#یک_نکته_از_هزاران 🌱
عبدالملك بن مروان ، بعد از 21 سال حكومت استبدادی ، در سال 86 هجری از دنیا رفت . بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آنكه از نارضاییهای مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعدیلی بنماید. مخصوصا در مقام جلب رضایت مردم مدینه كه یكی از دو شهر مقدس مسلمین و مركز تابعین و باقیماندگان صحابه پیغمبر و اهل فقه و حدیث بود برآمد. از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی پدر زن عبدالملك را كه قبلاً حاكم مدینه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را می كردند از كار بركنار كرد. هشام بن اسماعیل ، در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد كرده بود. سعید بن مسیب ، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت ، شصت تازیانه زده بود و جامه ای درشت بر وی پوشانده ، بر شتری سوارش كرده ، دور تا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی علیه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علویین ، امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام بیش از دیگران بدرفتاری كرده بود. ولید هشام را معزول ساخت و به جای او، عمر بن عبدالعزیز، پسر عموی جوان خود را كه در میان مردم به حسن نیت و انصاف معروف بود، حاكم مدینه قرار داد. عمر برای باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی كند و داد دل خود را بگیرد. مردم دسته دسته می آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود كه نثار هشام بن اسماعیل می شد. خود هشام بن اسماعیل ، بیش از همه ، نگران امام علی بن الحسین و علویین بود. با خود فكر می كرد انتقام علی بن الحسین در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش ، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولی از آن طرف ، امام به علویین فرمود، خوی ما بر این نیست كه به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آنكه ضعیف شد انتقام بگیریم ، بلكه برعكس ، اخلاق ما این است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنیم . هنگامی كه امام با جمعیت انبوه علویین ، به طرف هشام بن اسماعیل می آمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را می كشید. ولی برخلاف انتظار وی ، امام طبق معمول كه مسلمانی به مسلمانی می رسد با صدای بلند فرمود:سَلامٌ عَلَیْكُمْ و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به و فرمود:اگر كمكی از من ساخته است حاضرم . بعد از این جریان ، مردم مدینه نیز شماتت به او را موقوف كردند.
داستان راستان/استاد مطهري
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
عبدالملك بن مروان ، بعد از 21 سال حكومت استبدادی ، در سال 86 هجری از دنیا رفت . بعد از وی پسرش ولید جانشین او شد. ولید برای آنكه از نارضاییهای مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعدیلی بنماید. مخصوصا در مقام جلب رضایت مردم مدینه كه یكی از دو شهر مقدس مسلمین و مركز تابعین و باقیماندگان صحابه پیغمبر و اهل فقه و حدیث بود برآمد. از این رو هشام بن اسماعیل مخزونی پدر زن عبدالملك را كه قبلاً حاكم مدینه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوی سقوط وی را می كردند از كار بركنار كرد. هشام بن اسماعیل ، در ستم و توهین به اهل مدینه بیداد كرده بود. سعید بن مسیب ، محدث معروف و مورد احترام اهل مدینه را به خاطر امتناع از بیعت ، شصت تازیانه زده بود و جامه ای درشت بر وی پوشانده ، بر شتری سوارش كرده ، دور تا دور مدینه گردانده بود. به خاندان علی علیه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علویین ، امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام بیش از دیگران بدرفتاری كرده بود. ولید هشام را معزول ساخت و به جای او، عمر بن عبدالعزیز، پسر عموی جوان خود را كه در میان مردم به حسن نیت و انصاف معروف بود، حاكم مدینه قرار داد. عمر برای باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعیل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدی دیده یا شنیده بیاید و تلافی كند و داد دل خود را بگیرد. مردم دسته دسته می آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرین بود كه نثار هشام بن اسماعیل می شد. خود هشام بن اسماعیل ، بیش از همه ، نگران امام علی بن الحسین و علویین بود. با خود فكر می كرد انتقام علی بن الحسین در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش ، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولی از آن طرف ، امام به علویین فرمود، خوی ما بر این نیست كه به افتاده لگد بزنیم و از دشمن بعد از آنكه ضعیف شد انتقام بگیریم ، بلكه برعكس ، اخلاق ما این است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنیم . هنگامی كه امام با جمعیت انبوه علویین ، به طرف هشام بن اسماعیل می آمد، رنگ در چهره هشام باقی نماند. هر لحظه انتظار مرگ را می كشید. ولی برخلاف انتظار وی ، امام طبق معمول كه مسلمانی به مسلمانی می رسد با صدای بلند فرمود:سَلامٌ عَلَیْكُمْ و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به و فرمود:اگر كمكی از من ساخته است حاضرم . بعد از این جریان ، مردم مدینه نیز شماتت به او را موقوف كردند.
داستان راستان/استاد مطهري
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
بلال حبشی مؤذن پیامبر صلی الله علیه و آله ، هنگامی كه رنجور شد و در بستر مرگ قرار گرفت ، همسرش در بالین او نشست و گفت : واحسرتا كه مبتلا شدم ! بلال گفت : بلكه موقع شور و شادی است ، تاكنون رنجور بودم و تو چه می دانی كه مرگ در زندگانی خوش است ؟ همسر گفت : هنگام فراق فرا رسیده است . بلال فرمود: هنگام وصال فرا رسیده است . همسرش گفت : امشب به دیار غریبان می روی ، فرمود: جانم به وطن اصلی می رود. همسر گفت : واحسرتا، او فرمود، یا دولتاه ، همسر گفت : تو را از این پس كجا بینم ؟ فرمود: در حلقه خاصان الهی ، همسرش عرض كرد: دریغا كه با رفتن تو، خانه بدن و خانمان ما ویران می گردد! فرمود: این كالبد مانند ابر می باشد كه لحظاتی به هم پیوند و بعد از هم گسیخته می شود.
يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آورده اند كه عيسى عليه السلام پيرزنى را ديد بر سر گورى نشسته و زار زار مى گريست . عيسى عليه السلام پرسيد كه صاحب اين گور تو را چه مى شود؟ گفت : پسر من . گفت : مى خواهى تا دعا كنم كه زنده شود. گفت : خواهم . عيسى عليه السلام دعا كرد. شخصى از گور برآمد با روى زرد و موى سفيد و پشت دوتا. پس پيرزن گفت : اين پسر من نيست كه پسر من جوان بود با وى چون ماه و موى سياه و بالا چون سرو روان . آن شخص گفت : من پسر توام ، زردى روى من از تاريكى گور است ، كجى پشت من از تنگى لحد و سفيدى موى من از هول منكر و نكير. حال گورا نيست كه اول منزل است از منازل آخرت كه : القبر اول منزل من منازل الاخرة (627)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
عده ای به محضر امام باقر علیه السلام رسیدند و دیدند كه یكی از فرزندان او بیمار شده است و امام علیه السلام ناراحت و اندوهگین است . با خود گفتند: اگر این كودك از دنیا برود می ترسیم امام علیه السلام را آن گونه ببینیم كه نمی خواهیم در آن حال باشد. چیزی نگذشت كه صدای شیون اهل خانه بلند شد و فرزند امام علیه السلام از دنیا رفت . آنگاه حضرت نزد آنها آمد در حالیكه چهره او شاد بود و ناراحتی های قبل از سیمای او بر طرف شده بود. آنها به امام علیه السلام عرض كردند: فدایت شویم ما ترس آن داشتیم كه با مرگ فرزند حالتی پیدا كنید كه ما هم بخاطر اندوه شما غمگین شویم . حضرت به آنها فرمود: ما می خواهیم كسی را كه دوست داریم بسلامت باشد و ما راحت باشیم اما وقتی امر الهی فرا رسد تسلیم اراده خداوند هستیم.
قصه هاي تربيتي چهارده معصوم (عليهم السلام) / محمد رضا اکبري
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
زهری گوید: شبی تاریك بود. باران هم میآمد. با غلامم در كوچههای مدینه میآمدم، كه مولایم حضرت زینالعابدین ـ علیه السلام ـ را دیدم از اسب پیاده شدم و خدمت آن حضرت رسیدم و اظهار ارادت كردم. مقداری نان همراه حضرت بود، عرض كردم: كجا تشریف میبرید؟ حضرت فرمود: خیال مسافرت دارم و برای سفرم توشه تهیه كردهام، میخواهم آن را در جای محفوظی نگهداری كنم.
عرض كردم: پس اجازه بدهید غلام من كمك كند؟ فرمود: خودم اولی هستم. زهری گوید: چند روز بعد، آقا را در كوچههای مدینه ملاقات كردم و پرسیدم: مگر شما اراده مسافرت نداشتید؟ فرمود: آن طور كه تو گمان كردی نیست، اراده سفر آخرت داشتم(و نانها را برای فقرای مدینه میبردم ...)
در روایت است كه حضرت سجاد ـ علیه السلام ـ به چهارصد خانه از فقرا، نان میبرد، بدون این كه خود را بشناساند.
داستانهاي پراكنده / آية الله دستغيب
مؤمن به هنگام مرگ
صدوق از حضرت عسكری علیه السلام و ایشان از رسول اكرم (ص ) نقل كردند كه آن جناب فرمود مؤمنین همیشه از عاقبت خود در ترسند و یقین ندارند كه مشمول رضایت خدا واقع می شوند یا نه تا موقع مرگ مؤمن وقتی كه ملك الموت را دید در آن شدت درد بسیار متاءثر است كه اكنون از خانواده و اموال خود جدا می شود با اینكه به آرزوهایش نرسیده ملك الموت به او می گوید آیا هیچ عاقلی برای مال و ثروتی كه فایده ندارد غصه می خورد با این كه خداوند به جای آن چندین هزار برابر به او داده است می گوید نه ملك الموت اشاره می كند به طرف بالا نگاه كن : می بیند قصرهای بهشت و درجات آن را كه از حدود آرزو هم خارج است به او می گوید اینجا منزل تو است و اینها را خداوند به تو عنایت كرده و افراد صالح از خانواده ات با تو در همین جا ساكن می شوند آیا راضی هستی در عوض ثروت و مال دنیا این مقام را به تو بدهند؟ می گوید آری به خدا قسم راضیم . سپس می گوید باز نگاه كن وقتی توجه می كند حضرت رسول (ص ) و امیرالمؤمنین و فرزندان ارجمند ایشان را در اعلا علیین می بیند ملك الموت می گوید اینها همنشین و انیس تو هستند آیا به جای كسانی كه در این جهان از آنها مفارقت می كنی راضی نیستی اینها با تو باشند؟ می گوید چرا به خدا قسم راضیم . همین است تفسیر و معنای آیه شریفه ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائكه الا تخافوا فما امامكم من الاهوال فقد كفیتموه و لاتحزنوا علی ما تخلفونه الذراری والعیال والاموال فهذا شاهد تموه فی الجنان بدلا منهم وابشروا بالجنه التی كنتم توعدون هذه منازلكم و هؤ لاء اناسكم و جلاسكم نحن اولیائكم فی الحیوه الدنیا و فی الاخره ولكم فیها ما تشتهی انفسكم ولكم فیها ما تدعون نزلا من غفور رحیم.
داستانها و پندها, ج1/ مصطفي زماني وجداني
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
سعدی گوید: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول مناظره و بحث بودم ، ناگاه جوانی به مسجد آمد و گفت : در میان شما چه كسی فارسی می داند؟ همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خیر است ، گفت : پیرمردی 150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسی صحبت می كند، ولی ما كه فارسی نمی دانیم ، نمی فهمیم چه می گوید، اگر لطفی كنی و قدم رنجه بفرمائی ، به بالینش بیائی ثواب كرده ای شاید وصیتی كند، تا بدانیم چه وصیت كرده است . من برخاستم و همراه آن جوان به بالین آن پیرمرد رفتم ، دیدم می گوید: چند نفسی به مراد دل می كشم ، افسوس كه راه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفر عمر زندگانی هنوز بیش از لحظه ای بهره نبرده بودیم و لقمه ای نخورده بودیم كه فرمان رسید، همین قدر بس است . آری با اینكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف می خورد كه عمری نكرده ام حرفهای او را به عربی برای دانشمندان ترجمه كردم ، آنها تعجب كردند كه با آن همه عمر دراز باز برگذر دنیای خود تاءسف می خورد. به آن پیرمرد در حال مرگ گفتم . حالت چگونه است ؟ گفت : چه گویم كه جانم دارد از وجودم می رود.! گفتم : خیال مرگ نكن و خیال را بر طبیب چیره نگردان ، كه فیلسوفهای یونان گفته اند: مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نباید به بقاء اعتماد كرد، و بیماری گرچه وحشتناك باشد دلیل كامل بر مرگ نیست اگر بفرمائی طبیبی را به بالین تو بیاورم تا تو را درمان كند؟ چشمانش را گشود و خندید و گفت : پزشك زیرك ، بیمار را با حال وخیم ببیند، به نشان تاءسف دست بر هم ساید، وقتی كه استقامت مزاج دگرگون شد نه افسون (دعا) و نه درمان هیچكدام اثر نبخشد.
يکصد موضوع 500 داستان / سيد علي اکبر صداقت
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
علی (ع) میل به جگر پخته پیدا كرد، كه با نان نرم بخورد، تا یكسال ترتیب اثر به میلش نداد، پس از یكسال به فرزندش امام حسن (ع) تذكر داد، امام حسن (ع) رفت و جگری تهیه كرد و آن را پخت ، و علی (ع) آن روز روزه بود، هنگام افطار، وقتی خواست از آن جگر بخورد، آنرا نزدیك خود آورد، در همین هنگام فقیری در خانه را زد، علی (ع) همه جگر را به امام حسن (ع) داد و فرمود: پسرم این جگر را به آن فقیر بده ، مبادا در روز قیامت در نامه اعمال ما (این آیه را) بخوانی ؛ اذهبتم طیباتكم فی حیاتكم الدنیا و استمتعتم بها... شما در زندگی دنیا، خوشیهای خود را بردید و از آنها بهره مند شدید و امروز شما را عذاب خواری دهند (احقاف20).
داستانها و پندها, ج5/ مصطفي زماني وجداني
🔹🔹🔹🔹🔹🔹
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
آورده اند كه زاهدى در بصره بيمار شده بود. چون به در مرگ رسيد، خويشانش همه از گرد وى در نشستند و مى گريستند. گفت : مرا باز نشانيد. وى را باز نشانيدند. روى سوى پدر كرد و گفت : اى پدر! تو چرا مى گريى ؟ گفت : (چگونه نگريم كه فرزندى چون تو بميرد و پشت بشكند. مادر را گفت : تو چرا مى گريى ؟ گفت :) اميد مى داشتم كه در پيرى خدمت من كنى و در بيمارى بر سر بالين من باشى . روى سوى فرزندان كرد و گفت : شما چرا مى گرييد؟ گفتند: زيرا كه يتيم شديم و خوار و ذليل گشتيم . رو سوى عيال كرد و گفت : تو چرا مى گريى ؟ گفت : من چگونه دارم اين يتيمان را؟ گفت : آه ! آه ! شما همه ، براى خود مى گرييد، هيچكدام براى من نمى گرييد كه تا من چگونه چشم تلخى مرگ را و چه گويم جواب اعمال و كردار خويش را؟ اين بگفت و بخروشيد و جان به حق تسليم كرد.
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
در حالات مرحوم شيخ جعفر كبير كاشف الغطاء كه از بزرگانِ علما در قرن سيزدهم و ساكن نجف اشرف بوده ، آمده است :
در يكى از شبها كه براى ((تهجّد)) برخاست ، فرزند جوانش را از خواب بيدار كرده و فرمود: برخيز به حرم مطهّر مشرّف شده و در آنجا نماز بخوانيم . فرزند جوان كه برخاستن از خواب در آن ساعتِ شب برايش دشوار بود، در مقام اعتذار برآمد و گفت : من فعلاً مهيّا نيستم شما منتظر من نشويد؛ بعداً مشرّف مى شوم .
فرمود: نه ، من اين جا ايستاده ام ؛ برخيز، مهيّا شو كه با هم برويم . آقا زاده ، بناچار از جا برخاست و وضو ساخت و با هم راه افتادند. كنار درِ صحنِ مطهّر كه رسيدند، آن جا مرد فقيرى را ديدند كه نشسته و دست نياز به طرف مردم دراز كرده است . آن عالم بزرگوار ايستاد و به فرزندش فرمود:
اين شخص در اين وقتِ شب براى چه اين جا نشسته است ؟
گفت : براى تكّدى از مردم .
فرمود: آيا چه مقدار ممكن است از رهگذران ، عايد او گردد؟ گفت : احتمالاً يك تومان (به پول آن زمان ).
مرحوم كاشف الغطاء فرمود: فرزندم ! درست فكر كن و ببين اين آدم براى مبلغ بسيار اندك و كم ارزش دنيا (آن هم محتمل )، در اين وقت شب از خواب و آسايش خود دست برداشت و آمد در اين گوشه نشست و دست تذلّل به سوى مردم دراز كرد! آيا تو، به اندازه اين شخص ، به وعده هاى خدا درباره شب خيزان و متهجّدان اعتماد ندارى كه فرموده است : ((فَلاَ تَعْلَمُ نفسٌ ما أ خفى لهم من قرَّة أ عينٍ)) - هيچ كس نمى داند چه پاداشهاى مهمّى كه مايه روشنى چشمهاست براى آنها نهفته شده - گفته اند آن فرزند جوان از شنيدن اين گفتار پدرِ زنده دل خود چنان تكان خورد و تنبّه يافت كه تا آخر عمر از شرف وسعادت بيدارى آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترك نشد.
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زاذان و عده ديگرى از اصحاب على (ع ) نقل مى كنند كه با آن حضرت در جنگ صفين بوديم و هنگامى كه با لشكر معاويه مى جنگيد، مردى از سمت راست لشكر آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين ! در اين سمت آشوب به پا شده است .
حضرت فرمود: ((به جاى خود برگرد)).
مرد برگشت و بار دوم آمد و همان جمله را تكرار كرد.
باز هم حضرت فرمود: ((به جاى خود برگرد)).
بار سوم نيز آمد و مثل اين كه زمين بر او تنگ شده بود، جمله قبلى را تكرار كرد.
حضرت فرمود: بايست . مرد ايستاد. على (ع ) فرمود: مالك كجاست ؟
مالك گفت : لبيك يا اميرالمؤ منين !
حضرت فرمود: سمت چپ لشكر معاويه را مى بينى ؟
گفت : بلى .
فرمود: ((آن شخص سوار بر اسب تربيت شده را مى بينى ؟)).
گفت : بلى .
فرمود: ((برو و سر او را بياور)).
مالك اشتر به آن شخص نزديك شد و گردنش را زد و سرش را آورد و جلو اميرالمؤ منين (ع ) انداخت .
حضرت رو كرد به آن مرد و فرمود: تو را به خدا قسم ! آيا اين شخص را ديدى و ترس او در قلبت افتاد و آشوبى در ميان ياران خود ديدى ؟
گفت : بلى .
حضرت فرمود: رسول خدا(ص ) از اين واقعه خبر داده بود. آن گاه به آن مرد فرمود: ((برگرد به جاى خود)).
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابان مى گويد: سليم گفت : از ابن عباس شنيدم كه مى گفت : از على (ع ) حديثى شنيده ام كه حل آن را نفهميدم و آن را انكار هم نكردم . از او شنيدم كه فرمود: ((پيامبر (ص ) در بيماريش كليد هزار باب از علم را به من پنهانى آموخت كه از هر بابى هزار باب باز مى شد)).
ابن عباس گفت : در ((ذى قار)) در خيمه على (ع ) نشسته بودم ، و اين در حالى بود كه آن حضرت ، امام حسن (ع ) و عمار را به كوفه فرستاده بود تا مردم را براى شركت در جنگ دعوت كنند. در اين حال حضرت رو به من كرد و فرمود: اى پسر عباس ، حسن بر تو وارد مى شود در حالى كه يازده هزار نفر همراه او هستند به استثناى يك يا دو نفر.
ابن عباس (ع ) مى گويد: پيش خود گفتم : اگر طبق گفته حضرت شود اين از همان هزار باب علم است .
هنگامى كه امام حسن (ع ) با لشكريان خود از دور پيدا شدند به استقبال آنان رفتم و به نويسنده لشكر - كه نامهايشان همراه او بود - گفتم : چند نفر همراه شما هستند؟
گفت : يازده هزار نفر به استثناى يك يا دو نفر!
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ͎ ͎‹🦋͜͡🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
((حضرت صادق آل محمد صلى اللّه عليه و آله )) فرمود:
مردى از انصار چند روز خدمت (( حضرت رسول صلى اللّه عليه وآله )) نيامد.
بعد از چند روز كه خدمت حضرت شرفياب شد، حضرت احوال او را پرسيد و فرمود:
چرا چند روز است كه غايب هستى و نزد ما نمى آيى ؟!
عرض كرد: آقاجان فداى شما بشوم ، چند وقت است كه دستم تنگ شده و بيماريم طول كشيده .
حضرت فرمود: مى خواهى به تو دعايى ياد بدهم كه وقتى كه فقير و بيمارشدى ، فقر وبيماريت از تو بر طرف شود؟!
گفت : بله ، يا رسول اللّه چه از اين بهتر.
حضرت فرمود:
هر صبح و شب اين دعا را بخوان :
لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ، تَوَكَّلْتُ عَلَى الْحَىِّ الَّذى لا يَمُوتُ وَ الْحَمْدُلِلّهِ الَّذى لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ فِى الْمُلْكِ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِّىٌ مَنَ الذُّلِ وَ كَبِّرْهُ تَكْبيراً.
مى گويد: چون بر آن مداومت كردم احوالاتم نكو گشت ، و حالم بهتر شد.(13)
شخصى به ((حضرت صادق (ع ))) عرضكرد:
آقاجان ، چند وقت است كه در بدنم كنه و ماده پيدا شده است چه كنم ؟!
حضرت فرمود:
سه روز روزه بگير و در روز چهارم وقت زوال غسل كن و پارچه پاكيزه بپوش ، حالا كهنه يا نو فرق نمى كند و مثل لنگ دور خود بپيچ و به صحرا و يا بام خانه يا جاى بلندى برو، و چهار ركعت نماز بخوان و تا مى توانى سعى كن كه گريه كنى يا خود را بگريه در آورى ، و بعد به خاك به سجده برو، و پهلوى راست و روى خود را بر زمين بگذار و در حال تضرع و گريه و زارى و خضوع اين دعا را بخوان .
در آخر فرمودند:
وقتى اين دعا تاثير مى كند كه خاطر جمع و مطمئن باشى كه دعايت مستجاب مى شود.
من اين كار را كردم و عافيت پيدا كردم .
اين دعا اين است :
يا واحِدُ يا اَحَدُ يا صَمَدُ يا كَريمُ يا جَبّارُ يا قَريبُ يا مُجيبُ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَالِ مُحَمَّدٍ وَ اَكْشِفْ ما بى ضُرّى وَ اَلْبَسْنى الْعافِيَةَ، الشّافِيَةَ، اَلْكافيَه فِى الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ وَ امْنُنْ عَلَىَّ بِتَمامِ النِّعْمَةِ وَ اذْهَبْ ما بى تَذَرَنى وَ غَمَّنى .
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
شيخ عباس قمى رحمه الله عليه نقل مى كند كه استاد ما محدّث متبحّر ثقه الاسلام نورى رحمه الله عليه در دارالسّلام نقل فرموده كه روزى يكى از برادران من به خدمت مرحومه والده ام رسيد، مادرم ديد كه تربت امام حسين عليه السلام را در جيب پايين قباى خود گذاشته ، مادرم او را زجر كرد كه اين بى ادبى به تربت مقدّسه است زيرا كه در زير ران واقع شود و شكسته گردد.
برادرم گفت : چنين است كه فرمودى و تا به حال دو مُهر شكسته ام و ليكن عهد كرد كه بعد از آن در جيب پايين نگذارد.
پس چند روزى از اين قضيه گذشت ، پدرم بدون آنكه از اين مطلب اطلاع داشته باشد در خواب ديد كه مولاى ما حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام به زيارت او تشريف آورد و در اطاق كتابخانه نشست و ملاطفت و مهربانى بسيار كرد و فرمود: بخوان پسران خود را بيايند تا آنها را اكرام كنم ، پس پدرم پسرها را طلبيد و با من پنج نفر بودند، پس ايستادند در مقابل آن حضرت و در نزد آن حضرت از جامه و چيزهاى ديگر بود، پس يك يك را مى خواند و چيزى از آنها به او مى داد، پس نوبت به برادر مزبور كه به تربت بى احترامى كرده بود رسيد حضرت نظرى به او افكند مانند كسى كه در غضب باشد و التفات فرمود به سوى پدرم و فرمود: اين پسر تو دو تربت از تربت هاى قبر من را در زير ران خود شكسته است ، پس مثل برادران ديگر او را نخواند، بلكه به سوى او چيزى افكند و الا ن در ذهنم است كه گويا قاب شانه ترمه به او داد.
پس علاّمه والد بيدار شد و خواب خود را براى مادر نقل كرد و والده حكايت را براى ايشان بيان كرد. پدرم از صدق اين خواب تعجّب كرد.
اينجانب عبدالحميد حسانى فرزند عبدالشهيد حسانى ، ساكن فراشبند فارس نسبت به تربت خونين امام حسين عليه السلام قبلاً در داستانهاى شگفت تأ ليف حضرت آيت اللّه العظمى آقاى حاج سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى خوانده بودم ، خودم و اهل خانه كه سواد فارسى داشته اند خواندند و در ضمن در سال اخير قبل از محرم ، پدرم عازم كربلا شد و مقدارى تربت خريد كرده و آورد. خواهرى دارم به نام ((ساره خاتون حسانى )) متوسل شدند به ائمه ، تربتى كه پدرم آورده بود مقدار كمى از آن را با پارچه اى از حرم ابوالفضل عليه السلام مى پيچد و شب را احيا مى دارد (يعنى شب عاشورا) و از ائمه و فاطمه زهرا صلى الله عليه و آله مى خواهد كه اگر ما يك ذرّه نزد شما قابليم اين تربت همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند براى ما بشود، اتفاقاً روز عاشوراى گذشته بعد از نماز ظهر ساعت يك و ده دقيقه بعد از ظهر به آن نگاه مى كنند. دو خواهرم و زن برادرم آن را مى بينند و يك مرتبه مى افتند به گريه و زارى ، مى بينند همان حالتى كه آقا! در كتاب نوشتند اتفاق افتاده و تربت مزبور حالت خون پيدا كرده بود و حقير كه بعد از مسجد آمدم خودم هم ديدم و مقدارى از آن را آوردم به خدمت حضرت آيت اللّه العظمى آقاى دستغيب و تربت مزبور هم هنوز موجود است و رنگ تربت به طور كلى جگرى شده رطوبت كمى برداشته بود، بعد به تدريج حالت خشكى پيدا كرده و هنوز هم باقى است با همان رنگ جگرى .
و نظير همين قضيه فوق كه ذكر شد مقدارى تربت در سال 98 قمرى باز در فراشبند فارس ، كوى مسجد الزهرا، منزل مشهدى عبدالرضا نوشادى بوده و در جلسه نشان دادند كه به خون مبدل شده و همه آن را مشاهده كردند.
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
وقتى پيغمبر (ص ) به جانب تبوك رفت ، على (ع ) (در راه ) به او ملحق شد، (و حضرت رسول (ص ) دستور داد كه بازگردد) و چون به جاى خود برگشت ، (منافقان ) براى كشتنش تدبيرى كرده ، دستور دادند در راهش گودالى عميق به قدر پنجاه ذراع حفر كردند، و آن را با نى هاى نازك پوشاندند، و اندكى خاك به قدرى كه نى هاى را بپوشاند روى آن ريختند، و اين گودال در راهى بود كه آن جناب ناچار بود از آن عبور كند، و مى خواستند او با مركبش در آن جا بيفتند، و آن را عميق كرده بودند، و اطرافش زمين سنگلاخى بود، نقشه ريخته بودند كه وقتى او با مركبش در آن چاه رسيد اسبش گردنش را برگرداند و خدا آن را طولانى كرد تا لبانش به گوش او رسيد و گفت : يا اميرالمؤ منين (ع ) اين جا چاهى براى تو كنده شده ، و نقشه مرگ براى تو كشيده شده ، و تو بهتر مى دانى پس از آن عبور نكن .
فرمود: خداوند تو را كه نصيحت كننده اى براى من جزاى خير دهد، همچنان كه براى من تدبير مى كنى و همانا خدا تو را از پاداش نيك خود محروم نمى كند، و رفت تا به آن مكان مشرف شد و اسب از ترس عبور از آن جا ايستاد، و على (ع ) فرمود: به اذن خدا به سلامت و اعتدال برو، در حالى كه كار تو عجيب و عمل تو بى سابقه است . اسب پيش رفت و خداوند زمين را سخت و محكم كرد و چاه را پر كرد، و آن جا را مثل جاهاى ديگر قرار داد، و چون على (ع ) از آن جا گذشت آن اسب گردنش را برگرداند و لبانش را بر گوش او گذاشت و گفت : اى مولاى من چقدر تو نزد پروردگار جهان كرامت دارى ، تو را از اين چاه به سلامت عبور داد.
فرمود: خداوند تو را در عوض آن نصيحتى كه به من كردى اين چنين سالم گرداند، (حضرت عسگرى ) فرمود: سپس صورت اسب را به نزديك كفلش برگرداند و مردم با او بودند، بعضى جلو و بعضى عقب ، و به آنها گفت : خاك اين جا را عقب بزنيد، عقب زدند، ديدند آن جا طورى است كه هر كس از آن جا بگذرد در آن چاه مى افتد، فرمود: پس همه از آنچه ديدند اظهار وحشت و تعجب كردند، فرمود: مى دانيد چه كسى اين كار را كرده ؟
گفتند: نه ، فرمود: لكن اين اسب من مى داند، اى اسب ، آن چگونه بوده و كه اين تدبير را كرده ؟
اسب گفت : يا اميرالمؤ منين وقتى خداى عزوجل بخواهد، آنچه را مردم نادان مى خواهند محكم كنند، نقض كنند، محكم كنند. نقض كند، يا آن چه را مردم نادان مى خواهند نقض كنند، محكم كند. پس خدا غالب است و مردم مغلوب اند، اى اميرالمؤ منين فلان و فلان و ده نفر را شمرد، با همدستى و توطئه بيست و چهار نفر كه در راه با پيغمبر (ص ) بودند و نقشه قتل او را در عقبه ريختند اين كار را كردند و خداوند در حفظ پيغمبر و ولى خود غالب است و كفار بر او غالب نمى شوند، پس بعضى از اصحاب از اميرالمؤ منين (ع ) خواستند كه قضيه را براى پيغمبر(ص ) بنويسد و قاصد تندرويى نزد او بفرستد على (ع ) فرمود: قاصد خدا سريع تر نزد پيغمبر(ص ) مى رود و نامه او جلوتر مى رسد (يعنى خدا به او خبر مى دهد).
#یک_نکته_از_هزاران 🌱
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از مرحوم حاج شيخ مرتضى طالقانى در مدرسه سيد نجف اشرف ، شنيدم كه فرمود در اين مدرسه در زمان مرحوم آقاى سيد محمد كاظم يزدى ، دو قضيه عجيب و متضاد مشاهده كردم ؛ يكى آنكه در فصل تابستان كه عده اى از طلاب در صحن وعده اى پشت بام مى خوابيدند شبى از صداى هياهوى طلاب از خواب بيدار شدم ، ديدم همه طلاب به سمت صحن مى روند و دور يك نفر جمعند، پرسيدم چه خبر شده ؟ گفتند فلان طلبه خراسانى (بنده اسم او را فراموش كرده ام ) پشت بام خوابيده بوده و غلطيده و از بام افتاده است .
من هم به بالين او رفتم ديدم صحيح و سالم است و تازه مى خواهد از خواب بيدار شود، گفتم او را خبر ندهيد كه از بام افتاده است ، خلاصه او را در حجره برديم و آب گرمى به او داديم تا صبح شد و به اتفاق او به درس مرحوم سيد حاضر شديم و قضيه را به مرحوم سيد خبر داديم
سيد خوشحال شد و امر فرمود گوسفندى بخرند و در مدرسه ذبح كنند و گوشتش را بين فقرا تقسيم نمايند. بعد از چند روز در همين مدرسه همان طلبه يا طلبه ديگر (ترديد از بنده است ) در سرداب سن به روى تختى كه ارتفاعش از دو وجب كمتر بود خوابيده و در حال خواب مى غلطد و از تخت مى افتد و بلافاصله مى ميرد و جنازه اش را از سرداب بالا مى آورند.
اين دو قضيه عجيب و صدها نظير آن به ما مى آموزد كه تاثير هر سببى موقوف به خواست خداوندى است كه اسباب راموثر قرار داده است ، زيرا مى بينيم سبب قوى كه قطع به تاثير آن است مانند افتادن از بام دوطبقه سيد كه قاعدتا بايد خورد شود و بميرد، كوچكترين اثرى از آن ظاهر نمى شود چون خداى عالم نخواسته و بالعكس ، افتادن از تخت كوتاه يك وجبى كه قاعدتا نبايد صدمه اى وارد آورد، چه رسد به كشتن ، سبب مردن مى گردد.
᯽────❁────᯽
🔆💠🔅💠🔅
#یک_نکته_از_هزاران
این ماجرا مربوط به سالها قبل میشود
پدر و مادرم تازه با هم ازدواج کرده بودند و هنوز فرزندی نداشتند.
محل کار پدرم در یک شهرستان کوچک بوده و پدر م باید هر روز از مرکز به آن شهرستان رفت و آمد میکرده است .یکی از روزهای فروردین ماه پدرم از محل کار به سمت خانه برمی گشته . باران به شدت میباریده و به جهت همین بارندگی ها سیل بزرگی به راه افتاده بوده است.پدرم در هنگام عبور جمعیتی را میبیند که کنار رودخانه ایستاده اند و هر کدام برای نجات زنی که گرفتار سیل شده به آب میزنند اما امواج آنقدر سهمگین است که هرکس وارد رودخانه میشده نمیتوانسته طاقت بیاورد ومجبور به بازگشت میشده آخرین تقلاهای زن در میان امواج بی نتیجه مانده است.همه از نجاتش نا امید شده بودند.
که ناگهان پدرم از راه میرسد و به دل رودخانه میزند .چندین مرتبه در آبهای گل آلود طوری غوطه ور میشود که همه فکر میکنند پدرم نیز غرق خواهد شد .
اما، پدرم با هر سختی که شده خودش را به زن می رساند و با تلاش فراوان ، زن را ازسیلاب و مرگ حتمی نجات میدهد .
پدرم به محض آنکه از آب بیرون میآید پیراهنش را در میآورد و به خانم که لباسش پاره شده بوده است میدهد و میگوید شما خواهر این دنیا و آن دنیای من خواهید بود .
زن با چشمانی اشکبار و نگاهی مملو از سپاس از پدرم تشکر میکند .پدرم بعد از اطمینان از اینکه حال آن خانم خوب است خدا حافظی میکند و به خانه برمیگردد.
چند سالی میگذرد...
پدرم به یک شهرستان دور از مرکز منتقل میشود بنابراین با مادرم و تنها فرزندشان یعنی خواهرم بار سفر میبندد و راهی میشوند .پدرم در هفته به واسطه شغلش بعضی از شبها سر کار بوده و مادرم و خواهرم در آن شهر غریب، تنها بوده اند
یک شب که پدرم سر کار بوده است هنگام خوردن شام لقمه درگلوی خواهرم گیر میکند تلاش مادرم برای بیرون آوردن لقمه بی فایده میماند .
هر لحظه چهره کودک سیاه تر میشود مادرم کودک را بغل میکند سراسیمه به خیابان می دَود در دل تاریک شب خودش را جلوی یک تاکسی عبوری میاندازد .
راننده اول شروع به داد و فریاد میکند اما وقتی ضجه های مادرم را میبیند همراه خانم مسافر از ماشین پیاده میشوند
مسافر تاکسی بچه را از بغل مادرم می گیرد و به طرز ماهرانه ای لقمه را از گلوی بچه خارج میکند اما دختر کوچک نفس نمی کشد
بلافاصله خانم مسافر که یک پرستار ماهر بوده است بچه را کف خیابان میخواباند و شروع به دادن تنفس مصنوعی میکند.
چند لحظه بعد در حالی که مادرم به سر و صورت خودش می زده است کودک صدایی شبیه فریاد میکشد و نفسش برمیگردد.
مادرم از خوشحالی حال خودش را نمیفهمیده است خواهرم را در آغوش میکشد ودست و صورت خانم را غرق در بوسه میکند .
در همین لحظه پدرم از راه میرسد
بعد از روبرو شدن با خانم مسافر هردو همدیگر را می شناسند. این خانم پرستار همان زنی بوده است که سالها قبل پدرم از سیل نجات داده بود .او برای دیدن پسرش که در آن شهرستان دور خدمت سربازی را می گذرانده به آنجا آمده بود .و در آن شب قصد داشته خودش را به اتوبوس شب رو برساند و به تهران بازگردد.......
پدرم همیشه وقتی میخواست کسی را به انجام کاری فقط در راه رضای خدا تشویق کند این ماجرا را تعریف میکرد .
پدرم چند سالی است که آسمانی شده است اما همیشه این جمله اش در گوشم زنگ میزند که میگفت :
هر کاری که از دستت برمیاید برای بنده خدا انجام بده و مطمئن باش که خود خدا پاداش کار خوب تو را خواهد داد
🔅 𝓳𝓸𝓲𝓷↷
┏ • • - • - • - • - • - ┓
@Yavaaashakii ‹🦋🍃›
┗┳┳• - • - • - • ┳┳┛