eitaa logo
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
897 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ حضرت‌‌زهرا(س) : خدایا مرا در راهی خرج کن کھ مرا برای آن آفریدی :)🌿 ـــــ کپی آزاد ـــــ ارتباط با ادمین :yazahraaa31@
مشاهده در ایتا
دانلود
‌•°• ⭕️| جوانان‌انقلابے، یڪ عملیات مهم در پیش داریم: اکنون که #خلوص‌وصداقت سردارحاجےزاده را در رسانه دیدیم و دیدیم که چگونه از #آبروی‌خود مایه گذاشت، وظیفه ما این است که تا مےتوانیم از او دفاع کنیم و نگذاریم رهبرانقلاب، سلیمانے دیگری را از دست دهد.. 1️⃣ در تمام صفحاتے که دارید عڪس‌های #سردارحاجےزاده را قرار دهید 2️⃣ {علےرغم غم سقوط هواپیما} هشتڪ حاجے_زاده_تشڪر را تا مےتوانید داغ کنید و #میدان‌رزم‌فضای‌مجازی را از آن خود کنید.. واقعیت هم جز این نیست که حاجےزاده #فرمانده‌ی‌سیلےمحکمے بود که به آمریکا زدیم! مراقب باشیم مصداق «لم یشکر الخالق» نشویم!.. 3️⃣ تا مےتوانید از #سردارحاجےزاده در فضای مجازی #دفاع کنید، تا دشمن بداند که #سربازان‌حاج‌قاسم سرزنده و محڪم‌اند! ⭕️| جوانان‌انقلابے! سربند #یازهرا ببندید و #یاعلے بگید.. وقت‌جهاده.. وقتیه ڪه باید پای‌ ڪار بود.. وقتیه ڪه باید توی میدون بود.. وقته ڪه باید سنگ تموم گذاشت.. بسم‌الله! وقت عمله.. و در پایان: سپهبدسلیمانے را #دشمن‌دانا ترور کرد، مراقب باشیم سردارحاجےزاده را #دوست‌نادان ترور نڪند! واناالله‌مع‌الحق.. #نمےگذاریم‌علم‌برروۍزمین‌بماند.. @yazahra213
💢 داستان نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد... 📛 عاشقانه هایی که از نظر دشمنان ممنوع است، اینجا بخوانید! ✍️ما با قلم مقاومت، عملیات انتقام سخت را تا رهایی قدس روایت می‌کنیم! ❤️ عاشقانه های مذهبی و سیاسی در کانال @dastanhaye_mamnooe
Banifatemeh-EidGhadir1396[01].mp3
5.78M
[ 🦋] 🎼بنےفاطمہ 🍃نادِ علے یادِ علے دستـم و امــدادِ علے بادهـ بہ من دادهـ علے در دلـ♡ـم افتاده علے...🍃 ❤️
أنت مولا و أنا... هر چه صلاح است علی (ع) طرزِ گفتارِ دعا را نجفت ریخت به هم! #ميلاد_امام_علي #یاعلی #امام_علی @yazahra213
. . هرچہ‌میخواهیداز بیدارےسحربخواهید. مسیرقرب‌الی‌الله‌جزبہ‌برڪت‌ شب‌زنده‌داری‌ممڪن نیست بہ‌همین‌دلیل‌است.... ڪہ۹۹درصد‌ما‌می‌خواهیم‌ انسان‌هاےبزرگی‌شویم ولی‌نمی‌شود، چون‌از‌لوازم‌ڪہ‌ بیداری‌سحروخواندن نمازشب‌است غافل‌مانده‌ایم...(: 💚 💪 .
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
: ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از
✍️ 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب می‌گفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم و دیگر می‌خواستم جیغ بزنم که با دستان نجاتم داد! 💠 به‌خدا امداد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟» از طنین صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می‌کند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت‌تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟» 💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می‌کرد، می‌توانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!» حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! 💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده‌ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ می‌کُشمت!!!» ضرب دستش به‌ حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه‌اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون‌کُشی می‌کنی؟؟؟» 💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت می‌دیدم که انگار گردنش را می‌بُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بی‌غیرت! تو مهمونی یا دزد ؟؟؟» از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمی‌دانستم همین نگرانی خواهرانه‌، بهانه به دست آن حرامی می‌دهد که با دستان لاغر و استخوانی‌اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف می‌زدیم!» 💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمی‌داشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته‌ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته‌نشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بی‌رحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه‌ای که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدم‌هایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. 💠 احساس می‌کردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه‌گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس می‌کردم این تکیه‌گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد. 💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که می‌خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدن‌مان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع می‌شدیم، نگاهش را از چشمانم می‌گرفت و دل من بیشتر می‌شکست. انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... ✍️نویسنده: 🦋•| @yazahra213
•✾͜͡♥️• • [ خداحافظیِ‌ناب‌شیعیآن😎😍 ] از پيغمبرخدا ؛ سوال شد: • يا رسول‌الله،ما وقتی‌صحبت‌مان، با يکی‌تموم‌ميشه، پايان کلام‌مان او را به خدا مي سپاريم ؛ به بيان پارسي مي گوييم : خداحافظ و به زبان عربی : في امان الله ← 🖐🏻🌱 شما وقتی‌در معراج‌‌‌باخدا هم‌‌‌‌‌‌صحبت شديد،درپايان‌جمله‌که‌نمی‌توانستيدبه ذات‌خدا عرضه‌بداريد:تو را به خدا.. می سپارم....! • آخرين‌جمله‌ی رد و بدل‌شده،بين‌شما و خدا چه‌بود؟..حضرت فرمودند: پايان‌صحبت،خداوندسبحان به من "ياعلی" گفت،من نيز به خدای خود " يا علی " گفتم . . :))💕 اين آخرين‌جمله‌بين‌من و ذات‌مقدس خداوندی بود•• • ∞♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌