سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ده
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت،
انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، #باتمام_وجودبه_خاک_افتاده_بود،
آرام آرام گریه کرد،😞😭
درد دل کرد، برای معبودش، که #فقط_او را داشت،..
✨خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!😭من که #مراقبم!.😭 #نگاهم هرز نره،! با #گفتارم، با #رفتارم مراقبم،😭
خدایا خسته شدم...😭خدایا بخودت قسم..خسته شدم😭فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من #هیچکسی رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو #بگیر!؟ مگه نگفتی #تقوا؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!😭😩خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم #هرز رفت!!اگه #گناه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... 😭😫😭 نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..😰😱😭
دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟..
راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!!😭😭
خدا را قسم میداد...
خدایا...بحق اهلبیتت.😭
بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع.😭
بحق چادر سوخته حضرت مادر.س.😭
بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. 😭
بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع.😭
خداااااکمکم کن😭🙏😭
میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای ✨اذان صبح✨ سر از سجده بلند کرد،
چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش✨ را اقامه کند.
نماز را که تمام کرد،..
ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش ✨اول وقت✨نباشد.!
گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد...
_سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه😔
_سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟😊
صدایش با غم همراه بود.
_الحمدلله.میگذره!!😞
_چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟😟
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد.
_نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟😒
_آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم😊
_به شرطی که مهمون من باشین
_زحمتت میشه باباجان
_اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی
_علی یارت باباجان
یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف✍
سریع ماشین را از خانه خارج کرد...
با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم🍵 با نون تازه🍪 خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود.
زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید.
_یوسف مادر تویی.؟😊
_سلام خانم بزرگ دیر که نکردم😒
در با صدایی باز شد.
_نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو😊
یوسف درب را باز کرد...
و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد...
_بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...😕چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه!😒
مهر سکوتش بازشدنی نبود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #یازده
مهر سکوتش باز شدنی نبود...
با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند.
سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.😞👀
یک دستش را تکیه بدنش کرده بود.
با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید.
آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت:
_باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟😕
نفس عمیقی بیرون داد.
_نه.!
_خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..! 😒
خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..! 😒
جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت:
_نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن #علیه_من. مخصوصا مامان...😞
نگاهش را بالا آورد.
_دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...😣بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...!
میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه.
نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد.
هر دو بالبخند😊😊 به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند.
خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر😊
روی دو زانو نشست.
_اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟!
آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت:
_ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم.
_همه رو گفتم😕
_نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو
_شما منو بزرگ کردین؟؟😳
خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات😊
_خب شما بگین جریان چیه؟!😟
خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.😊
_زن میخوام.😔ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...😔
کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد.
_از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت.
با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود.😳😧 باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..!
آقابزرگ لبخند پهنی زد.😊
_چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات.
نزدیک ظهر بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سیزده
یوسف_ عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم...😋شیرین پلو با قیمه😍👏
پای سفره نشست.
_نوش جونت مادر، زود بکش تا از دهن نیافتاده.😊
_آره باباجان زود بخور که هرچی موند بقیه ش برا منه😉
خانم بزرگ از بالای عینکش #نگاهی_شیرین کرد.
_وا....!!! آقا جلال بیشتر از اونی که براتون میریزم نباید بخورین، دوباره قندتون میره بالا😊برا قلبتون هم ضرر داره.❤️
تسبیح را کنارش گذاشت.
یوسف، شرمش شد، آن دو، که #بزرگتر بودند، که #میزبان بودند،#به_احترامش، دست نگه داشتند، تا او بیاید، #بعد شروع کنند..☺️
خانم بزرگ بشقابی برداشت...
مقداری برنج کشید و با قاشق و چنگال #مقابل_آقابزرگ روی سفره گذاشت، بشقاب سبزی خوردن را #بین خودش و آقا بزرگ جا داد تا برای خوردن، دست همسرش #دراز نباشد.💞👌
بار اولی نبود....
که این صحنه ها را میدید، اما چنان #مجذوبش میشد😍 که مات میشد و فقط نگاه👀 به حرکاتشان میکرد.☺️🙈
آقابزرگ برایش غذا کشید و مقابلش گذاشت.نگاهی به بشقاب غذایی که مقابلش بود کرد. باز فکرها به ذهنش هجوم آورده بودند.قاشق را از غذا پر و خالی کرد.فقط به غذا خیره شده بود.😒
آقابزرگ _تو فکرش نرو باباجان.،درست میشه
_من که امیدم اول خدا و اهلبیت.ع. و بعدش هم شما😔
خانم بزرگ_حالا غذات بخور مادر، خداکریمه.
_آقابزرگ میشه بقیه رو برام بگید، چجوری شد من پیش شما موندم، مامان بابا اعتراض نکردن؟!😕
خانم بزرگ_اول غذات رو بخور بعد.حیفه #برکت_خداست
اقابزرگ_ آره باباجان.. اول غذات رو بخور بعد یه دل سیر میشینیم باهم گپ میزنیم.😊
نمیفهمید چه میخورد..
بیشتر باغذایش بازی میکرد. مدام در فکر این جمله اقابزرگ بود که ساعتی قبل در حیاط گفته بود؛ «از سه سالگی تو پیش ما بزرگ شدی...»😧
سرش را بالا برد...
ناراحتی در نگاه خانم بزرگ و اقا بزرگ او را بخود آورد.😒😒
چند قاشقی از غذایش را خورد.😔اما دیگر میلی به غذا نداشت.
بشقابش را برداشت...
و به آشپزخانه رفت.روی کابینت گذاشت. برای شستن دستش شیر آب را باز کرد.
باز به گذشته ها رفت....
چرا چیزی یادش نمی آمد؟!
چرا عکسی از کودکی اش نداشت؟!
چرا تمام این خاطراتش در این خانه را بخاطر نمی آورد؟!
باصدای خانم بزرگ به خودش آمد:
_چیه مادر!! چقدر تو فکری!! شیر آب رو ببند گناه داره مادر اسرافه..!!😒
شیرآب را بست. و گفت:
_خانم بزرگ چرا هیچی یادم نمیاد از بچگیم...! 😥😒
خانم بزرگ وسایل سفره را روی کابینت گذاشت.به سمت سماور رفت. چند چای ریخت.☕️☕️☕️ خواست از آشپزخانه بیرون رود،
که گفت:
_بیا مادر بشین همه رو برات میگم.😊
آقابزرگ به پشتی گرد و قرمز رنگ تکیه داده بود. یوسف، کنار آقابزرگ نشست. تحملش تمام شده بود.
_اقابزرگ بگید زودتر
آقابزرگ چهره متفکری به خود گرفت و گفت:
_تا کجا برات گفتم... باباجان
_تا سه سالگی من. که یاشار ده سالش بود.تازه جنگ شروع شده بود.😥🏚
_آره باباجان.. اون موقع تازه جنگ شروع شده بود و مادرت پاش رو کرده بود تو یه کفش که «اینجا #امنیت نداریم، و باید بریم تهران.» باهر زبونی من و #خاتون_جان بلد بودیم بهش گفتیم که بمونه اما قبول نکرد.
بابات هم نگاه به الانش نکن جوونیش برده و مطیع زنش بود.یه روز همه اسباب و وسایل زندگیشونو بار زدن و رفتن تهران. اما قبل اینکه از شهر خارج بشن. یه سر اومدن پیش ما تا خداحافظی کنن.وقتی اومدن تو بهونه گرفتی....
حاضر نشدی همراهشون بری. ما هم خیلی بهت وابسته بودیم. اونها هم از خداخواسته تو رو اینجا گذاشتن.😔 ولی یاشار رو بردن چون باید مدرسه میرفت.
چشمان باز و متحیرش را به دهان آقا بزرگ دوخته بود.😧😳نمیتوانست باور کند....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سه کامیون طلا کمک آلسعود به منافقین
🔹«مسعود خدابنده» عضو سابق مرکزیت سازمان مجاهدین خلق، در کتاب تازه منتشر شدهی خود با نام «تهران تا تیرانا» اطلاعات تازهای از نحوه تأمین مالی سازمان مجاهدین خلق در طول ۴ دهه گذشته افشا میکند.
🔹خدابنده که اکنون خارج کشور زندگی میکند در این کتاب مینویسد: در زمان صدام عملاً محدودیت مالی برای مجاهدین وجود نداشت.
🔹در یکی از سفرها به عربستان سه کامیون طلا و انبوهی هدایا از جمله ساعتهای رولکس طلا با مارک سلطنتی و اقلام دیگر به بغداد آوردیم.
🔹بعد از فرار مریم رجوی از عراق او را با چند دهمیلیون دلار اسکناس دزدیدهشده از بانکهای عراق در پاریس دستگیر کردند و فرانسه مسئله را به سوریه اطلاع داد.
🔹امروز در آلبانی ۵ زمین کشاورزی خریداری شده و در آن کمپی برای مجاهدین ساخته شده است که نهتنها مجوز ساختمان ندارد که اصلاً ردی از آن یا سکنه آن در دفاتر دولتی آلبانی وجود ندارد.
🍃[ #زمانه: پویشی برای همه مردم ایران ]✨
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🆔 | eitaa.com/joinchat/796000260C5d9fc9afdd
#ایتا #تلگرام #واتساپ #سروش #روبیکا
📢 چرا عدهای، از قطارِ انقلاب اسلامی پیاده میشوند و به جبهۀ مقابل پناه میبرند؟
💠 آیتالله میرباقری:
🔶 انقلاب اسلامی حرکتی در برابر تمدن غرب است که میبایست مراحل مختلفی را تا رسیدن به آرمانهایش پشت سر بگذارد. بهطور طبیعی، انقلاب اسلامی در هر مرحله از حرکتش، با ریزشهایی روبهروست؛ زیرا در هر دوره، کسانی که نمیتوانند با آرمانها و برنامههای انقلاب اسلامی همگام شوند، بهتدریج ریزش میکنند. به عنوان نمونه، آنها که نمیخواهند از عقلانیت مدرن عبور کنند، با تکیه بر این عقلانیت، به نفی اصل انقلاب میپردازند؛ آنها راه رسیدن به سعادت و عدالت اجتماعی را همین عقلانیت مدرن میدانند و گمان میکنند که انقلاب اسلامی به بیراهه میرود! درواقع، آنها آرمانهای انقلاب و مقولاتی چون عدالت، امنیت و رفاه بشر را براساس همین عقلانیت مدرن، درک و تحلیل میکنند و عبور از آن را بهمعنای عبور از آرمانهای انقلاب و ناکارآمد و متحجرانه تلقی میکنند؛ از این جهت، در مقابل این مرحله از حرکت متعالی انقلاب اسلامی مقاومت میکنند و درنهایت، صف خود را از صف انقلابیون جدا میکنند. بر این اساس ریزشها، به عدم همراهی عدهای با مرحلهای از مراحل تکاملی انقلاب اسلامی برمیگردد.
از طرف دیگر، در هر مرحله، رویشی هم پیدا میشود؛ زیرا وقتی انقلاب اسلامی طرح جدید اجتماعی را پیش روی ملتها قرار میدهد و پیشرفتهای گستردهای را در عرصههای مختلف رقم میزند، قشر وسیعی از نخبگان و روشنفکران و یا مستضعفان و مظلومان در دنیای اسلام و در مقیاس جامعه جهانی، مجذوب انقلاب اسلامی میشوند و به این سو میآیند.
این ریزش و رویش، در همه مراحل تاریخی انقلاب اسلامی وجود داشته و در ادامۀ مسیر هم وجود خواهد داشت و طبیعی است.
🔶 انقلاب اسلامی از آغاز بر محور بسط خلافت الهیه حرکت کرد و به مبارزه با جریان استکبار و مبارزه با نظام سلطنتی بهعنوان یک ساختار عدالتگریز و دینستیز پرداخت و یک ایده اثباتی به نام «حکومت اسلامی» را مطرح کرد. در هر یک از این مراحل، با دقیقتر شدن و تبیین بیشتر آرمانهای اسلامی، عدهای، که برخی از ایدههای نظری و عملی خود را حذفشده میدیدند، از انقلاب جدا شدند! بهعنوان مثال، هنگامی که مبارزه به مرحله درگیری با اصل نظام سلطنت منتهی شد، گروههایی که سلطنت مشروطه یا مشروعه و یا دموکراتیزه شده را میخواستند، از قطار انقلاب پیاده شدند؛ چون گمان کردند که این انقلاب از آرمانهای صحیح خود فاصله گرفته است! یا در آنجا که امام انقلاب بر «جمهوری اسلامی» تأکید کرد؛ برخی که بهدنبال تحقق جمهوری سوسیالیستی و یا جمهوری با قیدهای دیگر بودند، این جهتگیری را متناسب با آرمانها خود ندیدند و ریزش کردند. مبارزات مارکسیستی بر علیه انقلاب اسلامی عمدتاً از همین مرحله شروع شد.
هنگامی که قانون اساسی تدوین شد نیز ریزش بر همین منوال بود. هواداران حکومت دموکراتیک و دین حداقلی وقتی مشاهده کردند که اسلام و ولایت فقیه به یک نظام حقوقی کلان در جامعه تبدیل میشود از انقلاب فاصله گرفتند.
از مرحلهای که انقلاب اسلامی وارد مبارزه جهانی شد نیز طیفی که به یک رفرم یا انقلاب در مقیاس ملی میاندیشیدند، فریاد برآوردند که ضرورتی ندارد ما هزینه یک انقلاب جهانی را بپردازیم؛ باید در حد حلوفصل مسائل ملی و عمران و آبادانی کشور خود تلاش کنیم. بنابراین، حاضر نشدند در بسط فرهنگی اسلام و انقلاب اسلامی در مقیاس جهانی و مبارزه با نظام استکباری حاکم بر جهان همکاری کنند. به عبارت دیگر، وقتی انقلاب اسلامی برای دفاع از اسلامیت نظام، تا مرز درگیری نظامی با استکبار ایستاد، حتی عدهای از طرفداران انقلاب اسلامی، به دلیل هزینه این حرکت، راه خود را جدا کردند؛ بدون آنکه به دستاوردهای این حرکت توجه داشته باشند.
در کنار همۀ ریزشهایی که در مراحل تکاملی انقلاب اسلامی روی میدهد، رویشهایی بسیار گستردهای نیز به وقوع پیوسته است که از آن جمله میتوان به رویش نسلهای جدید جوان، مؤمن و انقلابی، هویتیابی و قدرت گرفتن اسلام انقلابی و گرایش به اندیشه مقاومت در منطقه و جهان و تغییر در جبههبندی سیاسی جهانی و... اشاره کرد. (۱۳۹۰)
💠#روشنا_استان_اصفهان
🆔https://eitaa.com/roshana_esfahan
سه کامیون طلا کمک آلسعود به منافقین
🔹«مسعود خدابنده» عضو سابق مرکزیت سازمان مجاهدین خلق، در کتاب تازه منتشر شدهی خود با نام «تهران تا تیرانا» اطلاعات تازهای از نحوه تأمین مالی سازمان مجاهدین خلق در طول ۴ دهه گذشته افشا میکند.
🔹خدابنده که اکنون خارج کشور زندگی میکند در این کتاب مینویسد: در زمان صدام عملاً محدودیت مالی برای مجاهدین وجود نداشت.
🔹در یکی از سفرها به عربستان سه کامیون طلا و انبوهی هدایا از جمله ساعتهای رولکس طلا با مارک سلطنتی و اقلام دیگر به بغداد آوردیم.
🔹بعد از فرار مریم رجوی از عراق او را با چند دهمیلیون دلار اسکناس دزدیدهشده از بانکهای عراق در پاریس دستگیر کردند و فرانسه مسئله را به سوریه اطلاع داد.
🔹امروز در آلبانی ۵ زمین کشاورزی خریداری شده و در آن کمپی برای مجاهدین ساخته شده است که نهتنها مجوز ساختمان ندارد که اصلاً ردی از آن یا سکنه آن در دفاتر دولتی آلبانی وجود ندارد.
🍃[ #زمانه: پویشی برای همه مردم ایران ]✨
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🆔 | eitaa.com/joinchat/796000260C5d9fc9afdd
#ایتا #تلگرام #واتساپ #سروش #روبیکا
سلام مادر جان 4.mp3
17.6M
سرود #عهد_فاطمی
به سبک #سلام_فرمانده
🔸🔸🔸🔸
مادر جان، فدای تو جانم ( 3 )
مادر جان!
🍃🍃
توو سنگر تواییم، با تو بستیم عهدی
تا آخر بمونیم، پای انقلاب، فرزند تو مهدی
🍃🍃🍃
سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران
سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، میمونیم
با تو سر پیمان، سلام مادرجان
🍃🍃
ببین، پای چادرم، تا هرجا میتونم، تا سر حد جونم، همیشه میمونم
خودمو به مهدی میرسونم
با همین چادر پوشیدن منم، مرد میدونم
🍃🍃
سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران
سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، میمونیم، با تو سر پیمان
سلام مادرجان
🍃🍃🍃
توو سنگر این چادر، هر چی دارم و فدا امام میکنم
توو سنگر این چادر، مثه زینب میمونم کارو تمام میکنم
توو سنگر این چادر، با حجابم برای مهدیِ تو قیام میکنم
چادر که میپوشم، زیر سایهی تو ام رو لطف تو حساب میکنم
چادر که میپوشم، توی این شهر گناه آلوده من ثواب می کنم
چادر که میپوشم، همهی نقشههای دشمنارو خراب می کنم
🍃🍃🍃
سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران
سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، میمونیم، با تو سر پیمان
سلام مادرجان
🍃🍃🍃
عهد میبندم، که بمونم پا رکاب، عهد میبندم، جون بدم برا حجاب
عهد میبندم، عهد فاطمی، که بمونیم ما دخترها، پای انقلاب
عهد میبندم، تو زندگیم، زینت شما بشم
این پرچم رو، تا آخر من به دوشم بکشم
🍃🍃🍃
به یاد همه اونایی که توی راه فاطمه جون دادن
ناهیدِ فاتحی و آرامش قوربون حجاب زهرا شدن
🍃🍃🍃
سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران
سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، میمونیم، با تو سر پیمان
سلام مادرجان
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهارده
نمیتوانست باورکند...
_چند باری بابات اومد دنبالت. اما تو دیگه نمیرفتی همراهش. و این شد که پیش ما موندگار شدی.😊
سالهای اوج جنگ و درگیری بود...
عموت محمد، مدام #جبهه میرفت. تا اینکه یه بار، تو بهونه گرفتی که میخای همراهش بری. اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی، تا محمد راضی شد تو رو همراه خودش برد.تازه میرفتی مدرسه.
تو رو برد «پشتیبانی قرارگاه» بهت گفته بود اینجا جبهه س تو هم باور کردی.
تو آشپزخونه کمک حاج حسن میکردی.
یوسف_ حاج حسن؟؟همون که تو شیراز چاپخونه داره؟؟!!😳
خانم بزرگ_ آره مادر..و دوستی محمد و حاج حسن هم از همون زمان جنگ بود. وقتی تو پیش حاج حسن رفتی اونجا بود که اون اتفاق برات افتاد.😢
خانم بزرگ اشکش را پاک کرد و با لحنی که غصه دار بود گفت:
_تو خیلی وروجک بودی. اذیت میکردی. یکجا بند نمیشدی. قرار شد تو یخ ها رو تیکه کنی.یه روز که حاجی داشته کنسروها و وسایل رو جابجا میکرده تو داشتی قالب های یخ رو تیکه میکردی. و اونها رو بلند میکردی بذاری تو کلمن، که به کمد کنار دستت میخوری.کمد با تمام وسایل ها و کنسروها، روی تو می افته.😔😢
حرف خانم بزرگ که به اینجا رسید....
گریه امانش را برید.😭 آقاجلال آرام خودش را به خاتون #رساند.
_#خاتون_جان.....مگه قرار نشد گریه نکنی. براچشمت ضرر داره. اروم باش😒❤️
ناراحت و متحیر از داستان زندگیش، بدون توجه به حرفهای آنها،رو به آقابزرگ گفت:
_خب آقابزرگ بعدش چیشد.!😨
با آرام شدن خاتون، آقاجلال با ناراحتی رو به یوسف گفت:
_وقتی ما رسیدیم به تو، تو رو برده بودن بیمارستان، 🏥بخش مراقبت های ویژه، تا یک هفته کما بودی.!😒
اون روز، تازه پدر و مادرت فهمیدن یه پسری به نام یوسف داشتن. ما رو که تو بیمارستان دیدن،از توهین😔 و تحقیرها😔 به کنار همه این اتفاقات رو اول ما، و بعد محمد رو مقصر میدونستن.
خانم بزرگ_از همون موقع هم شد،که راه بابات با ما جداشد. دیگه ما براشون مهم نبودیم.... بخاطر همین هم از اون موقع تاحالا نه هیچ مهمونی و مراسمی به ما میگن، و نه #احترامی برای ما قائل هستن.
یوسف_خب چرا من هیچی از اینایی که میگین یادم نیس؟!😥😒
آقابزرگ_چون اون موقع با ضربه ای که به سرت خورده بود، فراموشی گرفتی. و دکتر هم گفته بود که ممکنه تا اخر عمر یادت نیاد. ممکنه هم با یه شُک همه رو بخاطر بیاری.😔
خانم بزرگ چای ها را که حالا سرد شده بود به آشپزخانه برد.چای تازه دم ریخت و به پذیرایی برگشت.اقابزرگ بلند شد. قاب عکسی را که روی طاقچه بود آورد.
_اینو ببین. اونجا عکس گرفتین، محمد داد به ما، و هنوز هم حاضر نیست ببره خونشون، چون توی اون اتفاق، خودشو مقصر میدونه.😔
حالا جواب تمام سوالاتش را کم کم پیدا میکرد....
همین بود دلیل اونهمه دوری خانواده عمو محمد با خانواده اش.
دلیل اختلاف خودش و یاشار، خودش و پدرمادرش، و....😧😯
خانم بزرگ_بیا مادر چاییت رو بخور تا سرد نشده😊☕️
نگاه از قاب کند.
به چهره خانم بزرگ و آقابزرگ نگاهی عمیق کرد. چقدر آنها را دوست میداشت.
_تا کی من پیش شما بودم؟😟
آقابزرگ استکان کمرباریک چایش را برداشت چند قلپی خورد و گفت:
_کلاس هفتم بود فکر کنم باباجان.
دیگه بابات وسایل زندگیشو آورد دوباره اینجا. یه خونه اجاره کرد. همینجا موندگار شد.ولی تو هیچی از خاطرات گذشتت چیزی نمیدونستی. خانواده ت هم هیچی برات نمی گفتن، تا امروز که خودت اومدی اینجا😒
_جالبه..!! چرا نمیخواستن من از گذشتم خبر دار بشم؟؟!!😐🙁
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن!!..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پانزده
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن.😔 اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟😟😕
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!😟🙁
خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟😥😧😞
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، 😔تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!😒
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟😥
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟😨
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟😞
نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.😊اما شما، مراقب خودتون باشین😒
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه😒
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین🤗
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟! 😊
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار🗣 را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!😠🗣
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
مشارکت اصلاح طلبان در پروژه «ویرانی طلبی ایران»/ پمپاژ ناامیدی و تکمیل پازل دشمن در جنگ ترکیبی
https://www.farsnews.ir/news/14010927000687/
؛﷽
🟣 رتبه های مثبت ایران در دنیا در میان روزهایی که رسانه ها و یک عده برای خود تحقیری در پی انتشار فقط رتبه های منفی و اخبار منفی هستن را با هم مرور کنیم:
➖رتبه ۱۸ جهان صنعتی داخلی بدون در نظر گرفتن سرمایه گذار خارجی
➖رتبه ۶ جهان نظامی
➖رتبه ۱۰ جهان پزشکی
➖رتبه ۱۰ جهان کشاورزی
➖بهترین رتبه المپیک لندن ۲۰۱۲
➖رتبه ۷ جهان هوافضا
➖رتبه ۳ جهان نانو تکنولوژی
➖رتبه ۶ جهان زیر دریایی
➖رتبه ۲ جهان اختراعات
➖تولید کننده ناو کشتی نفت کش زیر دریایی
➖بیشترین پذیرش پناهندگان در دنیا به عنوان یک کار انسان دوستانه که هیچ رسانه و کشورهایی که ادعا حقوق بشر دارند به آن نمی پردازد.
➖رکورد بیشترین نسبت تحصیل کننده زن به مرد در دنیا ک میتونین تو سایت گینس چک کنین
➖جزوه ده کشور جهان با بیشترین درصد تحصیل کننده بالای ۹۰ درصد که اکثرا لیسانس هستند.
➖دومین تولید کننده فرش دنیا اولین تولید کننده پسته و جزوه پنج کشور تولید خشکبار و اجیل و...
➖رتبه ۱۳ هوش مصنوعی و...
➕ صدها رتبه و موارد مثبت دیگر ...
؛﷽
🟣 ترمیم جمجمه مرد جوان با استفاده از پرینتر سهبعدی
🔹مرد جوانی در اثر تصادف با سطح هوشیاری ۴ به بیمارستان شفا ساری منتقل شد و به دلیل خونریزی داخل مغز تحت عمل جراحی قرار گرفت و قسمتی از جمجمه جهت کاهش فشار مغز به خاطر خونریزی برداشته شد.
🔹بعد از بهبودی جهت ترمیم قسمت از دست رفته جمجمه ابتدا از جمجه بیمار اسکن سه بعدی دریافت و سپس الگوی دقیق قسمت از دست رفته جمجمه توسط پرینتر سه بعدی ساخته شد.
🔹پس از آن بیمار در بیمارستان شفا ساری تحت عمل قرار گرفت و قطعه ساخته شده با موفقیت در جمجمه بیمار قرارداده شد و بیمار ظرف ظرف مدت چند روز از بیمارستان ترخیص شد.
؛﷽
🟣 دقت کردید تو رسانه های برانداز و فضای مجازی هفته هاست که مسئولين جمهوری اسلامی با هلیکوپتر فرار كردند به ونزوئلا❗️
ولی تو دنیای حقیقی این علی کریمی و احسان كرمی و برزو ارجمند و حمید فرخ نژاد هستند که به خارج از کشور فرار کردند ❗️
✍قسمت جالب ماجرا اینه که تا زمانی که از ایران خارج نشده بودند و امنیت جانی و مالی شون تضمین نشده بود لال بودند ❗️
اما به محض خروج و وعده ویزای آمریکا شجاع دل شدند و جوانها و نوجوانها را تشویق به عصیانگری میکنند ❗️
بچه های خودتون را کجا قایم کردید ⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◀️ ما امروز به یه رسانه موثق و دقیق نیاز داریم !
... اما چه رسانه ای؟
📣 ما را دنبال کنید...
🇮🇷
🔊گفتگوی صوتی
🍃🌹🍃
🎙سخنران: دکتر داریوش صفرنژاد- کارشناس روابط بین الملل
✅ موضوع: "ضرورت انعقاد پیمان های پولی دوجانبه ج.ا.ا با کشورها"
🕤 زمان: یکشنبه ۲۷ آذر ماه ساعت ۲۱
❌ لینک ورود به نشست 👇👇
https://rubika.ir/tahlil_samen
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #شانزده
مادرش فخری خانم گفت:
_هیچ معلوم هس تو کجایی؟؟!😠 یکماه دیگه #عروسی_تو_ویاشار هس هیچ کاری نکردیم!یه زنگ بزن به آقای سخایی! بگو برا فردا عصر میریم خونشون خاستگاری مهسا.😠
حالا که همه چیز را میدانست...
باید میگفت،که میداند همه چیز را، از بچگی، از بیمارستان، از شیمیایی شدن عمویش، از درد قلب آقابزرگ و خودش.
_حالا چرا اینقدر عجله دارین؟! چرا حتما عروسی من و یاشار باید باهم باشه!😊
فخری خانم_چون دهم فروردین بابات، عموت، آقای سخایی میخان برن انگلیس
_خب وقتی برگشتن مراسم میگیریم
صدای کوروش خان، بلند تر از همیشه بود.
_ ببینم یوسف درد تو چیه؟! حرف آخرت رو اول بگو.😠
روی مبل کنار پدرش نشست. با آرامش گفت:
_ببین بابا من همه چی رو میدونم.😊از بچگیم، از بیمارستان،خودتون میدونین نظرمن چیه. حاضر نیستم بهیچوجه مهسا رو بگیرم. #فقط_چون_چادریه!مگه یاشار، سمیرا رو انتخاب کرد کسی حرفی زد.. خب... خب منم میخام خودم انتخاب کنم!! حرفم ناحق هس؟! خطاست؟؟!!😕
کوروش خان_آهااا... پس بگووو!!😡 اینهمه کلاس میزاری برا عموت و آقای سخایی،اینهمه که همه رو رد میکنی برا اینه..؟؟!!😡🗣
تن صدای کوروش خان، بالا و بالاتر میرفت!
_نخیر بفرمایین این گوی و این میدان... بفرمایین آقااا..!!😡🗣 ببینم چه گلی ب سرت میزنی!!؟؟حالا که همه چیزو میدونی!!! پس اینم بدون که اگه غیر از فتانه و مهسا رو انتخاب کنی از ارث محرومی....!!!فهمیدی؟؟محروووممم😡🗣
یوسف سکوت کرد...
دربرابر تمام حرفها و تندی هایی که نمیدانست به تقاص #کدام_جرم بود. عصبانیت فخری خانم هم،😠دست کمی از کوروش خان نبود.
دوست نداشت...
مقابل پدرش #بایستد، قدعلم کند، سینه سپر کند که چه؟!😔
که زن میخواست؟!😔
که آنهایی که منتخبشان بود را نمیخواست؟!😔
اما این دلیلی #نبود که بخواهد #بی_حرمتی کند!!😔
ساکت و آرام روی مبلی نشست...
نگاهش را به زمین دوخت.یاشار فرصت را غنیمت شمرد و آرام درگوش پدر پچ پچ میکرد، شاید برای مراسمش برنامه ها را هماهنگ میکرد.
گویی دعواهای یاشار و پدرش تمام شده بود...
اما پدرش همچنان با اخمی غلیظ به یوسف زل زده بود.😡
مادرش فخری خانم خواست جو را آرام کند و مهر پدر را بجوش آورد. نزدیک همسرش رفت او را آرام دعوت به نشستن کرد.
_کوروش خان حالا اینقدر به خودت فشار نیار، یوسف که منظوری نداره، بذار زمان خودش همه چی رو حل میکنه!😏
کوروش خان سکوت کرده بود...
لیوان آبی را که همسرش برایش آورده بود را جرئه ای نوشید. آرامتر شد.به مبل تکیه داد.
_موندم حیرون تو کارت پسر!! 😠آخه مشکلت با اینا چیه؟! همشون دخترایی هنرمند، اصیل، خانواده دار، همه جیک و پوکشون رو من میشناسم!! هم عموت هم آقای سخایی! اگه مشکلت حجابشونه که خب مهسا رو بگیر!! چرا بهونه میاری!!؟؟
نمیدانست چه جوابی بدهد...
بگوید چادری بودن #شرایط دارد؟!😔
بگوید دلش برای قداست #ارثیه_مادری به تنگ آمده؟!😔
چه میگفت..باز هم سکوت کرد..
هرچه پدرش فریاد میکشید باز هم سکوت جوابش بود.😔
_ببین یوسف اینو میگم ولی حجت رو بهت تموم میکنم..!😠یا همین دخترایی که درنظر گرفتم رو انتخاب میکنی یا دیگه اصلا روی ما حساب باز نکن..!😏
کوروش خان باغرور تکیه داد. فخری خانم کلامی گفت ک انگار آتش بس بود برای این وضعیت.
_تا اول عید وقت داری.!
به محض پایان یافتن جمله....
با سکوت، راه اتاقش را گرفت.پاهایش که نه، گویی قلبش سنگین شده بود.
باز قلبش به تپش افتاده بود. اما این درد قلب #دردهمیشگی نبود..! 😣😞
😔 #آنهامیدانستند...😔
چقدر یوسف به خانواده اش برای رفتن به خاستگاری #احتیاج دارد.و اصلا بدون آنها #اقدامی نمیکند!!
آنها میدانستند..! همه چیز را...!!
و اینهمه فشار می آوردند، که #تسلیم_کنند یوسف را..!
حالا که یوسف خودش همه چیز را فهمیده بود، آنها هم علنا برایش خط و نشان میکشیدند.!! تا شاید به #خواسته_دلشان برسند.!!😞
او که همه چیز را گفته بود...
کاش درد قلبش😣 را هم میگفت.کاش مرحمی داشت.کاش..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾