✨محبان حضرت زهرا(س)✨
🍩بسم الله الرحمن الرحیم 🍩 داستان ملقب به ابولعاص 🍪نویسنده ملیکا ملازاده🍪 #پارت_سیزده لشکر قریشان ب
🎮بسم الله الرحمن الرحیم 🎮
داستان ملقب به ابولعاص
🎧نویسنده ملیکا ملازاده 🎧
#پارت_چهارده
ابولعاص چند قدم آرام به سوی وی برداشت. ترسیده بود اما نمی خواست آن را نشان دهد. از طرفی با خود فکر می کرد آیا زینب نیز فدیه ای برای او فرستاده است یا نه؟ بالاخره به جایی رسید که پیامبر (صلی الله) در آنجا بود. با دیدن او و افرادی که در کنارش بودند دیگر نتوانست ترسش را پنهان سازد. محمدی که در قریش هیچ کس و هیچ دفاعی برای خویش نداشت، محمدی که در قریش به دیوانه لقب گرفته بود و بر او سنگ می زدند، حال به عنوان امیر شهری در رو به روی او نشسته بود و افرادش در دور و برش. در نزدیک ترین فاصله علی دیده می شد که همچون دیگران به ابولعاص زل زده بود.
🏐
ابولعاص که گمان می برد محمد می خواهد تقاص فرزندش را از او بگیرد، مرگ را به خود نزدیک می دید. حال در سه قدمی محمد ایستاده بود و در حالی که دستانش بسته و رنگش پریده و موهایش آشفته منتظر بر حرف زدن خلیفه مومنان بود.
- آیا می توانی حدث بزنی تو را برای چه به اینجا خواندم؟
- برای چه به اینجا خوانده باشی جز مجازات من!
رسول خدا (صلی الله) لبخند کمرنگ خود را پرنگ تر کرد.
- پس خود را لایق مجازات می دانی.. حال که چنین است خود بگو که چه مجازاتی برایت در نظر بگیرم؟
😥
- دور کردنو عذاب دختری از پدرش کینه قلب را جز مرگ خاطی درمان نمی کند.
پیغمبر اکرم (صلی الله) خندید.
- عجیب است برایم که چرا مرا اینگونه شناختی!
دیگران نیز که فهمیدند بازی پیامبرشان با داماد خود تمام شده است خندیدند. ابولعاص با تعجب به انجها نگاه می کرد. اینبار علی (علیه السلام) به سخن آمد:
- وای بر تو و تفکرت ابولعاص! همسرت فدیه هایی برای آزادیت فرستاده است اما مسلمانان تصمیم گرفته اند تا داماد پیامبر <صلی الله> را به همراه فدیه های دختر ایشان آزاد سازند.
🎣
ابولعاص با تعجب به علی چشم دوخته بود. مگر می شود؟! رسول خدا (صلی االله ادامه حرف پسر عموی خود را گرفت:
- در اضای این بخشش تو نیز باید قولی به من بدهی.
ابولعاص اینبار نگاه متعجب خود را به او دوخت.
- قولی بدهم؟! چه قولی؟!
-هنگامی که به مکه رسیدی، زینب را آزاد بگذار تا به پیش مومنان بیاید.
😮
رنگ از صورت ابولعاص پرید. فکر نبود زینب دیوانه اش می کرد.
- خیر، من هیچ گاه اینچنین نمی کنم.
یکی از کسانی که اطراف پیغمبر اکرم (صلی الله) بود، گفت:
- ای دیونه! پیامبر خدا به تو رحم کرده است. تو داماد او هستی اما دخترش را اسیر گرفته ای، از پدر دور ساختی و در صف دشمنان او ایستادی. حال برای پیامبر ناز می کنی؟
🎷
به او نگریست.
- من هرگز به این عذاب تن نخواهم داد.
پیامبر (صلی الله) نگاهشان را از وی گرفت و فرمود:
- به او فرصت تفکر دهید. حال او را ببرید.
مردی که ابولعاص را آورده بود او را بازگردانید. هنگامی که او را در مکانی که دیگر اسیران در آنجا حضور داشتند رساند و در را بست، آنها به سویش دویدن یکی شان گفت:
😯
- آه ابولعاص! آیا تو سلیم هستی؟! نگرانی بودیم تو را بکشند.
- چه شد؟! به ما بگو که تو را برای چه برده اند؟!
- آیا شکنجه ات داده اند؟!
سپس نگاهی به جسم سالم وی انداخت و دوباره گفت:
-نکند علی برای تو واسطه شده است! بگو ببینم چه شده؟!
ابولعاص هنگامی که جمعیت را منتظر و در سکوت مشاهده کرد ماجرا را تعریف کرد، سپس در میان بهت و حیرت آنها به سوی دیوار رفت و در کنار آن نشست. چند دقیقه ای طول کشید تا دیگران به خود آمده و خود را به او برسانند.
🏈
- ای دیوانه چه کردی؟!
- تو عقل خود را از دست داده ای؟! می خواهی برای آن دختر کافر جان خود را از دست بدهی؟!
- اگر با فدیه ها ما را آزاد کرده و تصمیم خود را از آزادی تو بر دارند، می کشنت!
همانث مرد اولی خواست وی را بترساند.
- راست می گویند ابولعاص، تو را مثله مثله خواهد کرد.
😠ابولعاص گیج و خشمگین روی خود را برگرداند و با این کار به آنها فهماند که دیگر نمی خواهد سخنشان را بشنود. منظورش را فهمیدند و از او دوری گزیدند. ابولعاص آن شب را تا صبح به فکر گذراند. با بالا آمدن خورشید به دنبال اسیران آمدند. ابولعاص نگاه مردی که دیروز او را با خود برده بود حس کرد پس به سویش بازگشت. مرد پرسید:
🎽
- خوب ابولعاص، فکرهایت را کردی؟
😎بسم الله الرحمن الرحیم😎
داستان ملقب به ابولعاص
🤗نویسنده ملیکا ملازاده🤗
#پارت_چهارده
ابولعاص چند قدم آرام به سوی وی برداشت. ترسیده بود اما نمی خواست آن را نشان دهد. از طرفی با خود فکر می کرد آیا زینب نیز فدیه ای برای او فرستاده است یا نه؟ بالاخره به جایی رسید که پیامبر (صلی الله) در آنجا بود. با دیدن او و افرادی که در کنارش بودند دیگر نتوانست ترسش را پنهان سازد. محمدی که در قریش هیچ کس و هیچ دفاعی برای خویش نداشت، محمدی که در قریش به دیوانه لقب گرفته بود و بر او سنگ می زدند، حال به عنوان امیر شهری در رو به روی او نشسته بود و افرادش در دور و برش. در نزدیک ترین فاصله علی دیده می شد که همچون دیگران به ابولعاص زل زده بود.
😏
ابولعاص که گمان می برد محمد می خواهد تقاص فرزندش را از او بگیرد، مرگ را به خود نزدیک می دید. حال در سه قدمی محمد ایستاده بود و در حالی که دستانش بسته و رنگش پریده و موهایش آشفته منتظر بر حرف زدن خلیفه مومنان بود.
- آیا می توانی حدث بزنی تو را برای چه به اینجا خواندم؟
- برای چه به اینجا خوانده باشی جز مجازات من!
رسول خدا (صلی الله) لبخند کمرنگ خود را پرنگ تر کرد.
😴
- پس خود را لایق مجازات می دانی.. حال که چنین است خود بگو که چه مجازاتی برایت در نظر بگیرم؟
- دور کردنو عذاب دختری از پدرش کینه قلب را جز مرگ خاطی درمان نمی کند.
پیغمبر اکرم (صلی الله) خندید.
- عجیب است برایم که چرا مرا اینگونه شناختی!
دیگران نیز که فهمیدند بازی پیامبرشان با داماد خود تمام شده است خندیدند. ابولعاص با تعجب به انجها نگاه می کرد. اینبار علی (علیه السلام) به سخن آمد:
😃
- وای بر تو و تفکرت ابولعاص! همسرت فدیه هایی برای آزادیت فرستاده است اما مسلمانان تصمیم گرفته اند تا داماد پیامبر <صلی الله> را به همراه فدیه های دختر ایشان آزاد سازند.
ابولعاص با تعجب به علی چشم دوخته بود. مگر می شود؟! رسول خدا (صلی االله ادامه حرف پسر عموی خود را گرفت:
😍
- در اضای این بخشش تو نیز باید قولی به من بدهی.
ابولعاص اینبار نگاه متعجب خود را به او دوخت.
- قولی بدهم؟! چه قولی؟!
-هنگامی که به مکه رسیدی، زینب را آزاد بگذار تا به پیش مومنان بیاید.
رنگ از صورت ابولعاص پرید. فکر نبود زینب دیوانه اش می کرد.
😍
- خیر، من هیچ گاه اینچنین نمی کنم.
یکی از کسانی که اطراف پیغمبر اکرم (صلی الله) بود، گفت:
- ای دیونه! پیامبر خدا به تو رحم کرده است. تو داماد او هستی اما دخترش را اسیر گرفته ای، از پدر دور ساختی و در صف دشمنان او ایستادی. حال برای پیامبر ناز می کنی؟
به او نگریست.
- من هرگز به این عذاب تن نخواهم داد.
🤩
پیامبر (صلی الله) نگاهشان را از وی گرفت و فرمود:
- به او فرصت تفکر دهید. حال او را ببرید.
مردی که ابولعاص را آورده بود او را بازگردانید. هنگامی که او را در مکانی که دیگر اسیران در آنجا حضور داشتند رساند و در را بست، آنها به سویش دویدن یکی شان گفت:
- آه ابولعاص! آیا تو سلیم هستی؟! نگرانی بودیم تو را بکشند.
😣
- چه شد؟! به ما بگو که تو را برای چه برده اند؟!
- آیا شکنجه ات داده اند؟!
سپس نگاهی به جسم سالم وی انداخت و دوباره گفت:
-نکند علی برای تو واسطه شده است! بگو ببینم چه شده؟!
ابولعاص هنگامی که جمعیت را منتظر و در سکوت مشاهده کرد ماجرا را تعریف کرد، سپس در میان بهت و حیرت آنها به سوی دیوار رفت و در کنار آن نشست. چند دقیقه ای طول کشید تا دیگران به خود آمده و خود را به او برسانند.
😄
- ای دیوانه چه کردی؟!
- تو عقل خود را از دست داده ای؟! می خواهی برای آن دختر کافر جان خود را از دست بدهی؟!
- اگر با فدیه ها ما را آزاد کرده و تصمیم خود را از آزادی تو بر دارند، می کشنت!
همانث مرد اولی خواست وی را بترساند.
- راست می گویند ابولعاص، تو را مثله مثله خواهد کرد.
😅
ابولعاص گیج و خشمگین روی خود را برگرداند و با این کار به آنها فهماند که دیگر نمی خواهد سخنشان را بشنود. منظورش را فهمیدند و از او دوری گزیدند. ابولعاص آن شب را تا صبح به فکر گذراند. با بالا آمدن خورشید به دنبال اسیران آمدند. ابولعاص نگاه مردی که دیروز او را با خود برده بود حس کرد پس به سویش بازگشت. مرد پرسید:
🥰
- خوب ابولعاص، فکرهایت را کردی؟