#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هفدهم
خيلی هم خوب. تلافی اين مدت که درست نخوابيديد. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخوريد، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه.
- يه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بديد.
- جون بخواهيد.
- نه. فقط می خوام بدونم چيزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلاً تمام چيز هایی رو که درباره من گفته چيه؟ می خوام بدونم الآن دقيقاً کجا هستم؟
می خندد. خيلی می خندد. لا به لای خنده هايش هم می گويد که دارد می آيد؛ و خداحافظ...
وسواس می گيرم در لباس پوشيدن. اين حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همين است تا پيری. کی خلاصی می آورد؟ هر روز چه قدر بايد درگير اين وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که اين طور کيفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بيرون آمدن اينقدر به سر و وضعشان می رسند...
بايد مواظب باشم زيبايی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعاً دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهايم کنند از اين قيد و بندها، دوست دارم بروم کوير گردی. لذت ديدن ستاره ها و تحليل درونيات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چيز است. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خيالات شيرين بيرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آينه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بينم بس که دسته گلی که آورده زيباست. سرم را خم می کنم و لپم را به طراوت گل ها می مالم.
- بريم خانمم.
در ماشين را باز می کند. بوی گل مريم می خورد توی صورتم. يک شاخه سر جايم روی صندلی است. بر می دارم و می نشينم. تا مصطفی بيايد عميق بو می کنم و می بوسمش و روی چشم هايم می گذارم.
- خوش به حال گل.
امروز سکوت بهتر از هر چيزی است. نشنيده می گيرم.
- اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنيم. بريم کيف و کفش بخريم. بعد هم آيينه و شمعدون و بعد هم بقيه خريدها؟ يا اينکه کلا همه اينا رو ولش کن يه راست بريم کوه؟
با تعجب سرم را بر می گردانم:
- کوه؟
با خنده می گويد:
- نه از جونم که سير نشدم خريد نکنم. ولی يه چيزی بگم؟
پشت چراغ قرمز رسيدهايم. صد و پنجاه ثانيه. می چرخد سمت من.
- می دونستی معجزه صورت آدم ها چيه؟
- کلاس فلسفه است؟
- نه عزيزم. معجزه صورت که حالايی ها می گن... روانشناسی چهره است.
خنده ام می گيرد. قبلاً فقط خودم جعل کلمه می کردم. ايشون از من جاعل تر است. معجزه صورت؟! جای مسعود خالی.
- بگم؟ اينجاييد؟ صدوپنجاه ثانيه تموم شد ها.
- هستم، هستم.
- ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانيت، بی حوصلگی.
- هر کدوم صورت رو يه جور می کنه.
چراغ سبز شده و ماشين ها راه می افتند. مصطفی راست می نشيند و راه می افتد.
- محبت، دلسوزی.
-اينا هم مدلای مختلف دارند، خب؟
- نه اينجا نه. توی دسته اول هر کدوم يه قالب دارند و آدم تشخيص می ده. ولی دسته دوم يک نقاب بيشتر ندارد. اون هم محبته. خيلی تشخيص سخت می شه. آدم دور می خوره.
مصطفی دنبال چه چيزی است از اين بحث های چالشی؟
- سکوت که می کنی، می مونم بقيه حرفم رو بگم يا نه؟
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هجدهم
به تقلا می افتم تا حرفی بزنم.
- يه بحث رو که شروع می کنيد سرگردانم می کنيد. چون شما با پيش زمينه ذهنی و آمادگی برای گفت و گو می آييد، من در معرض ناگهانی قرار می گيرم.
- حتماً هم بين هدف من از بحث و جوابی که می خوايد بديد.
سرم را تکان می دهم. می خندد.
- آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت داديد.
مسعودی بسازم که چهار تا مسعود از آن طرفش بزند بيرون. بايد مصطفی را از ارتباط بيشتر محروم کنم. هر چند فکر نکنم حيثيتی مانده باشد که قابل دفاع باشد.
- کاش دقيقاً می دونستم برادرام درباره من به شما چی گفتن؟
- کدومشون چی گفتند؟ در کدوم ديدارمون؟ در کدوم مرحله از آشنايی؟
- تا اين حد؟
با خنده ادامه می دهد:
- هر کدوم يه گفت و گوی خاص دارن، يه مدل خاص دارن، يه ديدگاه خاص، ديدار اول و دوم هم کار رو به جايی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم بايد لباس ضد گلوله می پوشيدم.
حرف نزنم سنگين ترم. پارک می کند. پياده می شويم برای خريد آيينه و شمعدان. زود می پسندم. آيينه قدی که می شود مقابلش راحت ايستاد و نگاه کرد. مصطفی پشت سرم می ايستد.
- وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه. خسته می شی، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره يه کاری بکنه که آروم بشی. بی حوصله گيت رو نديدم، لجاجت هم که خدا نکنه...
بی اختيار خيره می شوم به صورت خودم.
- سه روزه همه اين ها رو ديديد؟
- نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم ديدنيه.
چشمانم را می بندم.
- حالا باشه خانومم. بقيه تحليل ها شايد وقتی ديگر.
دارد سر قيمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه عروس و داماد می رفتيم هميشه سؤالم اين بود که چرا شمعدان کنار آيينه ها خالی است. يک بار هم نشد يکی جوابم را درست بدهد و خاصيت اين ها را بگويد. آستين مصطفی را می کشم. هنوز صدايش نکرده ام. نمی دانم دقيقاً بايد چه بگويم. سر خم می کند:
- جانم؛ چيزی شده؟
- من شمعدون دوست ندارم.
- اِ چرا؟ زشته؟
- نه کلا!
- يعنی اينا رو دوست نداريد يا کلا شمعدونی دوست نداريد؟
- گزينه دو.
- نمی خوايد يه دور بزنيد شايد به دلتون نشست، مدل ديگه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آيينه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست و جو کنم و بعد تغييرات صورتی را ببينم، فايده ندارد؛ اما مصطفی درست می گويد. دقيقاً من هم در مورد «سه تفنگدار» همين حالت ها را درک می کنم و متناسب با آن ها برخورد می کنم
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_نوزدهم
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم، می دانستم دارم جواب يک ناشناس را می دهم و کاش بر نداشته بودم!
- سلام ليلا خانم؟
- سلام بفرماييد.
- شما من رو نمی شناسيد...
می نشينم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گويم:
- صداتون برام آشنا نيست. امری داريد؟
با تمسخر جواب می دهد:
- عيب نداره، من خودم رو معرفی می کنم. اميدوارم که از اشتباه بزرگی که داريد توی زندگيتون می کنيد جلوگيری کنم.
از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با ترديد می پرسم:
- اشتباه؟ ببخشيد می شه خودتون رو معرفی کنيد؟
- چرا نشه؟ من نامزد سابق مصطفی هستم.
حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم.
- کدوم... کدوم مصطفی؟
- مصطفی ديگه. سيد مصطفی موسوی.
چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهايم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، يعنی ممکن است چيزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما...
- چيه؟ جا خورديد؟ منم وقتی فهميدم همين طوری شدم. شنيدم چند روزه ديگه عقدتونه و داريد تدارک می بينيد. اگر بخواهيد همين امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خيلی نامرده که بهتون نگفته.
حرفی نمی زنم. ديشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت، اندازه متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهيم و اولش نوشته ای بچسبانيم که تاريخ عقد را بگويد و اينکه چرا جشن نگرفتيم و هزينه اش را به کانون فرهنگی داده ايم. ديشب توی حياط با مصطفی يک ساعتی صحبت کرده بوديم. پالتويش را انداخته بود روی شانه هايم. برايم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گيرم:
- شما کی هستيد؟
عصبی می گويد:
- گفتم که نامزد مصطفی. من که به اين راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. اين رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بيخود آينده تو خراب نکنی.
دردی تيز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد. سرم تير می کشد. آينده مگر دست من است؟ آينده دست کيست که بايد من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟
صدای قطع شدن و بوق که می آيد گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شيشه ميز و از صدای شکستنش مادر می آيد. صدای شکستن قلبم بلندتر است. من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقيق کرده است. علی...
- علی... علی...
مادر متحير مقابلم ايستاده است. پدر و علی هراسان می آيند. همه وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همين راحتی بيچاره شدم:
- ساعت چنده؟ بايد با مصطفی حرف بزنم.
پدر دستم را می گيرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگيرم. ليوان آب را مادر مقابل دهانم می گيرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شيرينی اش را مزمزه کنم.
- چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟
بهت زده ام.
- اين شماره کيه مامان؟ آشناست يا نه؟
شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگويم:
- نامزد مصطفی بود.
مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گويد:
- چی؟ نامزد مصطفی؟
و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگيرد؛ اما پدر می گويد:
- صبر کن بابا. صبرکن. يه آب قند به مادرت بده. بذار ببينم به ليلا چی گفته؟
- مصطفی زن داشته؟
- علی قضاوت نکن. صبر کن.
من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گيرد و صورتم را بالا می آورم.
- کی بود بابا؟ چی گفت؟
- نمی دونم. نمی دونم. نامزد مصطفی. گفت زندگيتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگيد دروغه.
ابروهايش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آيد:
- همين؟ يه دختر زنگ زده، بی هيچ دليلی يه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟
- زنگ بزنم مصطفی؟
- اِ علی آقا از شما بعيده. اين ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شايد الآن خواب باشند.
بايد حرف بزنم و الا خفه می شوم:
- بابا! خدا!
پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پيشانيم را می بوسد.
- فعلاً هيچی معلوم نيست. شما هم به خاطر هيچی داری اينطوری بی تابی می کنی.
و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند.
- اگر دفعه ديگه، فقط يه دفعه ديگه ببينم! اينقدر ضعيف برخورد می کنی، نه من نه تو. برو استراحت کن. حق نداری نه گريه کنی، نه فکر بیخود.
اين روی پدرم را نديده بودم. ليوان آبميوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار ديوار. می روم سمت اتاقم.
مبينا پيام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پيام بدهد تا بفهمم بيدار است.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیستم
ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوابم را روشن می کنم. شايد اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها و جيغ و دادها و تمام خواستن ها و خواهش هايم را بايد خيلی زود بگذارم و بگذرم، اينقدر عميق نگاهشان نمی کردم. حتی دلبسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهايم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤيایی نوشته بودم نه با تکيه بر حقايق اطرافم.
می نشينم مقابل کتابخانه ام. شخصيت داستان هايی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هرچه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فيروزه، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شايد هم بايد اسير يک برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل ديوانه ها تمام کتاب هايم را ورق می زنم و بيرون می گذارم. نمی توانم هيچکدام را بخوانم. همه را روی زمين می چينم. می ترسم که انسانيت و ايمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است.
کاش به دريا برسم، موج شوم، رود شوم
خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم
اشکم می چکد.
آرام زمزمه می کنم.
قطار امشب به شهر خاطراتم باز می گردد
قطار امشب شب يلدای ما را ميکشد با خود
يلدای بلندی پيدا کرده ام. پدر می گويد گريه نکن! اما خودش چه حالی دارد با اين حال من!
تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند. نماز صبح را که می خوانم سر سجاده خوابم می برد. اينجا آرامش دارد.
دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور هميم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد.
مادر لقمه اش را زمين می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می خورد. هيچکس اين موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ديشبی است. بر می دارم. پدر کنارم می نشيند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمين می نشيند.
- الو ليلا خانم.
سعی می کنم محکم باشم. اين را نگاه پر از اخم علی می گويد و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد.
- بهتری؟ از شوک در اومدی؟
- شما کی هستيد اصلاً؟
- من دختر خاله مصطفی هستم.
- الآن منظورتون از اين حرفایی که می زنيد دقيقاً چيه؟
- نه خوشم اومد. تو هم مثل من خواهان مصطفايی که اينطوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فاميل من و مصطفی رو برای هم می دونن اينطوری خودتو کوچيک نمی کنی.
رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من.
- مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد.
- بارک الله. اين سؤال خوبيه. مصطفی اگه به اراده خودش بود که اصلاً سراغ تو نمی اومد.
پدر با تکان سر حرف هايم را تأييد می کند.
- می شه واضح تر حرف بزنی؟
حس می کنم چيزی درون معده ام می جوشد. خدايا من چه کنم؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود.
- چی رو می خوای بدونی؟ اينکه از کوچيکی با هم بزرگ شديم. اينکه رشته تحصيليم رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. اين که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم می دونن که پسرخالمه و نامزدمه. ديگه چی می خوای بدونی؟
علی سرش را رو به سقف می گيرد و نفس عميقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس می کشم. هوای آزاد می خواهم.
- اينکه نشد دليل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره.
می خندد. عصبی می خندد.
- باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خيلی برای عقد برنامه ريزی نکن. تا بيشتر از اين افسردگی نگيری. در ضمن منتظر مصطی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام.
علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گويد:
- ليلاجان با تدبير جلو برو، نه با احساس.
و می رود سمت اتاق. امروز بايد برای جلسه برود سمت سيستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در اين وضعيت او را با حال پريشان راهی می کنم.
علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گيرد؛ و مادر که:
- ليلاجان صبر کن. فقط صبر کن.
می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف ليوان شير و عسل را قورت می دهم. عسل نيست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بيرون می رويم. تا امامزاده پياده می رويم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گيرد. روشن است و بی پاسخ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی امام عصر ما امشب عزادار است
برپایی این روضهها واجب ترین کار است
پیراهن و شال عزا مولا به تن دارد
امشب تمام عرش با آقا عزادار است
شهادت جانسوز امام حسن عسکری (ع) بر شیعیان تسلیت باد
🖤😭🖤😭🖤😭
🔴محل پیگیری:
روابط عمومی صدا و سیما ۱۶۲
روابط عمومی شبکه۲ 27862000
پیامک شبکه300002
⭕️ بازی دوسر باخت
🔶 یکی از ویژگی های بسیار مهم دشمن اینه که در طراحی بازی های رسانه ای دو سر باخت برای جبهه انقلاب بسیار تخصص داره.
💢 خیلی وقتا دشمن تا میبینه که یه اتفاق خوب داره توی جامعه میفته، با راه انداختن یه جنجال جدید سعی میکنه اثرات اون اتفاق خوب رو کاهش بده.
مثلا یه نمونه جدیدش همین تصاویری هست که دیشب از صدا و سیما پخش شد.
💢 بنده فکر میکنم این کار عامدانه و توسط عناصر نفوذی دشمن در صدا و سیما منتشر شده.
الان از دیشب، جبهه انقلاب به جای تحلیل و بررسی صحبت های دیروز رهبر انقلاب و انتشار احساس آرامش و قدرت به جامعه
🔺 همه مشغول تصاویر دیشب شدند و حواس ها کاملا پرت شد.
در این بازی رسانه ای چه عکس العمل نشون بدیم و چه نشون ندیم باختیم.
در چنین شرایطی مومنین باید هر کاری رو به میزان اولویتی که داره بهش بپردازند.
❇️ مثلا از صد درجه توجه باید ۵ درصد به اتفاق دیشب پرداخته بشه و ۹۵ درصد به صحبت های دیروز امام خامنه ای.
دشمن ما به طور روزانه مشغول طراحی انواع بازی های دوسر باخت هست.
⭕️مراقب باشیم در دام رسانه ای دشمن نیفتیم..
متاسفانه امشب در اخبار ۲۰:۳۰ در یکی از گزارش های خبری، در مورد ماهیت اصلی اغتشاشات تصاویر بسیار نامناسب از زنان برهنه پخش شد.
صدا و سیمای عزیز لازم نیست برای نمایش مشکلات جبهه باطل، از تصاویر نامناسب استفاده کنید اون هم در یکی از مهمترین بخش های خبری خودت.
برای رسیدن به اهداف الهی نمیشود از مسیر حرام و غیر الهی استفاده کنید.
تصویر پیام، بخشی از گزارش خبری پخش شده در ۲۰:۳۰ (سانسور رو خودمون انجام دادیم) است.
لطفا برای اعتراض به این حرکت نامناسب با ۱۶۲ تماس بگیرید و اعلام نظر کنید.
منتظر پیام های شما از برخورد دوستان روابط عمومی سیما و جوابشون هستیم.
#صدا_و_سیما
#مطالبهگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ #ولنگاری_پوششی، چه اثراتی بر قوهی شناختی آقایان و خانمها میگذارد؟
📍آخرین یافتههای #علوم_شناختی در باب حکمت دستور قرآنی پرهیز چشمچرانی آقایان و عدم خودنمایی خانمها
#حجاب
#روانشناختی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
کنار ضريح می نشينم. اينجا راحت می توانم خيالم را کنترل کنم. آرزوهايم را دوست دارم، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نيافتنی! چشمانم را می بندم. آرزوهايم مثل بادکنک هايی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند. دستم به نخ بادکنک هاست و بالا می روم. باد موهايم را پريشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام. آن بالا فشار زياد باد نمی گذارد چيزی را ببينم. لباس هايم دورم پيچيده و کفش هايم دارند از پايم در می آيند. دست های از موهايم مقابل چشمانم می افتد. می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم. نگاهی به زير پايم می کنم و از ارتفاع زياد وحشت زده می شوم. چشمانم را باز می کنم.
- آدمی که با خودش صادق نباشد، ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رؤياها سوار شوی و به تاخت بتازی به جايی که نيست. روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد. سبزه را سفيد، سفيد را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمايش دادن حماقت است.
سرم درد می گيرد. تلخی حقيقت دلم را می زند.
مصطفی گفته بود امروز تدريس دارد و بعد هم برای تحقيقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است:
- بيا دم در يه چيزی خريدم پيشت باشه بخوری.
اگر نروم نمی رود و اجباراً تن به خواسته اش می دهم.
- قرار نشد گريه کنی! هنوز که هيچی معلوم نشده.
- همين برزخ از همه چيز بدتره.
- کلاس داره. زنگ زدم. يکی از بچه ها رفت پرسيد. به جای استادش تدريس داره. ليلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می رفتی.
همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد.
- بله؟
- سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. ديدی که؟
- منظورتون از اين کارا چيه؟
- منظورم؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهميدی؟ خودت رو انقدر خوار و ذليل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دير نشده بفهم.
علی همراهم را می گيرد. روی نيمکت می نشينم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بياورد. می دوم سمت دستشويی. صورتم را با آب خنک می شويم تا کمی آرام بشوم. گوشه خلوتی روی زمين می نشينيم. مقابلم پر از سنگ قبر است؛ يعنی اينها که اينجا خوابيده اند روزگارشان همين طور پر درد و ناآرام بوده است.
- ليلا صبر کن مصطفی بياد.
مأيوسانه نگاهش می کنم.
- زنگ زدی؟
- جواب نمی ده مجنون...
سرم را تکيه می دهم به ديوار و زمزمه وار می گويم:
- چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه علی...
با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند:
- اينطور نگو.
- استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شاديتون. هر چه قدر شاديتون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشيد هم بزرگ تره.
ابروهايش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگويد.
- نه ليلا اين جمله الآن برای شما نيست. شادی بد دنيا رو می گه. شاديای که تو رو از خدا دور کنه تبديل به غم می شه. شاديای که غفلت بياره. نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پايه اش درست و برای خداست. اتفاقاً اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همين هم داره خودش رو به آب و آتيش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هيچی نيست.
و بعد برای خودش زمزمه می کند:
- ليلاجان! باور کن وقتی که يه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ انقدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت:
- «سختی دنيا مثل اين دردا می مونه. اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نبايد بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.»
پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خير باباجون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. بايد اهل حق باشد، و الا دکتر زياد و نسخه زياد. شايد اين ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.»
حالا مانده ام که اين اتفاق را سونامی ای بدانم که ويران می کند يا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بيرون بکشد و آرامشی هديه بدهد.
- من نديدم، من باور نمی کنم.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برايش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما علی اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است.
- سلام علی جان!
چه سرحال است. از کلاس به اضافه دختر خاله بيرون آمده است.
- سلام.
- جانم؟ ببخش سر کلاس بودم، اما الآن در خدمتم. خيلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟
- چه کاره ای مصطفی؟
- طوری شده؟
اين را با مکث می گويد.
- تا کی کار داری؟
- می شه بگی چی شده؟
علیِ آرامِ هميشگی نيست. می ترسم از حالش:
- می گم تا کی کار داری؟
باز هم صبر می کند:
- تا شب، می خواستم يه خرده کارامو جلو ببرم؛ اما اگه لازمه بيام. قرارمو کنسل می کنم. فقط علی طوری شده. ليلا حالش خوبه؟
علی نگاهم می کند. دستم تير می کشد. به هق هق می افتم.
- صدای گريه کيه؟ علی حرف بزن خواهشاً.
- می تونی قرارت رو کنسل کنی؟
صدای مصطفی بلند می شود:
- بابا می تونم. می تونم علی. فقط تو رو خدا حرف بزن. صدای ليلاست؟ طوری شده؟ حرف بزن دِ لا مصب.
چادرم را بين دندانم می گذارم تا صدايم را خفه کنم.
- علی گوشی رو بده ليلا.
صدای علی تحليل می رود. همان طور که غمگين مرا نگاه می کند می گويد:
- ببين يه ساعت ديگه خونه منتظرتيم. بيا.
مصطفی به التماس افتاده است. نميدانم اين طوفان می خواهد چه کند با ما:
- علی قطع نکن. حداقل بگو ليلا خوبه؟ بگو چی شده؟ من تا برسم بيچاره می شم.
- ليلا...! ليلا خوبيش بستگی به حرف های تو داره، بيا ببينيم بايد چه کار کنيم؟
- ای خدا! علی قطع نکن. من الآن راه می افتم. فقط يه لحظه صدای ليلا رو بشنوم.
بی اختيار داد می زند:
- صدای ليلا رو؟ صدای گريه شنيدن داره آخه؟
و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گيرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امامزاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصميمم را بگيرم، متوسل شده بودم که از زندگی زمينی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمين گيرم کند. کجای شاديام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام؟ چه قدر اين غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گويد که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚السلام علیک یاحجته الله💚
مهدی جان!
سئوالی ساده دارم از حضورت ... من آیا زنده ام وقت ظهورت ...
اگر که آمدی من رفته بودم ... اسیر سال و ماه و هفته بودم ...ج
دعایم کن دوباره جان بگیرم ... بیایم در رکاب تو بمیرم...
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات ... بر جان و دل صبور مهدی صلوات.
#آغاز_امامت_حضرت_بقیة_الله_برهمه_شیعیان_مبارک
🍃💚🍃🌼🍃💚🌼🍃