🍒بسم الله الرحمن الرحیم🍒
داستان ملقب به ابولعاص
🥯نویسنده ملیکا ملازاده🥯
#پارت_یازده
یک لحظه ابولعاص دیوانه وار به زینب حمله کرد و سیلی در گوش او نواخت. زینب به در برخورد کرد. ابولعاص بازوی او را گرفت.
- نمی گذارم بروی.
به سمت در بازگشت که هنوز در زیر ضربات دست آن دو بود که اصرار بر بردن دختر پیامبرشان داشته اند بازوی زینب را گرفت و به داخل خانه برد او را در اتاقی انداخت سپس شمشیر کشید و به سوی در خانه رفت اما در بین راه پشیمان شد و دوباره به خانه بازگشت.
🍓***🍓
- ای ابولعاص بایست.
ابولعاص به سوی زینب بازگشت. از نگاه ناباور و نگرانش خواند که او همه چی را دانسته.
- ها؟ چه شده است زینب؟ چرا مرا نگاه داشتی؟
زینب خود را به ابولعاص رساند و گوشه عبای او را گرفت.
- اینها چه می گویند ابولعاص؟ آیا تو به راستی به جنگ با پدر من می روی.
😮
صورت شووی را دید که از شرم به سرخی گراوید اما در ظاهر خلاف از آن شرم دید.
- آری راست می گویند. تو که می دانستی من از اول نیز با پدرت و حرفهایش مشکل داشته ام. او خداوندگارهای ما را تحقیر می کند، دین پدرمان را قبول ندارد و کارهای ما را فقط از آن جهت که خود دوست نمی داشت.
چشم های زینب همچون صورت ابولعاص سرخ بود.
😟
- ای پسر ربیع؟مرا اینگونه دوست می داری؟!
ابولعاص رک و بی پرده پاسخ داد:
- تو را دوست دارم اما پدرت نه. این دوست داشتن است؟
ابولعاص دیگه جوابی به زینب نداد و به سمت اسبش رفت زینب دوباره عباش را گرفت.
- ابولعاص!
ابولعاص عباش را از دست زینب کشید و سوار شد و به سمت دیگران رفت.
🌽***اتفاق های جنگ قلم نویسنده نیست،کپی شدست***🌽
خیمه ها بر پا شد عمیر بن وهب جمحی را فرستادند تا از وضع لشگر مسلمین و نفرات آنها اخباری به دست آورد و به اطلاع شان برساند .وی به سمت سپاه مسلمین تاخت و دورشان چرخید زد و بازگشت.
- عدد اینها سیصد نفر چیزی کمتر یا بیشتر است ولی مهلت بدهید تا دور دیگری بزنم و ببینم آیا کمینی در پشت سر ندارند؟
دوباره رفت و بیشتر گشت سپس بازگشت گفت:
- کمینی ندارند و کسی برای امداد پشت سرشان نیست ولی ای گروه قریش اینهایی که من دیدم شترانشان مرگ بر خود بار کرده اند، و حیوانات آب کش ایشان نیز (به جای آب) حامل مرگ نابودکننده ای هستند، مردمی هستند که پناهگاه و تکیه گاهشان فقط شمشیرشان می باشد، و به خدا سوگند چنانچه من دیدم اینها مردمانی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خودشان از شما بکشند، و در این صورت (اگر فرضا ما بر آنها پیروز شویم و همه آنها را بکشیم) با کشته شدن افرادی به عدد آنها از سپاه ما، دیگر زندگی برای ما چه لذتی دارد؟ اکنون خود دانید این شما و این میدان جنگ!
🙄
قریشیان نگران بهم نگریستند باهم سخن گفتند:
- او راست می گوید.چه کنیم؟!
- ما همه اقوام هم هستیم. سیصد نفر از سپاهمان؟
- در میان آنها مبارزانی بسیار قدر هست.
حکیم بن حزام گفت:
- من به سوی عتبة بن ربیعة می روم تا با او سخن بگوییم.
دوباره همه همه شد بعد موافقت کردند که برود. به سوی او رفت و گفت:
- ای ابو ولید! تو بزرگ قریش و پیشوای آنانی، آیا می توانی امروز کاری بکنی که برای همیشه نامت به نیکی بماند و مردم تو را بخوبی یاد کنند؟
😕
مشکوک نگاهش کرد.
- چه کنم؟
- مردم را به مکه برگردان و از این جنگ خونین جلوگیری کن، و دیه عمرو حضرمی<همان کسی است که در سریة «عبدالله بن جحش » به دست واقدبن عبدالله - یکی از مسلمانان - کشته شد . و یکی از چیزهایی که برخی از قریش را به جنگ بدر کشانده بود انتقام خون او بود.از این رو حکیم بن حزام به عتبة می گوید: تو خون بهای او را بپرداز و از انتقام صرف نظر کنید> را نیز به عهده بگیر و خونبهایش را بپرداز!
عتبة گفت:
- آری من این کار را انجام می دهم، و تو گواه باش که من خونبهای او را به گردن گرفتم و خسارت مالی را هم که به او رسیده است می پردازم اکنون به سراغ ابوجهل نیز برو زیرا تنها اوست که اختلاف ایجاد می کند و نمی گذارد مردم به مکه بازگردند .
😤
حکیم خوشحال به سمت دیگران رفت عتبة به میان سپاه قریش آمده روی سنگی ایستاد و با صدای بلند گفت: ای گروه قریش! به خدا شما در جنگ با محمد و پیروانش کاری از پیش نخواهید برد و نفعی عایدتان نمی شود، زیرا بر فرض که بر آنها پیروز شوید و آنها را بکشید این کار موجب ناراحتی شما خواهد شد، (چون اینان اهل مکه و جزء قوم و قبیله شما هستند)