🔆 #پندانه
🔻حتما بخوانید بی تاثیر نخواهد بود🔻
🔹اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
🔸داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
👈راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"👉
🔹مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
🔸ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر
آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج میدادم؟
🔹راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟
🔸اگر مردم، نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشتههایی همچون:
"کارم را از دست دادهام"
"در حال مبارزه با سرطان هستم"
"در مراحل طلاق، گیر افتادهام"
"عزیزی را از دست دادهام"
"احساس بی ارزشی و حقارت میکنم"
"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم"
“بعد از سالها درس خواندن، هنوز بیکارم”
“مریضی در خانه دارم”
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها.
🔸همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
🔹بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد ...
✅ @yavarangomnam
🔆 #پندانه
🔸در زمانهای قدیم مردمی بادیهنشین زندگی میکردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد.
🔹اين امر مرد را آزار میداد و فكر میكرد در چشم مردم کوچک شده است.
🔸هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت: مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار که از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد.
🔹همسرش گفت: باشه آنچه میگویی انجام میدهم!
🔸همه آماده کوچ شدند، زن هم مادرشوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
🔹آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود، مرد به پسرش علاقه فراوانی داشت، اوقات فراغت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد.
🔸وقتی مسافتی را رفتند و هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند، مرد به زنش گفت: پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.
🔹زن به شوهرش گفت: او را پیش مادرت گذاشتم!!
🔸مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟؟!!
🔹همسرش پاسخ داد: ما او را نمیخواهیم زیرا بعدها او من را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی، خواهد گذاشت تا بمیرم!
🔸حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد، سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگها به سمت آنجا میآمدند تا از باقیمانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
🔹مرد وقتی رسید؛ دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگها دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند.
🔸مرد گرگها را دور کرد و مادر و فرزندش را باز گرداند و از آن به بعد، موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و مقام زنش در نزدش بالا رفت.
🔹"انسان وقتی به دنیا میآید، بند نافش را میبرند ولی جایش همیشه میماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود ..."
🔸اگر مادری در قيد حيات داريد؛ حداقل يک تماس با محبت با او بگيريد تا صدای كودكی كه سالها عاشقانه بزرگش كرده بشنود و از ته دل شاد شود ...
🔹و اگر "مادران آسمانی" داريد؛ برای شادی و آرامش روحشان فاتحهای بفرستيد.
✅ @yavarangomnam
@maratun
🔆 #پندانه
تو برای خدا باش، خدا و همه ملائکهاش برای تو خواهند بود
👤آیتالله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند:
ما با کاروان و کجاوه به گناباد میرفتیم. وقت نماز شد. مادرم کارواندار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگهدار، میخواهم اول وقت نماز بخوانم.
🔸کارواندار گفت: بیبی! دو ساعت دیگر به فلان روستا میرسیم. آنجا نگه میدارم تا نماز بخوانیم.
🔹مادرم گفت: نه، میخواهم اول وقت نماز بخوانم.
🔸کارواندار گفت: نه مادر، الان نگه نمیدارم.
🔹مادرم گفت: نگهدار.
🔸کارواندار گفت: اگر پیاده شوید، شما را میگذارم و میروم.
🔹مادرم گفت: بگذار و برو.
✨من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ من هستم و مادرم، دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا میرسد و ممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند.
🔻لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر میشد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک درشکه خیلی مجلل پشت سرمان میآید. کنار جاده ایستاد و گفت: بیبی کجا میروی؟
🔸مادرم گفت: گناباد.
🔹او گفت: ما هم به گناباد میرویم. بیا سوار شو.
🤲 یک نفس راحتی کشیدم و گفتم خدایا شکر.
💢 مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم.
🔸سورچی گفت: خانم، فرماندار گناباد است. بیا بالا، ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد.
🔹مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمینشینم!
💠در دلم میگفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است.
🔅ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح میگفت.
آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست و گفت: مادر بیا بالا، اینجا دیگر کسی ننشسته است.
🔘مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. در بین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم.
❤️اگر انسان بندهٔ خدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت، بيمه مىشود و خداوند تمام امور او را كفايت و كفالت مىكند.
💠 «أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ؛ آیا خداوند برای بندهاش کافی نیست؟» (سورۀ زمر: آیۀ ۳۶)
🆔 @yavarangomnam
✨﷽✨
#پندانه
🔴 «به من یاد بده مثل تو باشم»
✍مرد زاهدی در کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من می دهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا اخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم تو با این که میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت ان را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت: من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عوض چیز گرانبهایی از تو می خواهم. به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم.
@@yavarangomnam
🔆 #پندانه
🔴 ستارالعیوب
🔸بنشین و فکر کن خداوند چقدر به ما نعمت داده است، خودش میفرماید:
نمیتوانید نعمتهای من را بشمارید.
🔹یکی از بزرگترین نعمـتهای خـداوند این است که گناهان ما را میپوشاند. اگـر مثلاً در پیشـانی ما یک کنتور بود و با هر گناه یک شماره میانداخت دیگر مـا آبـرو نداشتیم و نمیتوانستیم زندگـی کنیم.
🔸یا اگـر به جـای شماره انداختن بوی ظاهری قرار داده بود دیگر کسی طرف دیگری نمیرفت.
🔆 امیرالمؤمنین علیه السلام میفرمایند:
«لَوْ تَکاشَفْتُم مٰا تَدافـَنْتُم؛
▫️اگر از گناهان یکدیگر با خبـر میشدید، یکدیگـر را دفـن نمیکردید.»
📚 بحار الأنوار، جلد ۷۴، صفحه ۳۸۳
🔺ببین خــدا چقدر مهربان است که روی گناهـان ما سرپوش گذاشته است.
🆔@yavarangomnam
#پندانه
✍برای کوتاه کردن موهام، به يه مغازه سلمونی میرفتم که آرايشگرش هميشه موقع کار يه سيگار گوشه لبش بود. تا آخر شب هرجا میرفتم، همه میگفتن: سيگار میکشی؟ هفته پيش به یه مغازه عطرفروشی رفتم. فروشنده يه ادکلن به لباسم زد و گفت: اين ماندگاریش فوقالعاده است. با اينکه خريد نکردم، تا همين دو سه روز پيش هرجا میرفتم، میگفتن: چه بوی خوبی.
يادمون باشه ارتباطها خيلی مهم هستن. وقتی با افراد مؤدب و فهميده در ارتباطیم یا وقتی با افراد آلوده در ارتباطیم، خواه ناخواه از این روابط تأثير میگیریم.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
@yavarangomnam
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💞مهربانی
به همین آسانی ست
که دلی را بخری
و بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
و گره عشق به آنها بزنی
@yavarangomnam