بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دوم»»
روستای مرزی - پشت بامِ منزل کاک رسول
نیمه های شب بود. کاک رسول که مردی پنجاه و پنج ساله و جا افتاده با سیبیلی بزرگ و چهار شانه و ستبر بود، از پله های کنار حیاط خونش بالا رفت و به پشت بام رسید. دسته کلیدش را درآورد و کلیدی را انتخاب کرد. اندکی با احتیاط، در حالی که پشت سرش را میپایید، در را باز کرد و وارد پشت بام شد.
چند قدمی راه رفت و این طرف و اون طرف را با احتیاط نگاه کرد. وقتی خیالش راحت شد، با دهانش صدایی شبیه صدای سوت درآورد. چند لحظه بعد، سر و کله دو نفر با سر و روی پوشیده از پشت بام یکی از منازل مجاور پیدا شد که با یکی دو حرکت، روی پشت بام کاک رسول پریدند.
صورت پوشیده اول فورا گفت: سلام کاک رسول.
کاک رسول گفت: سلام. تو مهدی نیستی!
صورت پوشیده دوم گفت: سلام کاک. مهدی منم. این رفیقمه.
کاک رسول گفت: خیلی لفظ قلم سلام کرد. اما الان که صدای خودت شُنفتم فهمیدم تو خودِ مهدی هستی.
صورت پوشیده1 گفت: ببخشید صورتم پوشیده است. قصد جسارت ندارم.
کاک رسول جواب داد: اگه پوشیده نبود شک میکردم. راستی خوب شد دیگه پیام نمیدین. دفعه قبل هم داشت دردسر میشد. هر کاری دارین فقط حضوری.کارتو بگو!
مهدی گفت: یکی از کفترای ما نیست. تازه پَر هست و احتمالا گیر افتاده. تو برنامه نبود اینجوری زود بد بیاره.
کاک رسول پرسید: کجاست؟ جاش مشخصه؟
اونا خبر نداشتند که در اون لحظه، بابک بی جون و بی حال، کف اتاق شکنجه افتاده. دستاشو از پشت سر بسته بودند. اطرافش خون زیادی ریخته شده بود و شلاق و چوب و میلگرد و سرنگ و ... دور و برش افتاده و صحنه وحشتناکی به وجود آورده بود.
صورت پوشیده1 به کاک رسول گفت: همین دیگه! جاشو نمیدونیم که مزاحم تو شدیم.
مهدی گفت: کاک رسول خیلی وقت نداریم. بالاخره امشب یا قصد جونش میکنن یا نگهش نمیدارن و فردا صبح میفرستنش یه جای دیگه و دسترسی ما بهش سخت تر میشه.
کاک رسول: اگه جنازش پیدا کردیم چی؟ به دردتون میخوره؟
صورت پوشیده1: گفتن باید زنده بمونه. درباره مُردش حرفی نزدن.
مهدی گفت: پُشتِشَن. باید زنده بمونه.
کاک رسول: خب حالا اگه به تورمون خورد کجا تحویلش بدیم؟
مهدی گفت: هیچی. ردش کنین بره. بقیش با خودش.
اونا خدافظی کردند و رفتند و کاک رسول با احتیاط به اتاقش برگشت. چراغا خاموش بود و توی تاریکی داشت با گوشی همراهش کار میکرد. همین طور که وارد یه گروه تلگرامی شد و شروع به چت کردن کرد.
کاک رسول: کوتر(کبوتر در زبان کردی) رفیق ما خونه شما نپریده؟
اکانت1: سلام کاک. جَلد بوده؟
کاک رسول: سلام. اره.
اکانت2: سلام کاک. ما ندیدیم.
اکانت3: سلام کاک. ما ندیدم.
اکانت4: سلام. ما هم ندیدیم.
اکانت5: سلام. ندیدیم.
اکانت6: ندیدیم.
کاک رسول: سالوادور کجاست؟
سالوادور: سلام کاک. زیر سایه ات.
🔸🔹🔸🔹
محمد نشسته بود روی صندلیش و با دقت داشت به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. گوشی را برداشت.
محمد: مجید همه دیتاهای اون طرفو بفرست روی صفحه خودم.
مجید: چشم. داشتم چک میکردم.
محمد: خوبه. به چیزی هم رسیدی؟
مجید: طرف خودمون نه. تحلیل دیتای خونه همسایه هم زمان میبره. ولی بچه ها مشغولن.
محمد: سعید رفته یا هست؟
مجید: مادرش ناخوشه و سعید مجبور بود امشب بیمارستان بالا سرش باشه.
محمد: همشو بفرست رو سیستم خودم.
مجید: چشم. اما زیاده. بگم بچه های فنی نیروی بیشتری بذارن؟
محمد: نگفتی تا الان؟
مجید: نه هنوز. منتظر دستور شما بودم.
🔸🔹🔸🔹
کاک رسول فورا از گروه خارج شد و وارد صفحه شخصی سالوادور شد.
کاک رسول: زیر سایه ام؟
سالوادور: بله کاک.
کاک رسول: نزدیکه؟
سالوادور: دور نیست.
کاک رسول: دیدیش؟
سالوادور: خودم نه.
کاک رسول: چیزی هم گفته؟
سالوادور: نمیدونم. نشنیدم.
کاک رسول: نگفتن اسمش چیه؟
سالوادور: چرا. بابک!
🔸🔹🔸🔹
این طرف همه سرگرم کار خودشون بودند. مجید سرش تو مانیوتور روبروش بود که یهو گوشیشو برداشت و ارتباط گرفت.
محمد: چی شد؟
مجید: قربان آماده است. لطفا همین حالا تشریف بیارین.
محمد پاشد رفت اتاق کنترل. تا وارد شد همه جلوش بلند شدند. دستور داد راحت باشن و به کارشون برسن.
محمد: مجید چه خبر؟
مجید: آقا پیام جدید داریم.
رییس: کدنویسی شده؟
مجید: آره. از طرف مهدیه.
محمد: بفرستش رو مانیتور 1
مجید پیام را فرستاد روی مانیتور 1. نوشته بود: هست ولی خسته است.
محمد نفس عمیقی کشید و اخماش باز شد و روی صندلیش لم داد و گفت: خب خدا را شکر. حیف بود. نباید اینجوری تموم میشد. مجبور شدیم اینجوری بفرستیمش. وگرنه انتخاب من اینجوری نبود. مجید براش بنویس ردش کنن.
مجید شروع به کدنویسی کرد و بعدش هم اینتر زد.
🔸🔹
به دوستان تان توصیه بفرمایید که به کانال یاوران حضرت مهدی سلام الله علیه ( یاوران صاحب الزمان) بپیوندند
ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
چند لحظه بعد، بغل اتاق شکنجه ای که بابک توش بود، چهره ای که تو تاریکی معلوم نبود کی هست، نتِ گوشیشو روشن کرد و وارد تلگرام شد. سراغ پیامهای شخصی رفت و از بین همه اش، صفحه شخصی سالوادور را باز کرد.
سالوادور: گفتی اسمش چیه؟
نوشت: گفت اسمم بابک هست. استعلام کردیم و دیدیم واقعا بابکه.
سالوادور پرسید: زنده است؟
نوشت: آره فکر کنم.
سالوادور: میخوانِش.
نوشت: سخته!
سالوادور: میدونم.
نوشت: میان دنبالش؟
سالوادور: معلومه که نه!
نوشت: باشه. ببینم حالا.
سالوادور: ردش کن.
نوشت: من مشکلی ندارم اما این نمیتونه. جون نداره.
سالوادور: ردیفش کن.
نوشت: کدوم وَر؟
سالوادور: سمت خودمون.
نوشت: اوکی.
نیمه های شب، در اتاق شکنجه باز شد. صدای پارس سگ ها از دور و بر میومد. دو تا پا از تاریکی ها در حال عبور بود و به طرف بدن بی هوش بابک رفت. خیلی با احتیاط مسیر را طی کرد. تا رسید به بدن بابک.
خم شد و نشست بالای سر بابک. از اندک نوری که اونجا بود، نمیشد تشخیص داد چه کسی هست که نشسته بالا سر بابک و داره با چاقوی ضامن دارش، پاهاشو باز میکنه!
بابک رو برگردوند و صورتشو گرفت کنار سینه اش. قمقمش درآورد و چند قطره آب ریخت تو دهن و گلوی خشک بابک.
دستمالش درآورد و صورت بابک رو یه کم تمیز کرد. هنوز صورت بابک طبیعی نبود و اثر خون و زخم، بیشتر از این حرفا وجود داشت. بعد از چند لحظه بابک رو بلند کرد و در حالی که رو دستش بی هوش بود، با احتیاط و قدم قدم از اونجا خارج شد.
مرد داشت تو تاریکی و با چراغ خاموش رانندگی میکرد ولی از بابک روی صندلی های ماشینش خبری نبود! گوشیش رو درآورد و متن پیامکی را نوشت و برای کسی فرستاد که به جای اسمش، سه تا نقطه ذخیره کرده بود.
متن پیامک این بود: جونوری که امروز با کابل افتادم به جونش به صبح نکشید و تموم کرد. میترسم اگه جنازه اش اینجا باشه، دردسر بشه.
اینو نوشت و گوشیشو گذاشت روی صندلی بغلیش. بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد. برداشت و بازش کرد و دید نوشته: به درک! دفنش کن و خلاص.
مرد که همون شکنجه گر3 بود، لبخندی زد و سیگاری از جیبش درآورد و روشنش کرد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و به مسیرش ادامه داد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
الان هر چی از انفجار امشب در محله میدان تقسیم ترکیه توسط یک #زن بگم، از لطفش کم میشه
بذارین قسمت به قسمت پیش بریم و برسیم به انفجار امشب😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ_نوشت | جهاد تبیین در برابر محتوای دروغ
🔻 رهبر انقلاب در دیدار اخیر: جوان امروزی اهل #تحلیل است؛ این خیلی نکتهی مهمّی است... بچّههای ما و جوانهای ما حرف دارند و این خاصیّت انقلاب اسلامی است...
🔹️ این حقیقت را همچنان که ما میفهمیم، دشمن هم میفهمد؛ دشمن هم میفهمد که چشم و گوشِ جوانِ امروز باز است، حواسش جمع است، هوشمند است، قابل تحلیل است؛ چه کار میکند؟ دشمن که بیکار نمیماند؛ دشمن برای اینکه این حالت جوان ما را خنثی کند، شروع میکند محتوای ذهنی برای #جوان درست کردن؛ این حجم عظیم دروغها در شبکههای مجازی به خاطر این است. این همه دروغ، این همه خلاف واقع، این همه حرفهای انحرافی، این همه تهمت، برای این است که دشمن برای این ذهنِ فعّال محتوا درست کند.
👈 اینکه من مدام میگویم «جهاد تبیین، #جهاد_تبیین» برای این است. محتوا را شما درست کنید؛ به مسئولین دارم میگویم؛ مسئولین رسانهها، مسئولین امور ارتباطات. قبل از اینکه دشمن، محتوای غلط و انحرافی و دروغ درست کند، شما محتوای دارای حقیقت و صحیح را درست کنید، انتقال بدهید به ذهن جوانها؛ دشمن مشغول این کار است. ۱۴۰۱/۸/۱۱
🏷 #دیدار_دانش_آموزان
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تیک عصبی عجیب پادشاه عربستان هنگام سخنرانی در اجلاس شرم الشیخ
🔹وضعیت بن سلمان ، پادشاه عربستان سعودی زمانی که در حال سخنرانی در اجلاس شرم الشیخ بود، سوژه تمسخرآمیز رسانههای جهانی شد. 😃😄😃😄
ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
#مولایمن
در این تنگنای دنیا
تو
آرام جان و جهان منی🌹
#یاایهاالعزیز🌿
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد✨
تعجیل در فرج مولایمان #صلوات🖐🏻
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
دعـاے فـرج بہ عشـق آقـا صاحبالزمان و دعـاے هفتـم صحیفہ سجـادیہ جہت اطاعت از رهبـرے :)🌸..
هـردوبـاهـمپنـجدقیقـہهـمنمیشہپسبخونـش
#شهید_احمد_مشلب
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حساب توئیتری منتسب به سپاه پاسداران:
🚨خبری در راه است...
🔹 سپاه پاسداران با انتشار ویدیو فوق به نقل از رهبر انقلاب نوشت: چطور میشود یک دولتی که بر یک ملّت مسلمان، بر یک کشور اسلامی حکومت میکند، بشود عامل دست دشمنان اسلام، عامل دست آمریکا، گاو شیرده آمریکا؟
🔹حساب توئیتری سپاه در توئیت خود از دو هشتگ معنادار #خبری_در_راه_است و #صبر استفاده کرده است.
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲💭
در حفاظت از امیرم علی خامنه ای
می شوم میثم تمار دارم بزنید
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
داستان غمانگیز دختر بچه مسلمانی که حضانتش به دو همجنسگرای سوئدی داده شد
اخیرا انتشار ویدئویی در رسانههای اجتماعی درباره دو همجنسگرا که حضانت یک دختر بچه مسلمان توسط اداره امور اجتماعی سوئد به آنها داده شده، خشم بسیاری از کاربران شبکههای اجتماعی در کشورهای مسلمان را برانگیخته است.
پناهجویان در کشورهای اروپایی با رنج و چالش جدیدی مواجه هستند. اداره امور اجتماعی سوئد در صورتی که تشخیص دهد والدین کودک صلاحیت داشتن کودک را ندارند آن را از والدین گرفته و به صلاحدید خود به یک خانواده دیگر میدهد. اما این تمام ماجرا نیست. در برخی موارد اداره امور اجتماعی سوئد این کودکان را به همجنسگراها میدهد.
مریم، نام دختر بچه مسلمان پنج سالهای است که ناخواسته و ندانسته با این تراژدی مواجه شده است.
بر اساس گزارش روزنامه «افتونبلادت» سوئد، دو همجنسگرا با نام های «جان» و «یوهان» توانستند از اداره امور اجتماعی سوئد، حضانت این دختر بچه را بگیرند. اداره امور اجتماعی سوئد، حق پدر و مادری را از والدین اصلی این دختر بچه مسلمان صلب کرده و این همجنسگراها را واجد شرایط حضانت مریم دانسته است.
افتونبلادت نوشت که این دو همجنسگرا از اینکه توانستهاند حضانت مریم را که در حال حاضر پنج سال دارد بگیرند، بسیار خرسند هستند. این دو نفر حضانت یک بچه دیگر که تنها یک سال دارد را نیز برعهده گرفتهاند.
ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
#در_محضر_بزرگان
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✴️ #امر_به_معروف، زایندۀ خوبیها در جامعه
🔹#قانون_شکنی، قانونشکنی میآورد.
ندیدید گاهی کسی که کفشش را دیگران پوشیدهاند و رفتهاند، اگر یک کفشی آنجا افتاده باشد، وسوسه میشود و میگوید من پایم میکنم و بهجای کفش خودم میبرم؟ چون فرد دیگری بیملاحظگی کرده، این هم میگوید: «من هم بیملاحظگی میکنم!»
🔸#رعایت_قانون، هم رعایت قانون میآورد.
مردم جامعه، از امر به معروف و نهی از منکر درس میگیرند و با امر به معروف و نهی از منکر ساخته میشوند. معروف، معروف میآورد. منکر، منکر میآورد.
🔻به اصطلاح ساده، اَعمال زاد و ولد میکنند. زاینده هستند. چه عمل خوب و چه عمل بد. سخنها، زایندگی دارند. چه سخن خوب و چه سخن بد
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
27.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
#استاد_علی_تقوی
📌 جنگ بین امام زمان (عج) و شیطان ملعون آغازشده...
📣 بــازی اصلی تازه شروع شده...
❌ گناه علنی خیلی زیاد شده؟
❌ آیا ما مأیوس بشویم یا امیدوار؟
✅ هر چقدر گناه زیاد می شود ما باید امیدوارتر بشویم به شرطی که ما هم یارکشی کنیم...
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امنیت ملی ایران🇮🇷
خط قرمز ماست☝️
#آقامحمد
#گاندو
#ماهمیشه_هستیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیروهای امنیتی واکنش سریع ایران
🇮🇷Q.R.S.F🇮🇷
IRANIAN QUICK REACTION SECURITY FORCES🇮🇷
عملیات شناسایی و دستگیری لیدر میدانی اغتشاشات در تهران
#ماهمیشه_هستیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
دوستان عزیز ببخشید چون امشب با خانواده رفته بودیم مراسم وداع با شهید امنیت شهید حسن براتی که امروز به حاج قاسم سلیمانی پیوست دیر اومدیم خونه و یکم حالم گرفته بود . الان که ساعت حدوداً ۲ بامداد هست دخترم یادآوری کرد
باباااااااا چرا قسمت بعدی تقسیم رو نزاشتی . تازه یادم اومد خلف وعده شده
بازم ببخشید
و اما قسمت سوم 👇👇
ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت سوم»»
شب – مسیر جاده خاکی
مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد.
آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت.
ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد.
از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد.
راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد.
موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید.
تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد.
شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد.
توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد.
یک دو ساعت گذشت.
جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند.
یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟
مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر!
پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر!
مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود.
یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ...
پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن.
یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم.
پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟
مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده.
پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟
محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه.
همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی.
پرستار: اینو میشناسی؟
مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟
پرستار: آره.
مرد: این چی؟ شاگرد شوفره!
پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا .
مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ...
تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت.
پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟
مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ...
پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟
مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه.
پرستار: شاید پناهنده است.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا!
پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید.
مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد.
شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون.
شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت.
کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد.
پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟
پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره.
تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه.
ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت.
صدا: چرا الان زنگ زدی؟
مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند.
صدا: چه دخلی به ما داره؟
مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه!
صدا: خب؟
مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود.
صدا: مطمئنی ایرانیه؟
مرد: فارسی هذیون میگفت.
صدا: بی هوشه؟
مرد: فعلا آره. فکر کنم.
صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟
مرد: نزدیک خودمون.
صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟
مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد.
صدا: چه اسمی؟
مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد»
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود.
مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده.
محمد: بفرست.
تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده.
محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند.
بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour