«مٰاجَعَلَاَللّٰهُلِرَجُلٍمِنْقَلْبَيْنِفِيجَوْفِهِ»
ما یه #دل بیشتر نداریم
حواسمونباشهاونوبهڪیمیدیم ؛
دلتون پر از #یاد خدا♥️
••⚜••
@yazahra_arak313
داشتم خاطرات خانواده شهدای کرمانی از شهدا میخوندم دیدم افرادی که شهید شدن گلچین شدن و ترکش ها دقیقا به اهدافی که میخواستن خوردن و افراد خاص چیدن ....
ما در بساطمون چی داریم....!!!!!؟؟؟؟
🌺 پاداش مادران باردار
💠 رسول اکرم(ص): زنی که حامله میشود در سایه لطف خداست و به عدد هر زایمانی که برایش پیش میآید پاداش آزاد کردن یک برده را دارد
🔻مَا مِنِ امْرَأَهٍ تَحْمِلُ مِنْ زَوْجِهَا وَلَداً إِلَّا کَانَتْ فِی ظِلِّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ حَتَّی یُصِیبَهَا طَلْقٌ یَکُونُ لَهَا بِکُلِّ طَلْقَهٍ عِتْقُ رَقَبَهٍ مُؤْمِنَهٍ
📚مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۱۵۶
#فرزندآوری
#خانواده
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۱۵
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۶
مامان #جهیزیه_ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد...
ایوب خیلی #مراعات می کرد.
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، #چشم_هایش را می بست و می گفت:
_ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند:
"داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند:
_ "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند.
و ایوب باز می خواند..
.
.
.
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق یاکریم را که می شنید، بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد.
وانتیها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند:
"آهن پاره، لوازم برقی...."
مامان خودش را به آنها می رساند می گفت:
_مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچه های محله هم #علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه #شلوغ بود.
وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها #می_فهمیدند حال ایوب #خوب است و می توانند سر و صدا کنند.
#دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۱۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۷
یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود،
زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند.
ایوب داد زد:
_ "هرچه میگویم نمی فهمند، بابا جان،
#هواپیماهای دشمن آمده."
به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد.
_آخر من به تو چه بگویم؟؟ #بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است.
دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا میشد.
دادم که سرشان بگذارند.
#هرسه #باکلاه روبرویش نشستیم تا آرام شد.
توی همین چند ماه تمام #مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود....
حالا می شد #واقعیت پشت این #ظاهر نسبتا سالم را فهمید.
جایی از بدنش نبود که سالم باشد.
حتی #فک_هایش قفل می کرد؛
همان وقتی که موج گرفتش، وقتی که بیمارستان بوده با نی به او آب و غذا می دادند.
بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند، فک از جایش درمیرود.
حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل می شد.
حتی، وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود،...
دو طرف صورتش را می گرفتم.
دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ می دادم.
فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم میشد.
بعضی مهمان ها #نچ_نچ میکردند و بعضی #نیشخند می زدند و سرشان را تکان می دادند.
می توانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم.
باید #جراحی میشد.
دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه #سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند.
دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد.
و همینطور بود.
بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد.
#صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد.
#عضله_بالای_ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند...
وقتی می خندید یا اخم می کرد..، ابرویش تکان نمی خورد و پوستش چروک نمی شد
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۱۷
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۱۸
کنار هم نشسته بودیم...
ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد:
_ "توی کتفم، نزدیک عصب یک #ترکش است. دکترها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی."
به دستش نگاه می کردم
گفت:
_ "بدت نمی آید می بینیش؟؟"
بازویش را گرفتم و بوسیدم:
_ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است.
بلند خندید
دستش را گرفت جلویم:
_ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن"
سریع باش.
.
.
.
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت #انگلستان.
من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم #شاهرود.
مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد.
#زیارت_عاشورا می خواندند که خوابم برد.
💤توی خواب #امام_حسین را دیدم.
امام گفتند:
"تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد."
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری
با التماس گفتم:
"آقا من برای #رضای_شما #ازدواج کردم، برای رضای شما این #مشکلات را تحمل می کنم، الان هم شوهرم #نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟"
امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"💤
بیدار شدم.
#یقین کردم #رویایم_صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است.
رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب
تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه
بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد.
دوباره شماره را گرفتم.
برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.
با صدای بغض آلود گفت:
_ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم #محمد.
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
با شکرگزاری حال دلتو عالی کن😉
👇👇👇👇👇👇👇👇
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﻭ ﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺑﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻥ ﺧﻮﺑﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭﻫﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﺍﻣﺮﻭﺯﻡ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺒﺮﻫﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻭﺧﻮﺏ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻭﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ
ﻭﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭﻫﻢ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﻭﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻧﻢ ﻭﻫﻤﮑﺎﺭﺍﻧﻢ
ﺍﺳﺖ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﮐﺘﺎﺏ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﺁﮔﺎﻫﯽ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺩﺭﻭﻥ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻧﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩﻧﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺏ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻡ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻭﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩﻧﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺳﺎﻟﻤﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺪﻭﻣﺮﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﻠﺢ ﺩﺭﻭﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﻠﺢ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﻭﺍﺑﻄﻢ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﺩﻋﺎ
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺷﮑﺮﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻌﻤﺖ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ
ﺧﺪﺍﯼ مهربانم، ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻢ ﺷﮑﺮﺕ
#خدایا_شکرت
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯