#کمی_لبخند😁
#طنز_جبهه
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این ه
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون 😂😂😂😂
🌱🌱🌱🌱
فدای تک تک شوخیاتون که از ته دل و بی منت بود
@yazahra213
#طنز_جبهه
فرمانده گردانمون #شهیدحاج_علی_باقری نیم ساعت در مورد سکوت در شب حرف زد :
برادرا هیچ صدائی نباید از شما شنیده بشه !
سکوت ،سکوت،سکوت
کوچکترین صدا می تونه #سرنوشت یک عملیات رو عوض کنه.باید سکوت رو تمرین کنیم.
گردان در یک ستون به حرکت در آمد و ما همه مواظب بودیم صدای پاهایمان هم شنیده نشود
که در سکوت و تاریکی مرگبار شب ناگهان فریادی از عمق وجود همه ما را میخکوب کرد
آقای #اسحاقیان بود مرد ساده دلی که خیلی دوست داشتنی بود:
در تاریکی قبر #علی بفریادت برسه بلند #صلوات بفرست🤭
همه بچه مانده بودند صلوات بفرستند ؟
بخندند؟
بعضی ها اجابت کرده و بلند صلوات فرستادند
و بعضی ها هم آرام
اما حاج علی عصبانی فریاد کشید بابا سکوت سکوت سکوت😡
و باز سکوت بود که بر ستون حاکم شد و در تاریکی به پیش می رفت که،
این بار با صدائی به مراتب بلندتر فریاد کشید:
لال از دنیا نری بلند #صلوات بفرست .😂
وباز ما مانده بودیم چه کنیم ...
حاج علی باقری دو باره عصبانی تر ...
هنوز حرفهای حاج علی تمام نشده بود که فریاد #اسحاقیان بلند شد:
سلامتی #فرماندهان اسلام سوم صلوات رو بلندتر ...😂😂
خود حاج علی هم از خنده نتونست دیگه حرف بزنه.😂😂😂
#دهه_فجر
#عید_انقلاب
@yazahra213
#طنز_جبهه😂
تعداد مجروحین بالا رفته بود🤕
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:🗣
سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس🚑بفرستند مجروحین رو ببره
بی سیم زدم...
به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم🗣👣
گفتم: حیدر... حیدر ... رشید
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد:
- رشید به گوشم...
- رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز❤️ بفرستید!😂😜
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟😂
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟🙁🤔
- رشید نیست. من در خدمتم😌
- اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟😠
- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟😕🤦♂️
بد جوری گرفتار شده بودم
از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره🤦♀️
از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم😅
بازم تلاشمو کردم و گفتم:
- رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!😂🚑
- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟☹️
- بابا از همون ها که سفیده😬
- هه هه. نکنه ترب می خواهی؟🤣
- بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره...😢
- دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه!😂😠
کارد می زدند خونم در نمی اومد
هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم🤭🤫
اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...😂🤫🤦♀️
🕊#شهیدانه🥀
@yazahra213