eitaa logo
قرارگاه رسانه ای مساجد و محلات اصفهان
2.3هزار دنبال‌کننده
322هزار عکس
19.9هزار ویدیو
415 فایل
جهت ارسال اخبار ويژه و ناب مسجد و پايگاه که دارای قابليت الگوپذيری برای سايرين است،ضمن رعايت کليه قوانین و مقررات از طريق مدیران معرفی شده توسط مسئولین مساجدومحلات ناحیه اقدام فرمایید. 💻قرارگاه استانی افسران جنگ نرم مساجد و محلات اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌷بعد از اتمام خدمت سربازى، وارد جهاد شدم. سال ١٣٦٢ بود و مـن كه هنوز هواى جنگ و جبهه در سرم بود، به عنـوان نيـروى پـشتيبانى از طرف جهاد به منطقه اعزام شده و مسئوليت اعزام نيـرو بـه منطقـه را بـه عهده گرفتم. كار بچه هاى جهاد پشتيبانى و تداركات بود، امـا مـن سـال بعد داوطلبانه در عمليات خيبر شركت كردم. 🌷حدود دو ماه نيز در جزيره مجنـون بـودم. يـك شـب دشـمن كـه از خسارات ناشى از گلوله باران خاك ايران رضايت خاطر پيدا نكرده بود و نمی‌خواست به اين حد از جنايات خود اكتفـا كنـد، دسـت بـه بمبـاران شيميايى زد. مهمات ما تمام شده بود و دو لشكر محمد رسول الله (ص) و ٤١ ثاراالله با هم قاطى شده و منتظر ايستاده بودنـد تـا عمليـات را شـروع كنند. 🌷فرمانده قبل از شروع عمليات با بچه ها كمى صحبت كـرد. او گفـت: من فرمانده شما نيستم، فرمانده همه ما آقا امام زمان (عج) است.... هنوز صحبتهاى فرمانده به اتمام نرسيده بود كه با گلوله دشـمن به شهادت رسيد. بچه ها از همان محور دست به عمليات زدند و بچـه هاى جهاد نيز پشتيبانى جنگ را عهده دار شدند. 🌷مواد شيميايى هوا را خفه و مسموم كرده بود. تا صبح طاقت آورديـم و فردا همزمان با طلوع دل انگيز خورشيد، پيروزى نصيب ما شد. بعـد از اين عمليات به منظور بازسازى و برق كشى روسـتاها بـه بـستان رفتـيم. هواپيماهاى دشمن سراسر بستان را بمباران كـرده بودنـد و بازسـازى آن مشكل به نظر می‌رسيد، اما در مقابل همت و پشتكار بچه هاى جهاد، كـار كوچك و پيش پا افتاده اى بيش نبود. راوى: رزمنده دلاور حسن مَنگليان
. 🌷بعد از اتمام خدمت سربازى، وارد جهاد شدم. سال ١٣٦٢ بود و مـن كه هنوز هواى جنگ و جبهه در سرم بود، به عنـوان نيـروى پـشتيبانى از طرف جهاد به منطقه اعزام شده و مسئوليت اعزام نيـرو بـه منطقـه را بـه عهده گرفتم. كار بچه هاى جهاد پشتيبانى و تداركات بود، امـا مـن سـال بعد داوطلبانه در عمليات خيبر شركت كردم. 🌷حدود دو ماه نيز در جزيره مجنـون بـودم. يـك شـب دشـمن كـه از خسارات ناشى از گلوله باران خاك ايران رضايت خاطر پيدا نكرده بود و نمی‌خواست به اين حد از جنايات خود اكتفـا كنـد، دسـت بـه بمبـاران شيميايى زد. مهمات ما تمام شده بود و دو لشكر محمد رسول الله (ص) و ٤١ ثاراالله با هم قاطى شده و منتظر ايستاده بودنـد تـا عمليـات را شـروع كنند. 🌷فرمانده قبل از شروع عمليات با بچه ها كمى صحبت كـرد. او گفـت: من فرمانده شما نيستم، فرمانده همه ما آقا امام زمان (عج) است.... هنوز صحبتهاى فرمانده به اتمام نرسيده بود كه با گلوله دشـمن به شهادت رسيد. بچه ها از همان محور دست به عمليات زدند و بچـه هاى جهاد نيز پشتيبانى جنگ را عهده دار شدند. 🌷مواد شيميايى هوا را خفه و مسموم كرده بود. تا صبح طاقت آورديـم و فردا همزمان با طلوع دل انگيز خورشيد، پيروزى نصيب ما شد. بعـد از اين عمليات به منظور بازسازى و برق كشى روسـتاها بـه بـستان رفتـيم. هواپيماهاى دشمن سراسر بستان را بمباران كـرده بودنـد و بازسـازى آن مشكل به نظر می‌رسيد، اما در مقابل همت و پشتكار بچه هاى جهاد، كـار كوچك و پيش پا افتاده اى بيش نبود. راوى: رزمنده دلاور حسن مَنگليان
🌷آشپز و كمك آشپز، تازه وارد بودند و با شوخیِ بچه‌ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوى بچه ها، رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت: بچه ها! يادتون نره! آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلوى هر نفر و رفت. 🌷بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون. كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد. تعجب كرد. تند و تند براى هر نفر دو تا كوكو گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاى نون هایى كه زير پيراهنشون بود. 🌷آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه‌ها. زل زدند به سفره. بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگى؛ ما گشنمونه ياالله! كه حاجى داخل سنگر شد و گفت: چه خبره؟ آشپز دويد روبروى حاجی و گفت: حاجى! اينها ديگه كی‌اند! كجا بودند! ديوونه اند يا موجى؟!! 🌷فرمانده با خنده پرسيد چى شده؟ آشپز گفت: تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقایی هاى گشنه هر چى بود، بلعيدند!! آشپز داشت بلبل زبونى می‌كرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكى گذاشتند تو سفره. 🌷حاجى گفت: اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند! آشپز نگاه سفره كرد. كمى چشماشو باز و بسته كرد. با تعجب سرش رو تكونى داد و گفت: جل الخالق! اينها ديونه اند يا اجنه؟! و بعد رفت تو آشپزخونه. هنوز نرفته بود كه صداى خنده‌ى بچه ها سنگرو لرزوند....
.... 🌷من مدتی مسئول معراج شهدا در اندیمشک بودم. در یکی از شب ها شهیدی را به آن‌جا آوردند. راننده آمبولانس قبل از این که مشخصات و آدرس شهید را به من بدهد، از آن‌جا رفت. برای پیدا کردن پلاک و مشخصات دیگر، لباس ها و جیب های شهید را گشتم، ولی چیزی پیدا نکردم. مجبور شدم او را به عنوان مجهول الهویه در سرد خانه بگذارم. 🌷همان شب آن شهید به خواب من آمد و گفت: «چرا مرا به زادگاهم نمی‌فرستی؟» از خواب پریدم و به سرعت به سردخانه رفتم این بار با دقت بیشتری به جستجو پرداختم، ولی نشانی پیدا نکردم. دوباره باز همان خواب و جستجوی دیگر، تا سه بار این خواب تکرار شد.... 🌷....بار سوم گفتم: «من چیزی پیدا نمی‌کنم، خودت شماره پلاکت را بگو.» گفت: «پلاکم از گردنم جدا شده بین فانسقه و شلوارم در پشت کمرم گیر کرده.» سراسیمه از خواب پریدم و به بالین پیکر شهید رفتم. پلاک در همان جایی بود که او گفته بود. 📚 کتاب "روایت عشق" ✅صالحین مجازی