فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱در روایت داریم...
خدا همه گناه ها رو میبخشه.
‼️مگر یک گناه!
کدوم گناه؟؟❔
پیشنهاد دانلود✅
#استاد_پناهیان
#تلنگر
@yazahra213
#علوی_ها_بخونن
.
اولین دفعه به ایوان که نگاهم افتاد
سرم آنقدر عقب رفت کلاهم افتاد
عقل از سر، نفس از سینه، رمق از پایم
تا رسیدم به نجف یک دفعه با هم افتاد
#یاحیدر
#یکشنبه_های_علوی
#یا_علی
🌼•| @yazahra213
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
-مردی از دل تاریخ میآید؛ امَام سَیِّدِ رُؤحْ اللَّهِ الخُمٍینْیٍ پیر رزمنده مبارزه با استعمار مردی
اینک، برای نخستین بار، در طول تاریخ حیاتِ بشر، آفتاب از غرب به شرق میآید. اینک، خمینی میآید؛ این چلچراغِ هزار شعله آزادی ...
📖 ابوالمشاغل - نادر ابراهیمی
#دهه_فجر
#عید_انقلاب
#امام_خمینی
🌼•| @yazahra213
میگفتشهادتخیلیزیباتر
ازدامادشدناست.❤️
درتولد۱۹سالگیشگفت"مادر
سالدیگهتولد۲۰سالگیمنه...
یکتولدخاص!شمابایدبرایمن
یکتولدخاصبگیریدسالدیگه
تولدمنیهتولدخیلیقشنگی😍
میشهمیخوامهمهرودعوتکنم"
امامنآنروزنفهمیدم!😔
فکرکردمکهمیخواهدرفقای
خودرادعوتکندگفتم«باشه
مادرجان!سالدیگهبراتجشن
تولدمیگیرموهمهرفیقاتو
دعوتکن»🌈
امسالفهمیدمکهجشنتولد۲۰
سالگیمحمدمهدیخیلیخاص بود!».🌙
@yazahra213
AUD-20210125-WA0009.mp3
5.99M
تو رو حس میکنم نزدیک قلبم، واسم حسی از این بهتر نمیشه ،رفیق دورم زیاده خودمونیم تهش هیشکی مثه مادر نمیشه...♥️
#رزق_شبانه
🌼•| @yazahra213
✨﷽✨
#پندانه
▫️ای آنکه طلبکار خدایی، به خود آ
▫️از خود بطلب، کز تو خدا نیست جدا
✍گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز میکرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک میشد و سعی میکرد که او را از این عادت منصرف کند.
روزی کیسهای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نگه دارد، زن آن را گرفت و با گفتن "بسم الله الرّحمن الرّحیم" در پارچهای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشهای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالتزده کند و "بسم الله" را بیارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد، آن مرد ماهیها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد. زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود، درون شکم یکی از ماهیهاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین شد.
اندکی صبـر
سحر نزدیک است...!
شـادی دلِ #حضرت_زهرا می آید✨♥️
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد
#اللھمعجݪالـولیڪاݪـفࢪج...
🌼•| @yazahra213
⇜📲❣ #تلـنگرانه↝
#حاجحسینیکتا
توکل به خدا،
توسل به اهلبیت،
توجه به دو لبِ سیّدعلی؛
والسلام. هیچ خبری
دیگه تو عالَم نیست!
"حاج حسین یکتا♡🌿"
•📲• ↷""ʝøɪɴ ↯ •🇮🇷•
@yazahra213
#یا_حسن🌺
عاقبټ یڪـ ڔۅز، از دڔڳـاــہ ِ"باب اݪقاښمټ"
پڔچمِ ڳـݩبد طݪایټ ڔا زیاڔټ میڪـݩیم🍃
•✌️🏻• ↷""ʝøɪɴ ↯ •🇮🇷•
@yazahra213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#استوری
#چریکی😎
#شهیدانه🌿
افتخار نسل ما اینِ کہ
توی عصرے زندگے مےکنیم
کہ قراره اسرائیل ، توے اون دوره
بہ دستِ ما نـابود بشہ💣👊🏻
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#دهه_فجر
@yazahra213
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
تو رو حس میکنم نزدیک قلبم، واسم حسی از این بهتر نمیشه ،رفیق دورم زیاده خودمونیم تهش هیشکی مثه مادر ن
3⃣روز تا میلاد مادر آبــ🍃💧
.
.
حتـی اذان صحـــن علـی چیـز دیگـری اسـت
سـرتـاسـر اذان نجــف نـام فـاطـمـه اسـت
#ميلاد_حضرت_فاطمه_زهرا
#روز_مادر
#یکشنبه_های_علوی
🦋•| @yazahra213
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
: ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلر
:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@yazahra213