eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
573 دنبال‌کننده
790 عکس
463 ویدیو
18 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️ رو به زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زینب لبخندی زد و گفت: -چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت. بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود... ‌‌⇦شاه عبدالعظیم⇨ میگفت اینجا سه تا امامزاده داره... امامزاده طاهر امامزاده حمزه و حضرت عبدالعظیم. حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امامزاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امامزاده حمزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست... روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم. واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم. من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم... شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده چقدر صمیمی هست... روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم: من همونم که یه روز...میخواستم دریا بشم...میخواستم بزرگترین...دریای دنیا بشم...آرزو داشتم برم...تا به دریا برسم... خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه... خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم... چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه!..سخته!!! توی سرما توی گرما... خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید! نگاه‌ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!! خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم... برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم: -خدایا کمکم کن...خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...خدایا خستم... خداجون... کمکم کن... گذشتن یک روز کاری طبق معمول... اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا...بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم... به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.روشنک هم آماده ی رفتن بود. _عه اومدی خانم! لبخندی زدم و گفتم: -بریم؟ -بریم. از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. _خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟ نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا... اب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب...فرقی نمیکنه... لبخندی زد و گفت: -باشه. راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم، دست دست میکردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم: -روشنک... -جانم؟؟ -نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟ -نظرم؟؟ -اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟! -خب اون یه سری چیزها چیه؟! -إم...خب ببین! من تاحالا نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی‌اومد با اینکه خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا و برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که اینجور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد بخونم یا نخونم برام مسخره بود. واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه! روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت: -ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی. -من آدم بدیم؟ -عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه . من فقط میتونم قضاوت کنم. -روشنک؟ -جون دلم؟ -تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ... روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت: -وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه... -نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!! -عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم... یک لحظه مو به تنم سیخ شد... !!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود...روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه... روشنک ادامه داد: -همین که بدونی...... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای @yazahra_arak313
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۹ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرارکردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
.✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۴ از ایوب بر می آید.... از او کمک میخواهم هست. فضای خانه را پر می کند. 🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود.... برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: _" را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم." دوستم آمد جلوی در اتاق: _"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد. 🌟توی امتحان های کمکش کرد. 🌟برای که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد. 🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود. یک سینی درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید. ✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨ ادامه دارد... ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۱۱ و ۱۲ _غلط کردم کیوان..😭غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭 همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده.. تروخدا منو ببخش کیوان.. کیوان: _ببخشم!!؟؟ چیکار کردی با من..؟چیکار کردی با خودت؟ چی کم داشتی ها!!!گیرم که کم داشتی، باید با اون مرتیکه چت میکردی؟! دردی داشتی به خودم میگفتی.. چرا به یه نامحرم آخه!!! چراااا...؟؟ هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود، به پاش افتادم... همه چی رو براش توضیح دادم..اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود! چشماش آماده باریدن بود، اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد.. کتشو برداشت رفت سمت در.. گفتم :_نرو کیوان..😭 یه چیزی بگو.. اصلا بزن در گوشم.. چرا هیچی نمیگی..تنهام نذار کیوان..😭 برگشت زل زد تو چشمام.چشماش کاسه ی خون شده بود.گفت: _فرشته کردی، بدجوری‌ام سقوط کردی.. .. حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن، دیگه فرشته !!! در کوبید و رفت... تو چشماش رو دیدم... تو چشماش شو دیدم..نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم..و های های گریه کردم کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!! تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره.اما سه شبانه روز تنهام گذاشت گوشیشم خاموش بود.. از ترس نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم سه شبانه روز اشک ریختم و اشک.. دریغ از یه لحظه آروم گرفتن.. بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت خوندم، از خدا خواستم منو و حفظ کنه.. انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد... شب بالاخره کیوان به خونه برگشت.. داغون داغون... انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!! کیوان شده بود و مسبب این بدبختی بودم... چند روز گذشت.. کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..! حتی نگاهمم نمیکرد.. حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت.. صبح میرفت سرکار، شب دیر وقت برمیگشت.. منتظر بودم بره دادگاه و تقاضای طلاق بده، منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم اما چند ماه گذشت و خبری نشد..! توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد..فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد و میکرد! فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..! چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم اما جدا از هم...جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه کلامی رد و بدل نمیشد.. طلاق عاطفی.. زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی.. ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم! این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی‌کشیدم! کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..😭 دیگه صبرم سر اومد.. یه شب که اومد خونه، طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی.. اما باز بی اثر بود😭 گفتم : _یا ببخش یا طلاقم بده!!! چرا طلاقم نمیدی؟؟؟ چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟! میخوایی چی رو ثابت کنی؟! پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت.. _من یه غلطی کردم.. بهت بد کردم کیوان..میدونم! من به خودمم بد کردم.. لعنت به من.. اما تو کن و ! همش خودمو گول میزنم، میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی... اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه خوابیدنت چیه؟ حرف نزدنات چیه؟ بی محلیات چیه؟! جلوی مردم نقش بازی میکنی؛ توی خونه زجر کشم میکنی؟!تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده! راحتم کن دیگه تحمل ندارم... 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب خواندن نمازِ روز یکشنبه ماه ذی القعده را از دست ندهیم.... 🛐نحوۀ خواندن این نماز و آثار و برکات آن را در کلیپ ببینید . 💌 بفرستید برای دوستانتان و در ثواب خواندن این نماز با آنها شریک باشید. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯