eitaa logo
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
863 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ حضرت‌‌زهرا(س) : خدایا مرا در راهی خرج کن کھ مرا برای آن آفریدی :)🌿 ـــــ کپی آزاد ـــــ ارتباط با ادمین :yazahraaa31@
مشاهده در ایتا
دانلود
🎲بسم الله الرحمن الرحیم 🎲 ابولعاص با صدایی زمزمه وار گفت: -شرط شما را قبول خواهم کرد. مسلمین لبخند زدند و مرد نام او را نیز خواند. کاروان اسیر ها به سوی مکه رهسپار شدند راهی طولانی که افکار آزار دهند برای ابولعاص طولانی ترش نیز کرده بود او کم می گفت کم می خندید و بسیار غمگین بود نگاهش از خاک هایی که بر زیر پاهای شترش له می شد یا آفتابی که در حال غروب بود فراتر نمی رفت مکه از دور پیدا شد دیگران با خوشحالی اسب های خود را به آن سو راندن و ابولعاص را در میان صدای خنده خود و گرد و غبار برخاست از حرکت شتر ها تنها گذاشتند مدتی در همان جا ایستاد اما مگر می شود تا اخر ماند و نرفت؟! 📯 آرام شتر خود را به سوی مکه راند در اول شهر زینب را دیدن که چشم به راه او ایستاده بود زینب نیز با دیدن ابولعاص به آن سو دوید ابولعاص شتر خود را نگهداشت و نگاه به نگاه زینب دوخت. - تو را در میان آنها ندیدم ترسیدم سراغ تو را گرفتم گفتند داری می آیی تا اینجا آمدم تا تو را زودتر ببینم. 😥ابولعاص اشک در چشم هایش حلقه زد شتر خود را هیی کرد شتر به سرعت شروع به دویدن کرد و نگاه زینب نیز باعث ایستادن آن نشد ابولعاص به خانه رسید به داخل رفت. غلامان و کنیزان  به جان خانه افتاده بودند اما باز هم   با دیدن داخل خانه بر سر در خشکش زد بسیاری از لوازم خانه در آن نبود و در نیز نیمه شکست منتظر ماند تا زینب بیاید هنگامی که رسید پرسید: -ای زینب؟چه بر سر سرای ما آمده اس.. 🏉 حرفش با نگاهش به صورت کبود زینب نا تمام ماند با قدم های لرزان به سویش رفت. - تو را چه شده است؟! زینب دستش را بر روی گونه خود نهاد. - از هنگامی آوازه شکست به گوششان رسید آزار هایی که تا قبل درطعنه ها و تف انداختن ها خلاصه شده بود را با حمله به خانمان و سیلی بر صورت من تکمیل کردند. 😢 ابولعاص تکیه اش را به دیوار خانه داد و با چشم هایی که از شدت غم اشک را در خود جای داده بود به زینب نگریست زینب نیز او را نگاه کرد. - من باز هم خوشحال هستم از آنکه مسلمانان پیروز گردیدند و شویم به سلامت به خانه بازگشت. جوابی از ابولعاص نشنید هنگامی که او را هنوز رنجیده خاطر دید به سوی در خانه اش قدم برداشت. - به داخل بیا می دانم که خسته، گرسنه و غمگینی بیا تا برایت غذایی آماده کنم و پاهایت را در آب شست و شو دهم. 🎿 صدای آرامش را شنید: - نمی خواهد. - چرا می خواهد خودت را در آینه ندیده ای. - زینب.. می خواهم به تو سخنی بگویم. زینب ایستاد و بیرون آمد بعد از لحظاتی مکث گفت: - اینجا می خواهی بگویی؟ به داخل بیا خواهی گفت. - خیر در همین جا باید بگویم. 😭 سپس به سوی شترش رفت و صندوق را از روی آن برداشت. - این چیزهایی ست که تو برای آزادی من فرستاده ای. زینب به سویش دوید. - خداوندا! پدر تمامی آنها را پس داد؟! - آری. زینب صندوق را برداشت و بازش کرد اول از هر چیزی گردنبد را برداشت و در آغوش کشید ابولعاص ادامه داد: 🧩 - در اضایش از من چیزی خواستند. زینب با همان نگاه سرخوش به او نگریست. - چه خواستند؟ - آزادی تو را، از چنگال من. بهت تمام وجود زینب را گرفت بعد از مدتی نسبتا طولانی مکث پرسید: - خوب...تو چه گفتی؟! ابولعاص نگاهش رو گرفت و به سمت خانه برگشت. 😔 - گفتم تو را آزاد خواهم گذاشت فردا خواهی توانست بروی. بعد به داخل خانه رفت و زینب را در احساس های چندگانه تنها گذاشت. شب هنگام زینب به داخل آمد بغچه ای برای خود باز کرد و در مقابل نگاه نا امید همسرش لوازم خود را در آن گذاشت ابولعاص از جای خود برخاست پاهایش شل شده بود و قدم هایش را می لرزاند به حیاط رفت و دستی بر سر شتر زینب کشید. 🎸 - فردا تو او را از من دور خواهی کرد. بعد کناری نشست دلش را نداشت تا به داخل خانه برود و آماده شدن زینب برای دوری از او را ببیند بوی نان بلند شد این آخرین شامی بود که می توانست با او  بخورد.