eitaa logo
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
899 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ حضرت‌‌زهرا(س) : خدایا مرا در راهی خرج کن کھ مرا برای آن آفریدی :)🌿 ـــــ کپی آزاد ـــــ ارتباط با ادمین :yazahraaa31@
مشاهده در ایتا
دانلود
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
🏘بسم الله الرحمن الرحیم 🏘 داستان ملقب به ابولعاص 🏪نویسنده ملیکا ملازاده 🏪 #پارت_نوزده نامم زینب است
👑بسم الله الرحمن الرحیم 👑 داستان ملقب به ابولعاص 💌نویسنده ملیکا ملازاده💌 فاطمه گفت: - کاش زینب نیز در جمع ما بود! هر سه به فکر فرو رفتند. همان موقع شتری را دیدن که به شهر نزدیک می شود. ام کلثوم گفت: - سوار را می بینید؟ رقیه گفت: - خیر، سوار ندارد! فاطمه به سخن آمد: - شاید از روی شتر افتاده، شاید نیز خوابش برده و  سرش بر روی کجابه افتاده است. کمی مکث کردن سپس ام کلثوم گفت: - به آن سو برویم؟ رقیه گفت: -  آری، شاید به کمکمان نیاز داشته باشد! فاطمه گفت: - هر سه با یکدیگر برویم خطرناک   است؛ من می روم و شما بمانید! ام کلثوم بهت زده گفت: - هرگز!  تو از ما کوچک هستی نمی گذارم بروی، اگر کسی بخواهد برود من هستم. رقیه گفت: - خیر، هر سه با یکدیگر می رویم. دو دختر دیگر بهم نگریستند و قبول کردند. فاطمه دست ام کلثوم را گرفت و رقیه خنجری در آورد و به سمت شتری رفتند که   در گوشه ای مشغول خوردن  علف بود.   به او که نزدیک گشتن فاطمه گفت: - یک زن بر روی آن است! هر سه به ان سو دویدن. سر زد برای روی کجابه افتاده بود و خود بیهوش بود.   رقیه شتر را به نشستن تشویق کرد و فاطمه زن را در آغوش گرفت تا سرش را بلند کند ببیند او را چه شده. خود که در تلاش بود چهره زن را ندید اما ام کلثوم فریاد کشید:  -   زینب  است، خواهرم! *** سال پنجم هجری بود که کاروانی از مکه به راه افتاد. ابولعاص نیز تاجری در همان کاروان بود. او حال تا حدودی دوری زینب را به فراموشی سپرده بود اما هرگاه  مردی زنی زینب نام را صدا می زد ابولعاص به آن سو باز می گشت.  نور را به شب سپرده بودند و کاروان قصد سکونت نداشت تا اینکه یکی از تاجران نوپا اعتراض کرد. - بهتر نیست قدر بنشینیم؟ تاجران با تجربه این کار را مناسب ندانستند و مکان  را ناامن خواندند اما دیگر تاجران خستگی را بهانه کردند و شترها را خوابندند. تازه اطراق کرده بودند که یکی گفت: - صدایی می شنوم. دیگری گفت: - سایه ای می بینم. آخری گفت: - چندین نفر را دیدم! همه به آن سو خیره شدند که ابولعاص فریاد زد: - ای وای بر ما! مسلمانان هستند! با شنیدن این سخن تمامی مردان فریاد زنان  به این سو و آن سو دویدند.  ابولعاص که نسبت به آنان  در مکانی باز تر قرار داشت با قدم هایی بلند خود را به سوی کوه رساند و تا قبل از آنکه مسلمانان که به هیچ یک از تاجران آسیب نزده و فقط کالاها را بر می داشتند، حواسشان به او جمع شود خود را تا نیمه های صخره رساند و سپس از ترس آنان به سرعت شروع به دویدن کرد.
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
بسم الله الرحمن الرحیم پارت نوزده - نامم زینب است. کنیز خندید. - من نیز زینت هستم! اهل کجایی؟ کن
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ملقب به ابوالعاص نویسنده ملیکا ملازاده فاطمه گفت: - کاش زینب نیز در جمع ما بود! هر سه به فکر فرو رفتند. همان موقع شتری را دیدن که به شهر نزدیک می‌شود. ام کلثوم گفت: - سوار را می‌بینید؟ رقیه گفت: - خیر، سوار ندارد! فاطمه به سخن آمد: - شاید از روی شتر افتاده، شاید نیز خوابش برده و  سرش بر روی کجابه افتاده است. کمی مکث کردن سپس ام کلثوم گفت: - به آن سو برویم؟ رقیه گفت: -  آری، شاید به کمک‌مان نیاز داشته باشد! فاطمه گفت: - هر سه با یکدیگر برویم؛ خطرناک   است، من می‌روم و شما بمانید! ام کلثوم بهت زده گفت: - هرگز!  تو از ما کوچک هستی. نمی‌گذارم بروی، اگر کسی بخواهد برود من هستم. رقیه گفت: - خیر! هر سه با یکدیگر می‌رویم. دو دختر دیگر به هم نگریستند و قبول کردند. فاطمه دست ام کلثوم را گرفت و رقیه خنجری در آورد و به سمت شتری رفتند که   در گوشه‌ای مشغول خوردن  علف بود.   به او که نزدیک گشتن فاطمه گفت: - یک زن بر روی آن است! هر سه به آن سو دویدند. سر زد برای روی کجابه افتاده بود و خود بیهوش بود.   رقیه شتر را به نشستن تشویق کرد و فاطمه زن را در آغوش گرفت تا سرش را بلند کند ببیند او را چه شده. خود که در تلاش بود چهره زن را ندید اما ام کلثوم فریاد کشید:  -   زینب  است، خواهرم! *** سال پنجم هجری بود که کاروانی از مکه به راه افتاد. ابولعاص نیز تاجری در همان کاروان بود. او حال تا حدودی دوری زینب را به فراموشی سپرده بود اما هرگاه  مردی زنی زینب نام را صدا می‌زد، ابولعاص به آن سو باز می‌گشت.  نور را به شب سپرده بودند و کاروان قصد سکونت نداشت تا اینکه یکی از تاجران نوپا اعتراض کرد. - بهتر نیست قدر بنشینیم؟ تاجران با تجربه این کار را مناسب ندانستند و مکان  را ناامن خواندند، اما دیگر تاجران خستگی را بهانه کردند و شترها را خوابندند. تازه اطراق کرده بودند که یکی گفت: - صدایی می‌شنوم. دیگری گفت: - سایه‌ای می‌بینم. آخری گفت: - چندین نفر را دیدم! همه به آن سو خیره شدند که ابولعاص فریاد زد: - ای وای بر ما! مسلمانان هستند! با شنیدن این سخن، تمامی مردان فریاد زنان  به این سو و آن سو دویدند.  ابولعاص که نسبت به آنان  در مکانی باز تر قرار داشت، با قدم‌هایی بلند خود را به سوی کوه رساند و تا قبل از آن‌که مسلمانان که به هیچ یک از تاجران آسیب نزده و فقط کالاها را بر می‌داشتند، حواس‌شان به او جمع شود خود را تا نیمه‌های صخره رساند و سپس از ترس آنان به سرعت شروع به دویدن کرد.