سعيد بود؛ يعنی سعيد... گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چيزی نمی گويد. تا خود خانه درهم و پکر می شوم. فضای خوابگاه و خواهر سعيد و مسعود لباس دوخته. اَه، يعنی اين زبان اگر افسار نداشته باشد، بايد قطعش کرد و الا هست و نيست آدم را بر باد می دهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرین اخبار تحولات عراق را از کانال زیر دنبال کنید https://rubika.ir/tahlil_samen
♨️عکسی که بعد از ۳۱ سال اجازه‌ی انتشار یافت! ❌ در شب عملیات رمضان,رزمندگان ایرانی،پشت میدان مین دشمن بعثی،زمین‌گیر می‌شوند. از ۱۵۰ نفر داوطلب عبور از میدان مین،تعداد ۲۰ نفر انتخاب می‌شوند تا با گذشتن از میدان مین،راه عبوری برای بقیه،باز شود. تمامی این۲۰ رزمنده‌ی جان بر کف،نوبتی روی زمین مین‌گذاری شده،غلت می‌زنند تا معبری برای سایر رزمندگان باز شود. ✅ : 💠 عکس مورد ادعا مربوط به عملیات رمضان نیست بلکه این عکس مربوط به گردان های الفتح و کمیل ازتیپ المهدی ازاستان فارس هست که دراسفندماه۶۲درمنطقه جفیرقبل ازعملیات خیبر درحالی که آماده می شدند تا فرمانده تیپ وارد منطقه شود و برای نیروها سخنرانی نمایند سروکله هواپیماهای عراق پیدا شده ومتاسفانه هردو گردان بمباران هوایی می شوند و صحنه ای دلخراش همچون صحنه کربلای حسینی بوجودمی آید. 📝 راوی : رزمنده دفاع مقدس کرامت کشاورز(بوشهر) ✅بصیرت _ کانال معاونت سیاسی سپاه ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @basirat_fa 🇮🇷 www.basirat.ir
خروج صدر از عراق درست است یا نه؟
🇮🇷 🔊گفتگوی صوتی 🍃🌹🍃 🎙سخنران: سردار زهرایی -مسئول سازمان بسیج سازندگی کشور ✅ موضوع: اقدامات جهادی بسیج سازندگی درکمک به دولت 🕤 زمان: فردا- یکشنبه ۶ شهریور ساعت ۲۱:۳۰ ❌ مکان: کانال تحلیل صوتی هادیان سیاسی https://rubika.ir/tahlil_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وزیر کشور: زائران حداقل یک روز صبر کنند بعد به مرزها بروند 🔹گفتنِ اینکه مرز باز است برای ما کفایت نمی‌کند. زمانی که از سلامت زائران مطمئن شویم در خدمت زوار در مرزهای زمینی هستیم. مرز هوایی باز است. | | @porseman_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | قطعه فیلمی از مرحوم آیت‌الله مصباح یزدی و مرحوم آیت الله ناصری در کربلای معلی، حرم امام حسین علیه‌السلام ۱۳۹۶/۰۱/۰۸ @roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📢 شماره 425 🔰 مجموعه جهاد تبیین و روایت (قسمت پانزدهم) 💠 موضوع: شاه آزاد منش بود یا سرکوبگر؟ 🎙 کارشناس برنامه: دکتر یدالله جوانی 🆔 @sedayeenghelab_ir
⭕️مرزهای هوایی و زمینی عراق باز شد 🔸میراحمدی، معاون امنیتی و نظامی وزارت کشور: 🔹همان طور که پیش‌بینی می‌شد امنیت و آرامش در عراق حاکم شده و خبر‌های واصله از عراق بر این مبناست که به سرعت اوضاع به سمت عادی شدن سیر می‌کند. 🔹دولت عراق مرز‌های هوایی و زمینی را بازگشایی کرده و شرایط آماده است تا ما به حالت عادی بازگردیم. 🔹با این شرایط در حال حاضر فرودگاه‌های کشور برای پرواز‌ها به سمت بغداد و نجف مجدداً آماده می‌شوند و پرواز‌ها برای اقدام مطابق برنامه قبلی خودشان انجام شود و دیگر منعی برای پرواز‌ها وجود ندارد. 🔹موکب‌ها نیز می‌توانند از مرز‌ها عبور کنند و مشکلی از این‌جهت نیست. 🔹زمان عبور زائرین از مرز‌های زمینی، پس از اطمینان صددرصد و کامل طی ساعات آینده اعلام می شود. 🆔 @YjcNewsChannel
موفقیت‌های بزرگ بدون برجام و fatf.m4a
26.36M
🎧 موفقیت‌های بزرگ بدون برجام و fatf 🔹بررسی کارنامه یک‌ساله و نقاط قوت و ضعف دولت سیزدهم 🎙حسین ناطقی هادی سیاسی ناحیه گلپایگان @golpabasir
♨️ صدو یازدهمین جلسه گفتگوی زنده تصویری گروه بصیرتی اهل البصر: موضوع : عملکرد دولت در یکسال گذشته 🌏سخنران این جلسه : استاد گرامی جناب آقای محسن حاجیان معاونت سیاسی لشگر مقدس ۱۴ امام حسین (ع) کارشناس ارشد مسائل سیاسی زمان: سه شنبه ۸ شهریور ساعت ۲۲:۰۰ 🎥پخش لایو جلسه در کانال اهل البصر روبیکا : https://rubika.ir/ahlolbasar |
تحلیل ۴۹_سردارزهرایی.m4a
10.23M
بسم الله 🔈صوت جلسه چهل و نهم تحلیل صوتی هادیان سیاسی کشور 🎙سخنران جلسه: سردار زهرایی مسئول سازمان بسیج سازندگی کشور با موضوع: اقدامات جهادی بسیج سازندگی درکمک به دولت 🕤زمان: یکشنبه ۶ شهریور معاونت سیاسی نمایندگی ولي فقيه در سازمان بسیج مستضعفین @tahlil_samen
نمایش ارزشی من زنده ام ‏سهمیه حوزه حضرت زهرا علیها السلام شب جمعه(فرداشب) ۴۰۰نفر که هر پایگاه ۳۰نفر سهمیه داره که باخانواده می توانند حضور پیدا کنند ولی پیگیر باشید شورا وبسیجیان حضور پیدا کنند قیمت هربلیط ۱۰۰۰۰تومان می باشد که از ساعت ۸٫۱۵دقیقه شب درب سالن آمفی تئاتر باز است و بلیط همانجا فروخته می گردد
قصه ی شب 🌃
سلام: بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خيلی طول نکشد. دارند طرح بنّايی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسيم، می روم توی اتاق تا مبينا را پيدا کنم. پيامکی از بچه ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتنم را بدهم. بايد فکر کنم که رفتنم فايده دارد يا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای «سلام ليلا جان» مبينا سرحالم می آورد. مادر تندتند دستش را خشک می کند و گوشی را می گيرد. عاطفه مادری چه وسعتی دارد. تجربه اش خيلی دلچسب است، حتماً. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبينا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آن ها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فايده ندارد. قبل از اينکه به اتاقم برسم مادر می گويد: - ليلا اين لباسی رو که برای ريحانه خريديم کادو کن. لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب. - برای خانمت خريدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. اين قدر کاراتو رو دوش ديگران ننداز. علی لبخندی می زند. اين روزها خيلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آيد... می نشينم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گويد: - خواهر دلش به برادر خوشه. هميشه بند برادره. هر چند برعکسش خيلی درست نيست! علی معترض می گويد: - بابا اين چه حرفيه؟ و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را برمی دارد. خم می شود و آرام می گويد: - ليلا! تو قُل ديگه مبينا نيستی. تو قُل منی. هيچ کس، هيچ وقت و هيچ جا نبايد بين ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط يه مدت صبر کن تا اين زندگی تازه رو پيدا و جمع و جور کنم. من حرفی نزدم. اما انگار پدر ريشه ای را محکم می کند تا هر بنايی ساخت، ويران نشود. می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتماً توی راه همه اش گل گفتند و گل شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آيد. خستگی علی به من ربطی ندارد. بايد جواب درگيری ذهنم را بدهد... می نشينم کنار رخت خوابش و متکا را از زير سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت ميکنم عقب اتاق. نيم خيز می شود و می گويد: - تو خوبی؟ - نه! - معلومه. - تا برام نگی صحرا کفيلی چی شد، نه از اتاقت می رم، نه می ذارم بخوابی. دوباره صورتش جمع می شود. می نشيند و تکيه به ديوار می دهد. - ديگه خبر ندارم. می دونم افشين درگير بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنيدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شريف. خبر ندارم. - ايميلی، پيامکی. - ايميلم رو که کلاً گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخريدم. از بچه ها شنيدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم نديدمش. سؤال زياد دارم. اما صورت آرام علی را به هم ريخته ام. سختی ويران کننده ای را به سلامت گذرانده و آينده زيبايی هديه گرفته است. اين يک قرار است بين خالق و مخلوق.
سلام: با بچه ها قرار داشتيم و علی من و ريحانه را رساند به پارک. مادر هم شيرينی پخته بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هايی را که مبينا برايم فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. يکی از بچه ها گفت: - واقعاً دستشويی شون شير آب نداره؟ صورت های بچه ها دو حالت داشت: يا از تعجب باز شده بود، يا از تصور آلودگی شان جمع شده بود. - اين طور که مبينا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن. جيغ هم زمان چند نفرشان می رود بالا که: - ای چندش! کثيف! اه اه حالم بد شد. ريحانه می پرسد: - بو نمی دن؟ يعنی منظورم اينه که خب... از تصويرسازی که ذهنم می کند خنده ام می گيرد. تصويرسازی ها به بچه ها هم سرايت می کند. «صدسال تنهايی» گابريل گارسيا مارکز را برای بچه ها تعريف می کنم، جيغشان در می آيد. دو سه نفری خوانده اند. باهم صحنه های دستشويی کردن توی باغچه و گل و گوشه خانه، مارمولک خوردن شان، بچه دار شدن شان. آدم کشتن شان، تنهايی هايشان را تعريف می کنيم. حانيه می گويد: - يعنی هرچی که ما هزار و چهارصد سال پيش ترک کرديم، اينا تا همين دويست سال پيش هنوز داشتن. پلاستيک ميوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند: کنارم گلبهار و عطيه نشسته اند. بچه ها دارند دوتايی صحبت می کنند. - داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون ظاهرسازيش، نه به اين افکار و اخلاق بدش. - تو هم داری شلوغش ميکنی. - اه ببين چه جوری پيام داده. مشغول خواندن پيام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره داشته نداشته آن ها بحث می کنند. ياد کتاب های ارنست همينگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هيچ می رسند؛ يعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد. عطيه می گويد: - بچه ها رمان «دزيره» معشوقة ناپلئون رو می خوندم، تاريخ همين يکی دو قرن اخيره. سالی يکی دو بار بيشتر حموم نمی رفتن. ريحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کيفم و می گويد: - ولی خيلی عجيبه ها اينکه اين قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن. گلبهار می گويد: - خودش هم خيلی مغروره. همه چيز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشينم که مالکم باشه؟ سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گويم: - ما هم اگر جنگ خارجی، تفرقه، تحريم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همين کشورهای بی دستشويی حالا جلوتر بوديم. تازه خودشون می گن اگه تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سرپا شه. اگه جنگی بشه، بايد بيست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعيت درست. ما هر دو تاشو داشتيم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برين تو اينترنت بزنيد دستاوردهای ايران. سارا که هميشه معترض است ميگويد: - ليلا اينا راسته؟ يعنی دروغ نيس؟ شبکه های ماهواره ای که می گن ايران که از پيشرفت هاش تعريف می کنه دروغ می گه. همش تو سر ما می زنن. مسخره مون می کنن. گلبهار به عطيه می گويد: - اونم همين طوره. مدام تو سرم می زنه. مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جديداً دروغ هم می گه. - يکي عين خودت. چرا ناراحت می شی؟ - الآن تو طرفدار منی يا اون؟
💌هر سفر، شرایط خودش رو داره؛ توی سفر کربلا و پیاده‌روی اربعین هم باید حواسمون باشه به نکات مختلف و مهم راه... ❤👆 مثلا نکات بالا شمام اگه تجربه ای دارین بگین 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
مجموعه تحلیلی 🔴از ظهور تا سقوط مقتدی صدر (۱) 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen