نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_26 سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی. لبخندی زدم و گفت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_27
از جایم بلند شدم.
روشنک_بریم؟؟
-بریم.
راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم.
_وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم.
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن باش خود #شهید درستش میکنه.
روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده.
خندیدم و چیزی نگفتم.روشنک با برادرش تماس گرفت.
روشنک_سلام داداش خوبی؟..جان؟!! توی راهیم یه سر رفتیم گلزار...شرمنده...
اها خب؟..جدا؟؟؟؟؟؟؟...اها باشه باشه الان میاییم...یاعلی.
روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم:
-چی شده جا موندیم؟؟؟!!!
-نه دیوونه!!!
-پس چی؟!
-برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!!
زدم زیر گریه:
_دیدی گفتم #روشنک، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو...
-اره عزیزم...
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن ازماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم. چشمام هی میرفت ولی سعی میکردم نخوابم.باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمیکرد. بطری آب پخش میکرد.به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت:
-بفرمایین خواهرم.
بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت:
-نوش جان.
-متشکرم.
رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم.
-کی میرسیم؟؟؟
-چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم.
-آها... روشنک؟؟
-بله؟
-جدا آدمهایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن...
-آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره...
-چرا؟؟
-چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه...
-چه جالب...
-اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن.. بیخدا باش و هرچه خواهی کن...
لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود...
_روشنک؟!
-جان؟
-اینجا که چیزی نداره...همش خاکه...
روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت:
-نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟
-چیو؟؟؟!!!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-خوش آمد گویی شهدا رو...استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی...
راست میگفت یک لحظه حس کردم همه ی #شهدا به استقبال ما اومدن... لبخندی زدم و گفتم :
-به قول سهراب. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید...
روشنک هم خندید...برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدونها رو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت:
-بده من آبجی...
من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم. طرفم اومد و گفت:
-بدین من بیارم.
-نه ممنونم خودم میارم.
-نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه.
-نه نمیخواد شما اذیت میشین دو تا ساک دستتونه.
-نه اذیت نمیشم بدین به من.
-نه...
یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت:
-با اجازه...
دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم:
-عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست!
روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت:
-هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه!
-اوه بله بله شرمنده.
خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم. سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم. بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی.
_وایسا...
-چیه؟؟
-ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده...
نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم. صندلی کنار پنجره..چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم:
-روشنک!!!!!!
-چی شد؟؟؟
-واای باورم نمیشه...#شهید_ابراهیم_هادی!!!
-روشنک سمت من اومد و گفت:
-ببینم؟؟
-ایناها...
-ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود.
-وای خدای من.
همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت:
-شهید ابراهیم هادی...
گفتم:
-بله... بله...
-برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد...
-چرا ؟؟؟
نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت:
-ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم، که قسمت شما شد...با اجازه یا علی .
بعد هم رفت جلوی اتوبوس.
من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط... راستی ببین برای تو کی افتاده...
نگاهی به پیکسل انداخت و گفت:
-إ...!...#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری..چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده... شهید مدافع حرم...
نویسنده:مریم سرخه ای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_27 از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_28
وای چقدر جالبن این شهدا...کنار هم دیگه، من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی...
لبخندی زد و گفت:
-آره...
اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل...خیلی طول نکشید که رسیدیم واقعا قشنگ بود... حسهایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم
🎙راوی برامون راویتگری میکرد:
_ای رفقا...میدونین اینجا کجاست؟؟کانال کمیل...جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیدِ...جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده...
رو به روشنک گفتم:
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد
🎙راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود _ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره...
روشنک رو به من کرد و گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به #چادره... #اخلاق و #ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه...
-روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راویتگری میکرد و ما گریه میکردیم حرفهاش دل آدمو میلرزوند...رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه میکردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.هوا تاریک شده بود.
من_روشنک کجا میریم؟
روشنک با همان لبخند همیشگی گفت:
-گردان تخریب.
قدمهایم را بلندتر برمیدارم و راه میافتم.
همه ی هم اتوبوسیهایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.ماشینی کنار دستمان میآید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی میکرد.
با بسم رب الشهدا دفتر دل وا میکنم
مثل یه قطره خودمو راهی دریا میکنم
یه عده گریه میکردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم.
برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد:
-التماس دعــــــــــا...
همراه با رفتنش گفتم:
-محتاجیم.
پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه میرفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.با مداحی که از نو داشت پخش می شد میخوند و بلند بلند گریه می کرد...
یه پلاک...که بیرون زده از دل خاک...روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون...
به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه میکرد...
یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید...
پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود...
بلند بلند تکرار می کرد:
یازینب...
صدای گریه هاش آروم آروم کم شد...
تا جایی که بی صدا گریه میکرد...روشنک از دور به من نگاه میکرد.رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن...
در گوشش آروم گفتم:
-چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟
یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.دوباره دم گوشش گفتم:
-اسمت چیه؟؟؟
سرشو بالا گرفت و گفت:
-اسمم سید حسینه 12 سالمه.
-آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن.
سرشو پایین انداخت و گفت:
-چشم آبجی...
تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب...
من_خب حالا میگی برای چی گریه میکردی؟؟؟
لرزید و گفت:
-خبر #شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن...
یه لحظه قلبم ریخت...
ادامه داد:
-خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده...
دوباره زد زیر گریه...
-مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم...
دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد. ایستادم.همه از بغلم رد میشدن.رفتم توی فکر.یک دفعه اشکام سرازیر شد. افتادم زمین.سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم.بلند گریه میکردم...
روشنک و برادرش اومدن سمتم...
_نفیسه...نفیسه...چیشد..چی شدی یهووووو...
محمد:_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!!
بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن...
-چی شده؟؟
-حالش خوبه؟؟
-چی شد یهو...
روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم....
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐در هر تپش قلبم حضور معبودیست که
⭐️بی منت برایم خدایی میکند
⭐بی منت میبخشد و بی منت عطا میکند
⭐️ای همه هستی ، ای همه شکوه و آرامش
⭐امواج متلاطم درونم را
⭐️ساحلی نیست جز یادت
⭐و غوغای روح بی پناهم را
⭐️پناهی نیست جز حضورته
⭐وجودم را با ذکر نامت آذین میبندم
⭐️و جانم را با یادت متبرک میکنم
⭐و عاشقانه تمنایت می کنم
🌙شبتون در پناه خدا دوستان مهربان
🏝@yazahra_arak313
.
یه شکرگزاری عالی انجام بدیم تا حالمون رو عالی کنیم🤲🤲
خدایا شکرت برای امروز عالیم😊
خدایا شکرت برای نعمت برق🌻
خدایا شکرت برای کتابهای عالی📘
خدایا شکرت برای نعمت وجود تو 🩵
خدایا شکرت برای نعمت آگاهی 🧠
خدایا شکرت برای نعمت بوییدن 🤩
خدایا شکرت برای نعمت آرامش ✨
خدایا شکرت برای نعمت ثروت 💲
خدایا شکرت برای نعمت تفکر 🧠
خدایا شکرت برای نعمت دعا 🤲
خدایا شکرت برای نعمت مراقبه 🌷
خدایا شکرت برای نعمت قرآن ✅
خدایا شکرت برای نعمت آزادی 🕊
خدایا شکرت برای نعمت نماز 📿
خدایا شکرت برای نعمت لبخند 🙂
خدایا شکرت برای نعمت دیدن 👀
خدایا شکرت برای نعمت هدف 🎯
خدایا شکرت برای نعمت سلامتی ✨
خدایا شکرت برای نعمت ورزش 🏓
خدایا شکرت برای نعمت زیبایی 😇
خدایا شکرت برای نعمت تغییر 🌸
خدایا شکرت برای نعمت شرافت 💯
خدایا شکرت برای نعمت امنیت 💠
خدایا شکرت برای پدر و مادرم♥️
خدایا شکرت برای نعمت احساس خوب 💥
خدایا شکرت برای نعمت قدردانی 🤲
خدایا شکرت برای نعمت وجود تو ♥️
#شکرگزاری
@yazahra_arak313
✨ #پندانـــــــه
👀چشمی که دائم عيبهای ديگران را ببيند، آن عيب را به ذهن منتقل ميکند.
و ذهنی که دائما با عيبهای ديگران درگير است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است.
در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زیباییها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می کند.
چون چشم زيبا بين عيبهای ديگران را نمی بيند و دنيای درونش دنيای قشنگیهاست...
❣گرت عیبجویی بود در سرشت
نبینی ز طاووس جز پای زشت🦚
@yazahra_arak313
برای داشتن حس خوب
1. به داشته هایت توجه کن
هر چند کم باشد ، مثلا همان پول
کمی که داری
یا خانه کوچکی که داری.
2. بابت داشته هایت شکر گزار باش
نگو این آن قدر کم است که شکر کردن ندارد.
3. به کمبودهایت توجه نکن
به بیماری ای که دارید
به همسر بد اخلاقتان و هر چیز دیگری
از این دست. اگر توجه کنید
باز هم مقدار بیشتری از آن دریافت میکنید.
4. ویژگیهای خوبتان را ببینید
مثلا مهربانید ، باهوشید
و هر چیز دیگری که به شما
احساس خوبی میدهد.
@yazahra_arak313
- لقمان به پسرش گفت:
پسرم دنیا کم ارزش است
و عمر تو کوتاه.
حسادت، خوی تو و بد رفتاری،
منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب
نمیرسانند و اگر تو خودت به
خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...
چرا که دشمنی خودت با خودت،
بیشتر از دشمنی دیگری به زیان
تو تمام خواهد شد.
@yazahra_arak313