eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
683 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
686 ویدیو
22 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
تا به حال خطبه بدون نقطه دیده بودید؟؟؟ خطیه بدون نقطه حضرت علی (ع) خداییش خیلی قشنگه 🌱مطالعه کنید حتی واسه یک بار🌱 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟡 توماس ادیسون : «فکر کردن سخت‌ترین نوع دیسیپلین و خودانضباطی است» کار ساده ای نیست که انسان خود را به درست فکرکردن موظف کند اما تفاوت در همین است. نظام تفکر شما متأثر از تمام اتفاقات دنیاست. عوامل زیادی ذهن شما را مغشوش می‌کنند و تفکر شفاف و استراتژیک را از شما می‌گیرند. برای اینکه فاتح قله موفق شوید و مسیر سعادت را مستمرا دنبال کنید و به خواسته خود برسید به دیسیپلین نیاز هست - دیسیپلین یعنی تمام کار ها را همانطوری انجام دهید که هر کاری را انجام میدید [ دقیق ، درست ، باکیفیت و کامل ] 👤 دکتر علیرضا آزمندیان ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاددردانه حضرت زهرا سلام الله علیها ؛ امام حسین علیه السلام 😍 و روز پاسدار رو به همه سبز پوشان ولایت ، سردار دلها❤️ و خصوصا فرمانده معظم کل قوا حضرت امام خامنه ای 😍 و به فعالین فرهنگی 👌 که این لباس مقدس رو پوشیدند وکار فرهنگی شیک وتمییز میکنند رو تبریک و تهنیت عرض میکنیم. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم طراوت 🍃
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها 🤳قسمت ۷
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۹ و ۱۰ نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم.. همش به این فکر میکردم که چی شد به اینجا رسیدم، یه ارتباط غلط و بی دلیل!!!توی همین فکرا بودم که کیوان زنگ زد.. _الو +الو سلام _سلام، خوبی؟ +خوبم _دارم میام خونه چیزی نمیخوای؟ +نه...منتظرتم بیا! _باشه، خداحافظ! یه بغض و خشم خاصی توی صداش حس کردم، نمیدونم چرا ناخودآگاه تنم لرزید..! میز شام رو چیدم، منتظر شدم تا بیاد! کمی دیر اومد؛ حالت آشفته و بهم ریخته ای داشت! گفتم حتما خستگی کاره.. بدون اینکه نگاهم کنه، نشست سر میز! گفتم:_دست وصورتتو بشور تا غذا رو بکشم گفت:_ میخوام باهات حرف بزنم گفتم:_ باشه حالا شام بخوریم بعد.. سرم داد زد گفت: _مگه کری!!؟؟😡گفتم میخوام باهات حرف بزنم! خشکم زد.. کیوان تا حالا اینجوری باهام حرف نزده بود!به اجبار نشستم روی صندلی، زل زدم به کیوان تا ببینم این چه حرفیه که بخاطرش سرم داد زده! شروع کرد.. _چند وقتیه به زندگیمون نیست، هست؟! +چرا هست کیوان.. _مطمئنی؟! +با صدای لرزون گفتم آره _حواست بود و چقدر از هم گرفتیم!؟ +یعنی چی کیوان _ساکت! حرف نزن..گوش کن فقط! حواست هست و هفته پیش تصادف کردم! حواست هست که شبا تا دیروقت بیرون بودم و عین خیالت !حواست هست که لوبیا پلو الان بوش توی خونه پیچیده! حواست هست موهای ژولیده و رو دوست ندارم؛ اما دو هفته بیشتره اصلا به نرسیدی؟! حواست هست ریش پرفسوری دوس نداری اما این ریش رو و تو غر نزدی!! حواست هست پیراهن چارخونه قرمز دوست نداری، الان با این پیراهن روبروت نشستم و هیچی !؟ حواست هست کیوان جان، شد ؟ حواست هست چند وقته موهاتو نوازش نکردم!! حواست هست چند وقته بهم دوستت دارم؟!! تو حواست کجا بوده که کنارم نبودی؟! جسمت اینجا بود، اما .. روحت معلوم نیست کجاها سیر میکرده.. با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم... و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود، اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه... _دوسش داری؟ متعجب زده از سوالش، گفتم: _چی؟! _چی نه، کی! +خب کی؟ واضح حرف بزن.. _واضح نیست سوالم؟ +نه! _افشین خانت!!! انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم! لال شده بودم، نمیتونستم چیزی بگم،کیوان از کجا فهمیده بود!! من که همیشه چت ها رو پاک میکردم.. خودم رو زدم به اون راه.. با صدای لرزون گفتم : _افشین خان دیگه کیه!؟ _از من میپرسی!!!؟؟ هه هه... کیوان قهقه ای سر داد و گفت: _میشه دیگه برام نقش بازی نکنی؟ من همه چی رو میدونم!! +چی رو میدونی؟! چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟! _خودتو به خریت نزن فرشته ..دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی. همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!! همون روز دستت برام رو شد! چرا سکوت کردی؟؟؟ میگفتی دوسش داری دیگه.. میگفتی اشغال...!😡فکر کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟ کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به من..!! به من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه.. یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم.. دنیا روی سرم خراب شده بود.. اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید، نمیدونستم چی باید بگم! لعنت به من.. کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم..قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین....قبل از اینکه لو برم..قبل از اینکه بدبخت بشم..کاش... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
👦 پسر پرخور توی یه جنگل سر سبز و قشنگ یه روز صبح حیوونا که از خواب بیدار شدند متوجه شدند  مهمونای ناخونده دارند. بچه های زیادی به اونجا اومده بودند. همه به همراه معلم اومده بودند تا تفریح کنند. حیوونا با دیدن اونا خیلی خوشحال شدند. بچه ها شروع کردن به بازی کردن و خوردن تنقلات. با حیوونا بازی می کردند. برای حیوونا هم غذا آورده بودنو داشتن به حیوونا هم غذا میدادن. ولی مواظب بودند که زیادی به حیوونا نزدیک نشن که یه وقت اونها نترسن. اونا خیلی تمیز و مرتب، هر چی غذا میخوردن و تنقلات می خوردن ،آشغالا رو جمع میکردن و توی پلاستیک می ریختند. حیوونا از این که اینقدر بچه ها  با ادب و مرتب بودند، خیلی خوشحال بودند. اما از بین این بچه ها یه پسر بچه ای بود که خیلی پرخور بود. اون مدام در حال خوردن بود. از یه طرف هم که همه ی حیوونا جز خرس اونجا بودند. آخه آقا خرسه خیلی مغرور بود و می گفت:«من قوی ترین حیوون جنگلم نمیخوام بیام اونجا.» به هر حال تا شب بچه های قصه ما مشغول بودن و بازی میکردن. تا این که صدای آقا معلم بلند شد. به همه گفت:«آی بچه ها وسایلتونو جمع کنین که وقت رفتنه،دیگه باید برگردیم.» بچه ها شروع کردن به پچ پچ کردن و صحبت کردن،که ای داد بیداد، چه قدر کم بود چه قدر زود میخوایم بریم.» آقا معلم گفت:« بچه ها سرو صدا نکنید، باید برگردیم، تا شب اینجا نمونیم، چون شب جنگل خطرناکه، بعد هم موقع استراحت حیووناست. ما اگه اینجا باشیم مزاحمشونیم.» پسر بچه ی پر خور یه نگاهی به اطراف انداخت. رفت داخل چادر، بعد دید چه قدر خوراکی تو چادرا مونده با خودش یه فکری کرد، با خودش گفت بهتره خوراکیارو بخورمو بعد خودم برم. بعد هم شروع کرد به خوردن خوراکیا، وقتی به خودش اومد دید ای داد بیداد، هیچ کس اونجا نیست، اتوبوس رفته و هوا تاریک شده. یه صداهای مختلفی هم میاد. از پشت درخت آقا خرسه اومد بیرون.پسر بچه با دیدن اون از حال رفت و غش کرد. بعد یه مدت که  به بهوش اومد فهمید که آخ جون همه ی اینا خواب بوده، اون کنار خوراکیا خوابش برده. واسه همین سریع  خوراکیارو جمع کرد و ریخت تو کوله پشتیشو راه افتاد. آخه متوجه شد جنگل که جای بچه ها نیست و باید همراه سایرین به خونه برگرده. شب جنگل خطر ناکه و باید به حرف آقا معلمش گوش کنه. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
رازی که خودت نتونستی نگهش داری و به بقیه گفتیش..! چطور انتظار داری بقیه نگهش دارنو به کسی نگن..... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
هر انسانی که سه شرط زیر را داشته باشد عزت نفس دارد: 1- خودش را دوست داشته باشد. 2- برای خودش ارزش و احترام قائل باشد. 3- خودش را هر چه که هست پذیرفته ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. شکر نعمت نعمتت افزون کند 🤲 خدایا شکرت به خاطر خواب آرامم💫 خدایا شکرت به خاطر پدر و مادرم🌸 خدایا شکرت که زنده ام 💫 خدایا شکرت که تو کنارمی🌸 خدایا شکرت که خود عشقم💫 خدایا شکرت که مهربونم🌸 خدایا شکرت که عالیم💫 خدایا شکرت که راه میرم🌸 خدایا شکرت حرف میزنم💫 خدایا شکرت جذابم🌸 خدایا شکرت دوست داشتنی ام💫 خدایا شکرت من روح پاک توام🌸 خدایا شکرت قدرتمندم💫 خدایا شکرت ارزشمندم🌸 خدایا شکرت بابت هوا💫 خدایا شکرت بابت نان🌸 خدایا شکرت بابت درختان💫 خدایا شکرت بابت گلها🌸 خدایا شکرت به خاطر خاک 💫 خدایا شکرت به خاطر آب🌸 خدایا شکرت به خاطر استخوان‌های بدنم💫 خدایا شکرت به خاطر مژه هام🌸 خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
AUD-20240214-WA0001.mp3
2.04M
بذارید زنگ آلارم‌ نماز‌ صبح 👌👌 حتما بذارید بهتون قول میدم که بیدار می شید سبحان‌الله😭😭😭😭 چقدر قشنگ داره بیدارمون می‌کنه ماشالله به این صدا😭😭😭😭😭😭😭😭 انتشار این صدا صدقه جاریه است نشرش واجب است.👌👌👌