فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️
🎥#کلیپ | چهره بین المللی مقاومت در لبنان
🍃🌹🍃
#روشنگری
#ثامن
#فاطمیه
🆔 splus.ir/meyar.pb
🆔 eitaa.com/meyarpb
🆔 rubika.ir/meyar_pb
❄️
🌹🍃جمعههای دلتنگی💔
🍃♥️
خورشید جهان چون شده غیب از نظرات
دنیا شده غرق ظلم و جهل و شبهات
خواهی تو اگر به زودی از لطف خدا
بینی به جهان ظهور مهدی(عج) ، صلوات
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
✨قرار ما جمعهها ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
🍃🌹............................
🍃🌹 لطفاً روی لینک زیر بزنید 👇و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
با ارسال این پست به کانالها و گروهها موثر در فرج باشید.🙏🌹
🌱کپی آزاد ☺️
#فاطمیه
#امام_زمان
#جمعههای_دلتنگی
💚صبحتبخیرمولایمن💚
🏝زمستان از راه رسید...
سرد و خشک و استخوانسوز....
...اما در دلهای منتظرانتان،
خورشید امیدواری،
همچنان شاخسارانِ زندگی را
سبز و پرجوانه،
نگه داشته است....
...امید به ظهور بارانی و زیبا و معطرتان...
امید به دیدار رخسار بهشتیتان...
امید به وزیدن عطر حیاتبخش دیدارتان...
بهارِ آمدنتان چه نزدیک است...🏝
⚘وَ لاَ رَایَةً إِلاَّ نَكَّسْتَهَا وَ لاَ شُجَاعاً إِلاَّ قَتَلْتَهُ وَ لاَ جَیْشاً إِلاَّ خَذَلْتَهُ
..و هر پرچمى را ساقط سازی و تمام شجاعانشان رابه قتل رسانی و همهی لشكرهايشان را مخذول و مغلوب سازی⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#فاطمیه
#امام_زمان
💫💚💫💚💫💚
47.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشت پرده حمله به زینب سلیمانی / هشتگ سلیمانی ترند یک جهان شد / ایرانی ها نام سلیمانی را جهانی کردند
شب گذشته و همزمان با سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی شاهد انتشار دو خبر بوده ایم. خبر اول جهانی شدن نام قاسم سلیمانی با وجود سانسور بی سابقه ی کلمه ی "قاسم سلیمانی" در دو سال گذشته و خبر دوم هم موج سازی برای تغییر موج افکار عمومی در ایران و انحراف آنها از خبر سالگرد شهادت بوده است...
✍آقای تحلیلگر
#حاج_قاسم
#فاطمیه
#hero
@golpabasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توجه به رحلت پیامبر اسلام (ص) در بیست و هشتم صفر،
بنا به روایت ۷۵ روز،
در مورخه سیزدهم تا پانزدهم جمادی الاوّل،
شهادت حضرت زهرا (س) است و این ایام را فاطمیه اوّل میخوانند، اما بنا به روایت ۹۵ روز،
شهادت حضرت زهرا (س) در سوم تا پنجم جمادی الثانی است،
و این ایام را فاطمیة دوم میخوانند.
بنابراین؛ ایام فاطمیه جمعا ۶ روز میباشد،
۳ روز در ماه جمادی الاول و ۳ روز در ماه جمادی الثانی.
فاطمیه اول از ۱۳ تا ۱۵جمادی الاول است و فاطمیه دوم از سوم تا پنجم جمادی الثانی است.
#شهادت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیه_تسلیت_باد
#فاطمیه
🏴🍃🏴🍃🏴🍃
❤️🍃جمعههای دلتنگی💔
🌹🍃رهبر معظم انقلاب: یکی از خصوصیاتی که در حقیقتِ انتظار گنجانده شده است، این است که انسان به وضع موجود و به اندازهی پیشرفتی که امروز دارد، قانع نباشد؛ بخواهد روزبهروز این پیشرفت را، این تحقیق حقایق و خصال معنوی و الهی را در خود و در جامعه بیشتر کند. اینها لوازم انتظار است.
۱۳۹۰/۰۴/۱۸
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
✨قرار ما جمعهها ختم صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
🍃🌹............................
🍃🌹 لطفاً روی لینک زیر بزنید 👇و با ذکر تعداد صلوات کلمه #ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
با ارسال این پست به کانالها و گروهها موثر در فرج باشید.🙏🌹
🌱کپی آزاد ☺️
#فاطمیه
#امام_زمان
#جمعههای_دلتنگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضائل وکمالات شخصیت حضرت زهرا سلام الله علیه
#شخصیت_حضرت_زهرا_س
#فاطمیه
🇮🇷
📝#صرفا_جهت_اطلاع |
🍃🌹🍃
🔻جواد خیابانی گزارشگر فوتبال: روسیه به اوکراین حمله میکنه کل روسیه محروم میشه، چرا رژیمصهیونیستی به غزه حمله میکنه محروم نمیشه؟
🔸چطور عربستان به یمن حمله میکنه محروم نمیشه؟
🔹وقتی شعار جدایی ورزش از سیاست را میدهند این دوگانگیها چه معنایی دارد؟
🔺کاری که بچه های تیم ملی مراکش کردند (حمایت از مردم فلسطین) آفرین دارد. حتی بچه های تیم ملی ایران تا حالا همچین کار نکردند.
#فاطمیه | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
🇮🇷
📝#صرفا_جهت_اطلاع | یک شبکه وابسته به ضد انقلاب در اردبیل متلاشی شد
🍃🌹🍃
🔻سازمان اطلاعات سپاه حضرت عباس علیهالسلام استان اردبیل از دستگیری سه نفر از اعضای شبکه وابسته به جریانات معاند و ضد انقلاب در اردبیل خبرداد.
🔸این افراد که با ایجاد گروههایی قصد فعالیت تخریبی علیه امنیت ملی، تخریب اماکن دولتی و نظامی از طریق پرتاپ کوکتل مولوتف و ایجاد آتش سوزی را داشتند، طی اقدامات فنی سایبری و اطلاعاتی سربازان گمنام امام زمان ارواحنافداه در سازمان اطلاعات سپاه حضرت عباس علیهالسلام استان اردبیل دستگیر شدند.
🔺این شبکه علاوه بر برنامه ریزی جهت اقدامات تخریبی، مبادرت به ارتباط گیری با رسانههای ضد انقلاب کرده و با ایجاد اکانت های متعدد در شبکه های اجتماعی اقدامات مجرمانه دیگری از قبیل تشویش اذهان عمومی، نشر اکاذیب، سیاه نمایی و هدایت اغتشاشگران داشتند.
#فاطمیه | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 نبرد موشکی سپاه و اسرائیل از خاک سوریه که باعث عقب نشینی صهیونسیتها و منتهی به درخواست آتش بس توسط رژیم صهیونسیتی شد
🍃🌹🍃
🔻صحبت های مرحوم سردار رستم قاسمی، از فرماندهان سابق نیروی قدس: در زمان نبرد های موشکی اسرائیل-ایران درکنار حاج قاسم بودم و وقتی که ما عملیات را شروع کردیم آسمان از نور موشکها روشن شده بود
🔹این عملیات موجب شد اسرائیل در پیامی از ما درخواست آتش بس کند؛ این اقدامات که دلیلی بر قدرتمند شدن ایران در خاورمیانه بود نتیجه فعالیت های مخلصانه حاج قاسم سلیمانی بود
🔺اما ابزاری که در این عملیات ها استفاده میکردیم، نتیجه تلاش بلند مدت شهید طهرانی مقدم و یارانش بود که باعث اقتدار در جمهوری اسلامی ایران شد.
#فاطمیه | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#موشن_کمیک | جهان مرد ۱
🍃🌹🍃
🔻مجموعه خاطرات سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
🌺 "هر موقع در جنگ فشارها بر ما حادث می شد و هیچ کاری از دستمان برنمی آمد، پناهگاهی جز حضرت زهرا (سلام الله علیها) نداشتیم"
#فاطمیه | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
🔻نغمهخوان انقلاب؛ استاد اسفندیار قره باغی، هنرمند ارزشمند دیار آذربایجان شرقی که عمری را در راه اعتلای هنر موسیقی ایران، به پرورش شاگردان بسیار و گسترش نواهای حماسی ماندگار صرف نمود؛ به دیدار حق شتافت و یادگاران ماندگار بسیاری از خود بر جای نهاد.
🔹وی که رهبری گروههای مختلف ارکستر ملی موسیقی را به عهده داشت، با عشق به این آب و خاک، عرق ملی و صدای ناب را در هم آمیخت و حماسه ای جاودان در هنر انقلاب پدید آورد.
🔸کثرت آثار حماسی این استاد گرانمایه حاکی از عشقی جاودان به ایران عزیز دارد و اوج این روحیهی حماسی در سرود ارزشمند " آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو" تبلور یافت و ماندگار شد.
🔺سازمان بسیج هنرمندان کشور، فقدان این هنرمند گرانمایه را به ملت شریف ایران، جامعهی هنرمندان انقلابی و خانوادهی محترم ایشان تسلیت گفته و برای آن مرحوم رحمت واسعهی الهی مسئلت مینماید.
یادش گرامی و جاودان...
سازمان بسیج هنرمندان
#فاطمیه | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
🇮🇷
🖼#اینفوگرافی | چرا محسن شکاری اعدام شد؟
🍃🌹🍃
#فاطمیه | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#استوری | امامخامنهایمدظلهالعالی: ... رزق سال کشور را در شبهای فاطمیه میگیرم.
🍃🌹🍃
#فاطمیه | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
🆔http://rubika.ir/meyar_pb
🆔http://eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #نماهنگ جدید علی اکبر حائری با نام #دنیام_فاطمه با همراهی گروه سرود ثاقب بمناسبت ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#فاطمیه
💠#روشنا_استان_اصفهان
🆔https://eitaa.com/roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬نماآوا|◾️سه آیه آه...
🥀به مناسبت شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🎧همخوانی استدیویی:
💠گروه تواشیح تسنیم اصفهان💠
⭕️اشعار فارسی در مدح سیدة النساء العالمین و صلوات خاصه حضرت زهرا(س)
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/I37lr
📲 @tasnim_esf
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وسه
چه میکرد....!!؟؟
همه درونیاتش را با دادو فریاد به پدرومادرش میگفت..!؟
همه دلخوریها و کلافگیش را سر آنها فریاد میکشید...؟!
همه این ٢ماه تلاش را چگونه بیان میکرد که کسی او را نمیدید، نمیفهمید،..!
هیچکسی کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کسی هم به اندازه توانش قدم برداشته بود،اما بی حاصل..!😞
میخواست،خودش را آماده کند....
که به شیراز رود.
شهری که عاشقش بود. انتخاب کرده بود اما حال پشیمان شده بود.😔
قبولی ارشد، رشته مهندسی ساخت و تولید، که روزی رویایش را درسر میپروراند، اما حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت.😔🙁
#تصمیم_گرفت خودش را «به خدا» بسپارد...
تلاشش را کرده...به انتخابش مطمئن.. تمام فامیل، دوستان را واسطه کرده بود.. خاستگاری هم رفت.
اما همه بی نتیجه...!!
حالا #وقتش بود..👌
« #وقت_توکل».چیزی که شاید زودتر از اینها باید انجام میداد. اما دوست داشت تمام تلاشش را میکرد. که خود را مدیون دلش نمیکرد.
سجده کرده بود.زمزمه کرد با معبود...
✨خدایا هرچی تو بگی..هرچی تو بخای.. هرچی... هرچی...😭 #صلاحت اینه اصلا نشه.. باشه قبول.. دیر میخای بدی.. آقا قبول..😭 سخته.. ولی تو میگی چشم...آخداااا قبوووول😭..دیگه هیچی نمیگم.. هیچی... خودت درستش کن.!فقط فلج شدم... راهش بنداز..😭🙏
حوصله جمع کردن وسایلش را نداشت.
همه وسایل ها را کف اتاق ریخته بود. ساک، لباسها، کتابهاو...🎒👖👕📚📑
خودش هم وسط اتاق، زانوانش را بغل گرفته بود.😣 به همه چیز، فکر میکرد. میخواست به شیراز رود از ٣ماه زودتر. حوصله نداشت بماند.. شاید زود خسته شده بود.. شاید.!😞😣
نگاهش به ✨قرآن✨ روی میزش رفت.در دلش با او حرف زد. معامله کرد.
خلوتی میخواست...
بلند شد. دراتاق را بست. پشت میز کامپیوترش نشست. چشمانش را بست. نیت کرد.
قرآن را باز کرد و شروع کرد به خوندن...
✨صفحه ٣۵۴. سوره نور. آیه ٣٣
«ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که #امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل_خود آنان را #بی_نیاز گرداند..✨
هرچه بیشتر میخواند،..
جوشش اشک چشمانش بیشتر میشد..😭یک صفحه را کامل خواند. قرآن را بست.
چقدر آرامتر شده بود...
تمام دلش را به #خدا سپرد.هرچه بود #بایدراضی_باشد به رضای خدا...😭☝️
#هنوزصورتش_راازاشک_پاک_نکرده بود، که مادرش او را صدا زد.
پایین رفت...
#بالبخند گوش به کلام مادرش داد😊
_زنگ زدم به طاهره خانم.برا امشب قرار گذاشتم. کت شلوارت رو ببر خشکشویی زودتر. عموت گفت بعد نماز بیاین.😕
با هرجمله ای که مادرش میگفت..
بیشتر از ثانیه قبل مات و متحیر میشد... 😳😧چند قطره اشک از چشمش جاری شد.ناخودآگاه زمزمه کرد.
_دمت گرم خدا میذاشتی یه ساعت بگذره بعد..😍😢
فخری خانم_ چی میگی!! ؟؟😕
پیشانی و دست مادرش را بوسید.😘
_هیچی مامان جان.... هیچی.. فقط خیلی نوکرتم مامان. خیلی چاکرتم به مولا😍
_نه نوکر میخام نه چاکر... فقط زود کاراتو انجام بده قبل نماز قراره بریم خونه خانجون.از اونجا همه باهم بریم.😕
عجب نشانهای خدا نشانش داد...
#عجیب_نشانه_هارامیدید😍😭
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وچهار
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود..
تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان.
علی از همه پذیرایی کرد..
وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.😠
جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..😏
آقابزرگ شروع کرد...
مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش #سنگ_تمام بگذارد.😊
یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.😍
سمیرا بود و نقشه هایش..
با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود.
تمام بی محل کردن ها،😠
تمام بی توجهی هایش😠 را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.😏
چقدر خرج میکرد..
چقدر زحمت میکشید..
تا #برازنده باشد برای یوسف..
تا #تک باشد در مهمانی ها..
اما یوسف با او، هر بار #بی_تفاوت، برخورد میکرد.😠
#بارآخر را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود..
تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..😏
که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...😏
تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد.
یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد.
بلند رو به ریحانه گفت:
_واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!😏
خندید، خودش تنهایی...
کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند...
ریحانه...
از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد.
نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! #تاحالانگاهی_بینشان_نبود.!
اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند.
چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔
سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢
چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎
از ابتدا دلش را #بخدا سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. #بخاطرخدا. #معامله کرده بود با خدایش.
یوسف مدام...
عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید..
✨با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد...
✨تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،..
✨اهلبیت(ع) را نیز...
زبانش خشک شده بود.
زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد.
آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود.
_#همه_میدونستید که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا #نتونستن حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی#مخالف بود، پس اصلا چرا اومد؟!😠✋
سمیرا و یاشار...
کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند.
اما آقابزرگ متوجه شد...
نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید.
_بنشینید.! باهردوتون هستم.😠☝️
سمیرا ناخواسته نشست...
اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست!
نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد.
با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد....
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وپنج
علی به شیراز رفت....
مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را.
فصل تابستان از راه رسید...
هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..!
دست دلش به هیچ کاری نمیرفت.😔 حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..!😥
آرام قدم میزد....
سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد..
فکر میکرد...
شاید #قسمت خداست...
شاید #حکمتی است که او نمیفهمید...
دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!!😔
💓بیشتر از ۴ ماه گذشته بود..💓
چه امتحانی..
چه حکمتی..
چه تقدیری..
عجب خاستگاری ای..
متحیر شده بود..😟🙁حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند.
از آینده بگوید...😔
از نقشه هایی که در سر داشت...😔
از اهدافش...😔
از امکانات مالی که #اصلا نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر #شرطی که گذاشته بود.😔
👈یا ریحانه یا ارث..!👉
حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت.
به پارک🌳⛲️ محله ای نزدیک خانه شان رسید.
آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد.😔
به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد...
چگونه #به_تنهایی راهی پیدا کند.😞
باصدای زنگ گوشی اش،..📲
از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد.
_الو. بله..!
علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو😊
بیحوصله گفت:
_گیرم که سلام. 😕
علی_ کجایی؟؟ 😠
_زیر اسمون خدا.😕
علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن😠
گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد.
_چیشده علی... 😰
علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون.😠
_مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف
بزن😠😰🗣
صدای بوق....
جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید... 😰🏃
خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید...🏃
پیاده نیمساعتی راه بود...
اما باید زود میرسید..🏃
قلبش به تپش افتاده بود...😣🏃
مراقب بود به کسی برخورد نکند...🏃
تا پایگاه یک نفس دوید...🏃
نگران و آشفته...
درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد.😥😰
_علییی.... علیییییی...😰🗣
وارد اتاق شد...
هر دو اتاق را گشت. علی نبود..
به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد.😠
نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود...
نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..!
_علییییی کجاییی🗣😠
وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد..
_علیییییییی😠😰🗣
از لبه پشت بام صدای علی را شنید.
_اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه😁
کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.😠😰
پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.😁
_چیشدهههه😠🗣
علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت.
یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.😠
_اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!😊
یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود😖
_آب نمیخام.. حرفتو بزن.. 😣
علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد.
علی برای سرویس کولر...
به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را.
_میگم بشرطی که آروم باشی.😊
_بگو آرومم😰
در پوش دوم را بلند کرد.
_معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!😐
_علییی میگی یا...😡
علی صاف ایستاد.
_خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.😁خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده!
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وشش
_مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!😠
خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت:
_هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.😊
یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود.
_سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده.
_خب. این چه ربطـ...
علی_امشب ساعت ٩شب🕘 باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.😊
همانجا ایستاد....
زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت.
هنوز قلبش تپش داشت..😣
چهره اش درهم شد.😖دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد..
علی بسمتش آمد. او را بلند کرد.
_وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..!
علی زود پایین رفت.
از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد.
یوسف_ من همه کار کردم.😣همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...😖😣
علی، موکتی را...
که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.😊
علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!!😊 یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!😕
خیلی آرام زمزمه کرد.
_چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام
_دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!😕
_خب چکار کنم.!؟😒
علی_هیچی رفیق.فراموشش کن.
یوسف سریع بلند شد. نشست.
_میفهمی چی میگی...!؟😠 میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!! 😠🗣
_آروم باش پسر..!😒 هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!😊
گوشی علی زنگ خورد...
برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف #فاصله گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، #همسرش هست.
یوسف، لبه پشت بام نشست...
آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد.
«خدایا خودت گفتی من به تو #توکل کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو #غیرتوندارم. خودت #کمکم_کن. میخام تموم بشه ولی نمیشه.😣 کمکم کن..! »
صدای زنی از پایین می امد...
نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید.
مرضیه خانم_سلام.
یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.😔
بانگاهش به علی، #تاییدی میخواست تا #ادامه_حرفهایش را بگوید. لبخند علی😊 تایید بود.
مرضیه خانم_ بفرمایید.
_من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. 😔باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..😔🙏
نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وهفت
مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم.
_خب... چرا!! ؟؟😔
علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.😕
مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه.
یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت.
علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.😊
با ناراحتی از پایگاه بیرون زد...
اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد.
حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید.
باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که...
💔ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.😡💔
پدرومادرش، خانه بودند...
سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت.
یوسف رو به پدرش کرد.
_بابا
_بگو 😠
_میخام باهاتون حرف بزنم😐
کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت:
_میشنوم 😠
_بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین #نه. #شرط گذاشتین. از ارث #محرومم کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!😐
فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست.
_خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟😕
_ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!😥
باغصه گفت:
_اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم😒☝️ اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم.
فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده.
_خب بگو😊
_از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟🙁
فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد.
_تصمیمت قطعیه!؟😠
_خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!😔
_خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی.
_باشه چشم. بفرمایین.😒
_من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط.. 😠
کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد.
😠☝️یک_حق پول گرفتن نداری نه از #من و نه از #مادرت.و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت👉 از وقتی #محرم میشی #تاآخرعمرت..!
😠✌️دو_خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما #هیچ حسابی باز نکن...!!
با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.😢😒
_فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟😠
_ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...😥😒
_همینی که هست..!😡
_ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟😒
فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.😏
یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... 😔 فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین.
_الان نمیزنم.. بذار برا بعد.!
کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین #یاشار تو #نازونعمت داره زندگی میکنه.. اونوقت #تو..!!
کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد.
_مامان...بزنین دیگه..!☎️😔
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_وهشت
فخری خانم شماره را گرفت...
هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.😥
وقتی فخری خانم فهمید..
برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت.
یوسف از اینطرف بال بال میزد..
که اینو نگو.. اونو بگو..!😬🙈
مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید.😠
اما ناخواسته صدایش بلند میشد.😍🙏
این طرف خط،...
طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.🙈
خاستگاری اش را خودش برهم زد.🙈💓 پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.😊خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.😊
به خواسته ریحانه،...
طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت.🔉حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد.
قرار گذاشته شد،...
❤️برای جمعه همین هفته....❤️
ریحانه،...
صدای #تشکرکردن یوسف از مادرش را کامل میشنید...😅در دلش کارخانه قند آب میکردند.🙈
طاهره خانم،...
تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد ☺️🙈و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، #شرمش شد. به #آغوش_مادر پناه برد.🤗
طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.😊
ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.💓☺️
اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.😱🙈
_ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!😁
_ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم🙈
ریحانه....
خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. #حیایش مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند.
از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت 😬🏃♀و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت...
از آن شبی که یوسف،...
تفعلی به قرآن زده بود. و ✨سوره نور آیه ٣٣✨ آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود.
✍✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل خود آنان را #بی_نیاز گرداند.."✨
مراسم را...
🍃در خانه آقابزرگ🍃 برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه.
اما حرف آقابزرگ همان بود...😊☝️
«این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون #خصوصی هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»✋
این جمله را آقابزرگ،...
گرچه تلفنی📞 بود، اما #محکم گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود.
حالا که #احترام، #عزت و #غرور، آقابزرگ برگشته بود..
حالا که همه احترامش را داشتند..
حالا که #حرفش خریدار داشت..
همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.😊
یوسفی که تمام سعی اش را کرد،..
تا در مراسم ها..
آقابزرگ، یا #حضور داشته باشد و یا #مستقیما نظر دهد.😊😍
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام:
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی_ونه
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه😥😥 و هم نقشههای سمیرا،😏بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد.😌دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست.😍عطر گل محمدی کنار گردنش زد.🌸 چند صلواتی فرستاد.😌
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!😕
کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!🙁
کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..😔
یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید...😑
بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.😑🙈
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
📲_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. 😍👌باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.😎
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
💞جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه💞
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل 💐😍بود. یک دستش شیرینی.🍰😍 این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.
باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد.☺️💓
خانواده عمومحمد،..
آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!😅
خانم بزرگ و آقابزرگ....
از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه،🍏شربت، و شام.🍤🍖
حیاط دل باز🌳🌿 و باصفای ⛲️🌺آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.😊
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!😁
_خیلی خودتو تحویل میگیری.😊
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...! 😜
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.☺️🙈
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ...
با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...😠😏
بهونه میگرفت گرما را،..
خراب بودن میوه ها...
گرم بودن شربت...
مسخره میکرد مجلس را،.. دستمال برمیداشت بعلامت گریه،.. میگفت یکی بیاید روضه بخاند...😏
خانم بزرگ #نصیحت میکرد..
و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود....
یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..😥🙏
نکند خراب شود.!
نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود.
✨خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.✨✌️
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.😊
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ 😠کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!😊
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم... 😠
رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم...😠 اینجا مجلس خاستگاری هست..! 😠 💞این دوتا💞 چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو..😠شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!😏
یاشار ترسید...😨
تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...
آقابزرگ را مطمئن کرد،😥که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
💓یوسف و ریحانه...💓
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.
یوسف آرام آرام بود...
آرامشی داشت #وصف_نشدنی... #میدانست کار، کار #خدایش بود.☝️
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...😊
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
#فاطمیه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
بسمه تعالی
🔊گفتگوی صوتی هادیان سیاسی فعال کشوری
🌱سخنران:
استاد گرامی جناب آقای دکتر احمد زارعان
استادیار و مدیر مرکز مطالعات منطقهای پژوهشکده بینالملل دانشگاه جامع امام حسین علیه السلام
🇮🇷موضوع:
مکتب شهید سلیمانی و هندسه قدرت جهانی: الزامات و آموزهها
🍃زمان: دوشنبه ۱۲ دی ماه ساعت ۲۰
🍃مکان: کانال تحلیل صوتی هادیان سیاسی فعال:
https://rubika.ir/tahlil_samen
❄️🌹❄️
#جان_فدا | #ثامن | #فاطمیه
♦️معاونت سیاسی نمایندگی ولي فقيه در سازمان بسیج مستضعفین♦️