eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
573 دنبال‌کننده
790 عکس
463 ویدیو
18 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به دوستان عزیزم لحظه هایتان سرشـار آرامـش و دل خوشی امیدوارم خــدا سرنوشتی دوستداشتنی زنـدگی پـر از عـشــق روزی فراوان ، لبی خـنـدان و دلی مهربـون بـراتـون رقم بـزنـه ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم 🌻یه حبه نور 🌻 الذی خلقنی فهو یهدین همان خدایی که مرا بیافرید و مرا هدایت می‌فرماید. شعراء ۷۸ صفر تا صد زندگیتو بسپر به خدا ببین چطور پادشاهی می کنی… ❤️💜 خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
شکرگزاری امروزمون😍 👇👇👇👇 خدایا شکرت جاذب پول و ثروتم😋 خدایا شکرت قهرمان زندگی خودمم😇 خدایا شکرت که مهربونم🥰 خدایا شکرت توانایی خلق رویاهام رو دارم👩‍🔧 خدایا شکرت خالق زندگیم هستم👌 خدایا شکرت چهره خوبی دارم😌 خدایا شکرت حسم عالی و انرژیم مثبته➕ خدایا شکرت که هستی✅ خدایا شکرت که زنده ام و نفس میکشم😎 خدایا شکرت میتونم به انسانها کمک کنم🌹 خدایا شکرت با فکر تو آرومم🌸 خدایا شکرت که تو بزرگی😊 خدایا شکرت که قابل اعتمادی😘 خدایا شکرت که راز داری💫 خدایا شکرت که دوستم داری😄 خدایا شکرت که امروز حیات دوباره بهم دادی😅 خدایا شکرت که به زندگیم آرامش دادی💚 خدایا شکرت بابت زندگی خوب آینده ام💕 خدایا شکرت که متکی به کسی نیستم💖 ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🔻چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم 🔸 بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغرامام حسین علیه السلام باشد؟! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخاند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد علیه السلام! 🔸هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ 🔸آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد علیه السلام به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! 🔸علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد علیه السلام ، در تیپ امام سجاد علیه السلام شهید شد! شاید فرزندی که می‌شود، بنا باشد سردار سپاه ارباب باشد! به مادر و پدر او بودن افتخار کنیم... ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
44.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از دوری راه یا اباعبدالله ‌ ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
44.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سقای دشت کربلا ابالفضل ... ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱۶ و ۱۷ و ۱۸ کاروان کوچک اهلبیت و نوادگان علی علیه‌السلام، منزل به منزل حرکت میکردند و در هر منزل حسین از اهداف سفرش برای مردم ولایات بین راه میگفت و هرکس که پاک طینت بود و خداجو، به حسین می‌پیوست و هرکس که ظواهر دنیا چشمانش را پر کرده بود، مدار آرامش زمین را،خون خدا را،حجت خدا را نادیده میگرفت و به کار و بار و دنیای خود مشغول میشد. روز سوم شعبان این کاروان کوچک، اما آسمانی به مکه رسیدند، خبر رسیدن نوادهٔ رسول الله صلی‌الله علیه واله، به مکه گوش به گوش و دهان به دهان میچرخید و جمعیت زیادی برای استقبال، ورودی مکه جمع شده بودند، عده ای شوق دیدار با حجت خدا را داشتند و عده ای هم از سر کنجکاوی منتظر رسیدن کاروان حسین علیه السلام بودند. نخلستان مکه نمایان شد که عده ای با شاخه‌های نخل که در دست داشتند به استقبال نواده رسول آمدند و ندای: اهلا وسهلا یااباعبدالله به گوش میرسید. رباب از بالای کجاوه، هلهله و شادی مردم را میدید و اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود و در ذهنش شعر می‌سرود: _و حسین است که آمده تا عطر محمد را برایتان به ارمغان آورد...حسین در شعبان رسید که این ماه مبارک را برای مکیان مبارک تر گرداند و خاطرهٔ دلاورمردی‌های پدرش علی را در اذهان زنده کند. کاروان کوچک، نزدیک بیت الله الحرام رسید و جمعیت زیاد و زیادتر میشد.دستور توقف صادر شد و شترها را خواباندند. رباب درحالیکه علی‌اصغر را در آغوش داشت و سکینه هم در کنارش بود، تا آماده شدن محل اسکانشان، گوشه‌ای را کنار دیوار خشت و گلی درنظر گرفت و به آن سمت رفتند و نشستند. رقیه که بی‌تاب برای بازی با علی‌اصغر بود، جمعیت را می‌شکافت تا آنکه در گوشه‌ای چشمش به رباب افتاد، انگار او از واری این نقاب و چادر باز هم بوی علی اصغر را میشناخت به سمت آنان آمد و در کنار خواهر و برادرش جای گرفت. دو زن که مشخص بود از ساکنان مکه هستند مشغول صحبت کردن بودند و رباب ناخواسته حرفهای آنان را می‌شنید. یکی از زنان گفت: _ببین چه جمعیتی به استقبال نواده رسول خدا آمده است، مشخص است که او در اینجا دوستدار زیادی دارد.. زن دیگر اوفی کرد و گفت: _آنچنان سخن میگویی که یکی بشنود نمی فهمد تو اهل مکه هستی، تو که بغض و کینهٔ مکیان را نسبت به علی بن ابیطالب میدانی!! خیلی از اینها دلی در گرو مهر حسین ندارند و برای تجسس آمده اند و آنها هم که مشتاقانه به حضور حسین میرسند، حاجیانی هستند که از اطراف برای حج به مکه مشرف شده اند، اگر به جای حسین ، پسر ابوتراب، عبدالله پسر عمر به اینجا می‌آمد، هواخواه بیشتری داشت، چرا که عمر در لشکر رسول بود و سیاهی لشکرش بود و دست به خون کسی دراز نکرد،اصلا جنگاوری نکرد، اما حیدر کرار سردار سپاه رسول بود و از جان خویش میگذشت تا جان رسول و اسلام محمد در امان بماند، مکیان هنوز کینهٔ بدر و احد و حنین در دل دارند، اینان نوادگان همان مشرکانی هستند که علی‌بن‌ابیطالب، اجدادشان را به درک واصل کرده بود، پس حسین در مکه دوستدار آنچنانی ندارد... رباب از شنیدن این سخنان اشک در چشمانش حلقه زد و زیرلب زمزمه کرد؛ "چه مظلومند اهلبیت...چه مظلومند اولاد علی...چه مظلوم است حسین..." چند ماه بود که حسین و اهلبیت و یارانش در خانهٔ عباس بن عبدالمطلب در شعب علی علیه السلام در مکه ساکن شده بودند و هر روز مشتاقان حجت خدا از اطراف و اکناف که به بهانهٔ حج و زیارت به مکه مشرف میشدند، به حضور حسین علیه‌السلام می‌رسیدند و رباب میدید که همسرش حسین، این حجت خدا در روی زمین، این ذبیح‌الله الاعظم با کلامشان روشنگری میکردند و به همگان میفرمودند که هدف از هجرتشان از مدینه به مکه امربه‌معروف و نهی از منکر است، حسین با زبان و کلام و اشاره و حرکات به همگان میفرمود که یزید دنباله رو معاویه است منتها باسبکی دیگر، اگر معاویه پیشه کرده بود و در ظاهر پیشانی اش از عبادت پینه بسته بود و در باطن با خدا در جنگ بود، اما پسرش یزید، دین خدا را تباه می کرد و به بیراهه میکشید، حسین تاکید میکرد که اگر او بنشیند و نظاره کند، چیزی از اسلام به نسلهای دیگر نمیرسد، پس حسین باید هجرت کند، باید با اهلبیتش هجرت کند و به همگان بگوید که اگر منکری دیدید نهی کنید و اگر معروفی زایل شد، به آن امر کنید. مشتاقانی از اطراف به کاروان حسین می‌پیوستند تا هر آنکه حجت خدا امر کند آن را به دیده گذارند.
یزید والی مکه را عوض کرد و به او امر کرد تا حسین را به بیعت بخواند و اگر حسین بیعت نکرد در خفا و پنهانی او را بکشد... گرچه حسین و اهل بیت علیهم السلام در مکه غریب بودند و مکیان جز کینهٔ علی و اولاد علی علیه السلام، در سینه نداشتند، آنها به خاطر جانفشانی‌های حیدر کرار در لشکر رسول، از او کینه داشتند و گویی باید این کینه را تا قیام قیامت در سینه پنهان کنند و شیعهٔ علی علیه السلام، در مکه همیشه زمان مظلوم بماند. حسین علیه السلام که اوضاع را چنین دید، صلاح دید تا قاصدی به بصره که سنگ ارادت به اهلبیت علیه السلام را به سینه میزدند بفرستد تا حجت بر آنان تمام کند، پس سلیمان بن زرین را به سمت بصره فرستاد و نامه هایی برای بزرگان و اشراف آنجا نوشت، چون حسین، حجت خداست و خوب میداند که مردم بصره چشم و گوش به دهان اشراف این شهر دارند. سلیمان را فرستاد و علم الهی داشت که سلیمان اولین شهید راه امر به معروف و نهی از منکر میشود، اما باید میرفت تا دیگر بهانه‌ای نباشد که از مظلومیت حسین نشنیدیم، از هدفش چیزی ندانستیم، از حرکتش چیزی ندانستیم که اگر میدانستیم با شمشیر آخته به دفاع از حریم اسلام و حجت خدا به پا می‌خواستیم. و رباب میدید که هر روز چندصد نامه از طرف کوفه و عراق به حسین علیه السلام میرسید که آقاجان! به سمت ما بیا که ما جانمان را کف دست قرار دادیم برای دفاع از نواده رسول، بطوریکه فقط یک روز ششصد نامه به مولا رسید، پس حسین علیه‌السلام "مسلم بن عقیل" را به حضور خواند و او را راهی کوفه نمود تا مسلم بررسی کند که کوفیان چقدر روی حرفشان می ایستند، آخر کوفه و کوفیان در بستن عهد و شکستن آن قدمت داشتند که اگر نبود این ، علی مظلوم در شهری که داد دفاع از اهلبیت میزد یکه و تنها نمی‌ماند و حسین میخواست، پسر عمویش مسلم، بررسی نماید که باز آن واقعه تکرار نشود... باز حسین را نخوانند و عهد ببندند و عهد بشکنند و سرانجامش بشود فرق خونین علی علیه السلام.... رباب میدید که در پانزدهم ماه رمضان سال شصت هجری، مولایش حسین، با دست خود پسر عمویش مسلم را به سفر کوفه فرستاد، رباب هم میدانست که حسین خود خبردارد از سرانجام کار، اما حجت خداست و باید طبق اراده خدا پیش رود و اراده خداست که حجت را بر همگان تمام کند و به پاک طینتان فرصت دهد تا خود را به قافله عشق برسانند. مسلم رفت و چندی بعد نامه نوشت که بیش از هجده هزار نفر از کوفیان با نواده رسول خدا بیعت کردند و خواستار آمدن حسین به عراق عرب هستند و از طرفی به اباعبدالله خبر رسید که عمرو بن سعید بن عاص با لشکری انبوه به سمت مکه می‌آید و نزدیک این شهر است و او مأمور یزید است و مأموریت دارد، حسین را هر کجا که دید بکشد حتی اگر در بیت الحرام باشد، آخر یزید مسلمان نبود و در مرامش خون ریزی در صحن کعبه مباح و گاه واجب بود. پس حسین به اهل کاروان که الان تعدادی از مدینه و‌چند نفری هم از شیعیان پاکباختهٔ مکه به آنها ملحق شده بود، دستور خروج از مکه داد و قصد عراق نمود. ماه ذی الحجه بود و هشتمین روز از این ماه مبارک بود، ماه بندگی و عبودیت و هیچکس باور نداشت که حسین قبل از قربان و قربانی کردن از مکه برود. اما حسین میخواست که حرمت خانهٔ کعبه حفظ شود و عامل یزید، خون او را در حریم بیت الحرام نریزد و قربانی اش به درگاه خدا را قصد داشت در دهمین روز از ماه آتی به محضر پروردگار ارزانی داشته باشد و چه قربانگاهی بشود در محرم که ملائک آسمان را جگر سوزد و از خون پاک آل طه، اسلام جانی دیگر گیرد و تا قیام قیامت وامدار حسین و اولادش باشد. رباب خبر را شنید، چون همیشه علی‌اصغر را به سکینه و رقیه سپرد و میخواست به نزد همسرش رود. نزدیک اتاقی شد که حسین در این صد و بیست روز ساکن شده بود. در باز بود و تعدادی جلوی در ایستاده بودند، گویی صحبتی مهم دربین بود، پس او هم به جمع پیش رو پیوست، صدای ابن عباس را شنید: _«ای پسر عم، به من خبر رسیده که قصد عراق نموده ای، خوب میدانی که آنان خیانتکارند، تو را دعوت کرده‌‌اند و به جنگت خواهند آمد، پس شتاب مفرمای! اگر قصد قیام و دادن درس امر به معروف و نهی ازمنکر و کارزار با یزید داری و خوش نداری که عاملان یزید در مکه خونت را بریزند، به سوی یمن برو که آن کشوریست در کناره افتاده با قلعه ها و دره های زیاد، تو آنجا یاران بسیار خواهی داشت و با پیک هایت به هدایت مردم عراق بپرداز تا امیر یزید را از خود برانند و وقتی راندند و خطر جنگ نبود به نزد آنان برو» در این هنگام صدای ملکوتی حسین در فضا پیچید: _«می دانم که خیرخواه منی اما مسلم بن عقیل برایم نامه نوشته و خبر از بیعت کوفیان داده و گفته که بر یاری کردنم اجتماع کرده اند، پس عازم رفتن شده ام»
ابن عباس نفسش را بیرون داد و‌گفت: _اعتماد بر قول آنان نیست، اگر این خبر به ابن زیاد برسد،همان دعوت کنندگانت را بر تو خواهد شوراند، پس قول مرا قبول کن و زنان و فرزندانت را با خود مبر.. رباب با شنیدن این سخن، قلبش بهم فشرده شد، او نمی خواست لحظه ای از تمام روح و جانش، حسین علیه السلام جدا شود، حتی اگر او را قطعه قطعه میکردند... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ مداح خوزستانی چه غوغایی برای آقا ابوالفضل العباس علیه‌السلام ( از زبان مادرش حضرت ام‌البنین) به زبان فارسی، به پا می‌کنه! 🏴فرارسیدن ایام عزاداری و شهادت سیدو سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام وروز تاسوعا محضر قطب عالم امکان بقیة الله الاعظم ارواحنا له الفداء تسلیت باد. ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
مقام عباس، تجلی بصیرت در عمل است! همه‌ی اصحاب عاشورا، اهل بصیرت بودند، اما عباس را، مقام بصیرت این قیام خوانده‌اند! ـ بصیرت، شجاعت می‌آورد؛ مثل وقتی که دشمن برایش امان‌نامه آورد... و او پشیمانشان کرد! ـ بصیرت، قدرت می‌آورد؛ مثل وقتی که اول برادرهایش را به میدان می‌فرستد.... می‌خواهد با سهم قربانی بیشتری، در کنار امامش باشد! ـ بصیرت، وفاداری می‌آورد؛ مثل وقتی که پنجه در فرات دارد، و آب نمی‌نوشد! ▪️راز پایداری در میدان ... نه !! راز عباس شدن ... بصیرت است! خیلی ها در میدان می‌مانند، اما عباس نمی‌شوند! ⬅️ عباس؛ یعنی قیمت هر چیزی را، به اندازه‌ای که هست بدانی ... و امامت را ، پای ارزش‌هایِ اشتباهیِ دنیا، ذبح نکنی! حضرت عباس علیه‌السلام ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال روز عاشورا☝️ ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴وَ بَدأَتْ حِکایَةُ زینب... ▪️و حکایت زینب(س) شروع شد... 🏴 روضه‌ عصر عاشورا به روایت رهبر انقلاب ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ گاهی روضه را باید اینطور شنید! ✅✅ چقدر متاثر میشیم وقتی می بینیم بچه های بی گناه این شکلی کشته میشن ولی میدونید غم انگیزترین از این صحنه ها چیه؟؟؟! بچه هایی که توسط عزیز ترین نزدیکانشان با بی رحمانه ترین روش کشته میشن!!!! تکه تکه میشن!!! به سقط جنین عمدی ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۱۹ و ۲۰ رباب سراپا گوش شد تا نظر مولایش را بداند که حسین چنین فرمود: _«به خدا سوگند اگر من در عراق کشته شوم دوستت تر دارم تا اینکه در اینجا کشته شوم و حرمت مکه به من شکسته شود و درباره اهل بیتم، پیغمبر به من فرمود:"خداوند میخواهد آنها را اسیر بیند" رباب تا این سخن را شنید، نفسی از سر راحتی کشید، درست است که فهمید قرار است اسیر شود، اما اسارت در جوار یار، انتهای آزادی ست، او حاضر به فدا کردن جان و مال و دارایی اش برای حسین بود پس ترسی از اسارت نداشت. ابن عباس که سخنان حسین را شنید، اجازه رفتن خواست و همانطور که بیرون می آمد زیر لب تکرار کرد: "عبدالله بن زبیر از رفتن حسین بسی شاد شود، چون او طالب حکومت بر مردم مکه است و خوب میداند با حضور حسین که نوادهٔ رسول الله است در مکه، هیچکس با او بیعت نمیکند و چه جشنی بگیرد پسر زبیر..." حسین به اهل کاروان اعلام کرد که شب حرکت می کنند و قبل از حرکت جمعیت را جمع کرد و بر بالای منبر رفت و چنین خطبه خواند: ✨_الحمدالله، ماشاالله، ولاقوه الا بالله و صلی الله علی رسول الله.. مرگ همچون گردنبد دختران آویزهٔ گلوی فرزندان آدم است، شوق من به دیدار پدرانم چونان شوق یعقوب است به دیدار یوسف، برای من قتلگاهی برگزیده شده است که آن را دیدار خواهم کرد. گویی که گرگان دشت های میان نواویس و کربلا، بند از بندم جدا میسازند و شکم‌های خالی و گرسنه از پاره های تنم پر میشود، از روز رقم خورده با قلم سرنوشت گریزی نیست، ما خاندان نبوت به خشنودی خداوند خوشنودیم، بر بلای او می شکیبیم و او به ما پاداش شکیبایان را میدهد، خویشاوندان رسول خدا هرگز از وی منحرف نمی شوند و در بهشت بر او‌گرد می آیند تا چشم هایش بدان وسیله روشن گردد و وعده اش به وسیله آنان عملی شود، هر کس در راه ما آماده جانبازی است و آهنگ آرام گرفتن به لقای الهی را دارد، پس با ما بکوچد و من بامدادان آماده حرکتم»" و این یعنی ... و این یعنی خبر از .. و این یعنی انتهای .. و حسین با کاروانی که اکثر آن زنان و‌ کودکان بی‌پناه بودند حرکت کرد، حرکتی که تاریخ را به لرزش درآورد. قیامی برای برپایی امر به معروف و نهی از منکر... زنها و بچه ها بر کجاوه نشستند و کاروان حسین با سرعت به پیش میرفت. رباب، سکینه و رقیه را در کنار خود گرفت، حالا علی اصغر شش ماهه شده بود و عجیب دلبری میکرد، با هر حرکت علی اصغر، خنده بر لبهای رقیهٔ سه ساله می‌نشست. شتر شتابان گام برمیداشت و هراز گاهی بچه ها به طرفی خم می‌شدند و این خود گویی بازیی بود برایشان.. و اما رباب خوب میدانست که دلیل این شتاب چیست، او از زبان حجت خدا شنیده بود که یزید نقشه‌ها دارد، اولین نقشه‌اش کشتن پنهانی حسین در حریم بیت‌الله الحرام بود، او گفته بود اگر این نقشه نگرفت، حسین مجبور است راه خروج از مکه را در پیش گیرد و بی شک اهل و عیالش را همراه نخواهد برد، نقشه دوم اسارت و‌گروگان گیری، اهلبیت حسین بود و سپس مجبور کردن حسین با این حربه تا بیعت کند یا کشته شود و اما حال که این دو نقشه نگرفته بود، والی جدید مکه که از خروج حسین علیه السلام آگاه شده بود، جنگاوران سپاه یزید را در گروهی جمع کرده بود و در تعقیب این کاروان کوچک اما تاثیرگذار فرستاده بود، پس حسین باید به شتاب میرفت تا از کمند سربازان یزید رهاشود. روز به نیمه رسیده که سوارانی با اسب‌های تیزرو و شمشیر و تازیانه به دست کاروان را دوره می کنند. صدای همهمهٔ بیرون کجاوه بچه ها را از عالم بازی بیرون میکشد، رباب پرده کجاوه را کمی کنار میزند، سکینه با نگرانی می گوید: _چه شده مادر؟! رباب آهی میکشد و میگوید: _گمانم سربازان یزید ما را محاصره کرده اند و حتما قصد دارند، ما را به مکه بازگردانند و... رباب خاموش میشود و سکینه در خود فرو میرود، ناگهان صدای ناز و کودکانهٔ رقیه در کجاوه می پیچد: _تا عمویم عباس هست، آنها نمیتوانند کاری کنند آخر عمو عباس یل عرب است و هیچکس توان مبارزه با او را ندارد، صدای خنده علی اصغر بلند میشود و گویی او هم با حرکتش، حرف رقیه را تایید میکند، رقیه دستی به گونه نرم علی اصغر می کشد و رو به رباب میگوید: _علی اصغر بزرگ شود هم مثل عمو عباس پهلوانی شجاع میشود و جنگاوری میکند. رباب لبخندی میزند و بوسه ای از گونه این دخترک شیرین زبان میگیرد و میگوید: _آری براستی که چنین است، من نذر کرده‌ام خداوند فرزند پسری به من دهد تا برای پدرش سربازی کند.
در همین حین صدای یل ام البنین، قمر بنی هاشم است که گویا هل من مبارز میطلبد و بنیان زمین را می لرزاند: _آهای سپاهیان یزید، منم عباس بن علی، فرزند ابوتراب، شمشیر زنی را از مادرم که شمشیری زنی قهار در عرب بود فرا گرفتم و در رکاب پدرم علی، مشق سربازی و جنگ کرده ام، من خون حیدر کرار در رگ دارم، همانکس که پهلوانان کفار را با یک اشاره ذوالفقار به دونیم کرده، همانکس که با یک ضربه درب قلعهٔ خیبر از جا کند، اگر مرد این میدان هستید جلو بیایید، بدانید تا من هستم محال است بگذارم چشم زخمی به مولایم حسین برسد. سواران یزید از برق نگاه عباس و رجزخوانی این شیر بیشهٔ حسین، لرزه بر اندامشان افتاد و راه آمده را بازگشتند. رباب که شاهد ماجرا بود، دستی به سر رقیه کشید و گفت: _همانطور شد که تو گفتی، تا عباس هست هیچکس جرات آن را ندارد که نگاهی چپ به ما کند، خوشا به حال حسین و زینب که چنین برادری دارند و خوشا به حال شما که اینچنین عمویی دارید و خوشا به حال ما که در جوار قمر بنی هاشم هستیم. وکاروان دوباره حرکت کرد... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۱ و ۲۲ غروب دوازدهم ذی‌الحجه است، کاروان چهار روز است بی وقفه، شب و روز رانده است، اکنون به وادی عقیق رسیده اند و به حد کافی از مکه دور شده اند، دیگر خطر حمله یزیدیان، کاروان حسین را تهدید نمیکند و یزید باید نقشه دیگر و حیله ای دیگر به کار برد تا به حسین دست یابد. همه خسته شده اند، پس دستور توقف و استراحت صادر میشود. شترها را می‌نشانند و اهلبیت حسین علیه‌السلام از کجاوه پایین می آیند، قارب غلام رباب مشغول برپا کردن خیمهٔ بانویش است که دیده‌بان کاروان ندا میدهد: _چند سوار به سمت ما می آیند، تعدادشان زیاد نیست اما انگار هدفشان ما هستیم. رباب علی اصغر را در آغوش می‌فشارد و به سمتی میرود که جمعیت جمع شده‌اند و به رد آمدن آن سواران خیره شده‌اند. کمی که میگذرد، سه سوار به کاروان میرسند، رباب دقت میکند و بعد نفس راحتی میکشد، بوسه‌ای از گونه علی‌اصغر میگیرد و می گوید: _عبدالله بن جعفر، همسر عمه جانت زینب است با دو پسرش عون و محمد آمده است و بعد زیر لب می گوید: _عبدالله بن جعفر که نماینده امام در مکه بود و قرار شد آنجا بماند و اخبار مکه را به سمع حسین برساند، پس برای چه آمده؟! خیلی نمیگذرد که همه اهل کاروان میفهمند عبدالله نامه ای از والی مکه دارد که از حسین خواسته برگردد و قول داده که از یزید برای حسین امان نامه بگیرد. رباب با شنیدن این حرف سری تکان میدهد و میگوید: _والی مکه چه فکری با خود کرده که اینچنین پیشنهاد مضحکی به مولایم حسین علیه‌السلام میدهد؟ مگر نمیداند که حسین علیه‌السلام حجت خداست و همراه شدن حسین با کسی چون یزید خیالی خام نیست، مگر نمی داند امان نامهٔ همه دست خداست و یزید در این وادی راهی ندارد.. عبدالله بن جعفر، نامه والی مکه را به حسین تسلیم میکند و حسین میداند که این هم خدعه ایست از طرف یزید تا او را به بند کشد پس چنین جواب میدهد: «نامه تو به دستم رسید، اگر قصد داشتی به من نیکی کنی، خدای جزای نیک به تو دهد، تو به من امان دادی اما بهترین امان‌ها، امان خداست» واینچنین است که باز نقشهٔ یزید نقش بر آب میشود، عبدالله قصد برگشتن می کند، اما عون و محمد دلشان پیش دایی شان حسین است و از پدر رخصت می گیرند که در کنار مادرشان زینب و مولایشان حسین بمانند. عبدالله که عشق زینب را به حسین دیده و خوب میداند این عشق را با شیر خود به خورد فرزندانش داده و آنان هم عاشقانه سر بر مهر حسین نهاده اند،مخالفتی نمیکند. خداحافظی زینب و فرزندانش با عبدالله تماشایی ست...عبدالله هم دل در گرو حسین دارد، اما چه کند که حسین امر کرده او در مکه بماند، پس سفارش زینب را به عون و محمد میکند و میگوید: _مبادا بگذارید خم به ابروی مادرتان بیاید. زینب که دختر حجت خداست و خواهر حجت خداست و عمه حجت خداست و خود حجتی ست بر حجت خدا، خوب میداند که این سفر به کجا ختم میشود پس از عبدالله تشکر میکند و گویی با زبان بی زبانی به او می‌گویید: ممنون از اینکه به فکر من بودی و نگذاشتی در قربانگاه ابتلای کربلا من بدون قربانی باشم و فرزندانت را در آن روز عظیم به قربانگاه دفاع از حجت خدا بفرستم... عبدالله آخرین نگاه را به فرزندانش میکند و به سمت مکه می‌تازد. شب هجدهم ذی الحجه است، کاروان کوچک حسین به «خزیمیه» رسیده، اینجا مکانی سرسبز با درختان فراوان است، دستور توقف صادر میشود، چرا که کاروان خسته است و فردا هم عید است، کاروانیان دسته دسته به سمت خیمه حسین میروند تا روز عید غدیر را تبریک بگویند، رباب هم، همراه فرزندان به سمت خیمهٔ دلبر میرود که باز گلی از گوشهٔ جمالش چیند و عیدالله الاکبر را به حجت خدا تبریک بگوید. نزدیک خیمه میشود که زینب، دختر بزرگ علی را می بیند که به سمت خیمه میرود، گویا او هم میرود تا این عید را به ولیّ زمانش شادباش بگوید. رباب به احترام زینب می ایستد تا اول زینب وارد شود، اما زینب تربیت شده مکتب زهرا و علی ست، دست در گردن رباب می اندازد و با هم وارد خیمه میشوند. حسین علیه‌السلام به احترام آنان از جای برمیخیزد و بچه ها به سمت پدر میروند. رقیه که مادر ندارد، همیشه در جوار پدر است،گویی حسین برای رقیه هم مادری میکند و هم پدری... حسین علیه‌السلام کودک شش ماهه اش را از رباب می گیرد و سکینه و رباب با کسب اجازه از زینب، با شعری زیبا عید را به مولایشان تبریک میگویند، حسین علیه‌السلام لبخند میزند، گویی شعر و شاعری در فرزندان رباب موروثی ست، زینب سلام‌الله‌علیها به سخن درمی‌آید و از غدیر میگوید و بعد کلامش به سقیفه میرسد و ظلمی که در حق امیر غدیر و تنها امیرالمومنین روی زمین کردند و بعد، اشک هایش جاری میشود و میفرماید:
_دیشب زیر آسمان پرستاره قدم میزدم که ناگهان ندایی آسمانی در زمین شنیدم که می گفت«ای دیده ها بر این کاروان که به سوی مرگ میرود گریه کنید» امام خواهرش زینب را دعوت به آرامش می کند و میفرماید: _«خواهرم! هرآنچه خداوند برای ما تقدیر نموده، همان خواهد شد» رباب با شنیدن این سخن می اندیشد که براستی که ما به سمت مرگ میرویم چرا که هیچ خبری از مسلم بن عقیل نشده و پنج روز پیش هم که امام قیس را با اسبی تیز رو به سمت کوفه فرستاد، از او هم خبری نشد و در این هنگام چشمش به علی اصغر می افتد که روی زانوی پدر در حال دلبری کردن است. رقیه شادتر از همیشه میخندد و رباب زیر لب تکرار میکند... اگر حسین برود...رقیه هم میرود...اگر حسین برود،من چه خاکی برسرم بکنم؟! اگر حسین برود، من هم طاقت این دنیا ندارم پس علی اصغر هم یتیم و بی پناه میشود، این کودک هنوز کوچک است، خدایا به علی اصغر رحم کن و اگر قرار است حسین برود، ما را هم با او ببر... بیست و ششم ذی الحجه است و کاروان در منزلگاهی به نام«شراف» استراحت کردند و اینک قصد حرکت به طرف کوفه دارند، با اینکه سه روز قبل قاصد ابن‌اشعث فرمانده ابن زیاد به امام رسیده، گویا مسلم بن عقیل در آخرین لحظات حیات از او میخواهد تا به حسین نامه بنویسد و بگوید که کوفیان عهد را شکستند و حسین به کوفه نیا.. آن روز این خبر در کاروان پیچید و خیلی از کسانی که به عشق جاه و مقام و دنیا به امام پیوسته بودند با شنیدن خبر کشته شدن مسلم، از کاروان جدا شدند. حال امام در این منزلگاه دستور میدهد هر چه مشک در کاروان است، لبریز از آب نمایید، اهل کاروان متعجب میشوندکه امام اینهمه آب برای چه می خواهد؟! ولی خیلی نمیگذرد که جواب سوالشان را میگیرند. اذان ظهر است که کاروان در بیابانی خشک، سوارانی بیشمار را می بینند که به آنها نزدیک میشوند. سواران تشنه و بی رمق می رسند، امام میپرسد"کیستید و اینجا چه میکنید؟" فرمانده سپاه که گویی امام را خوب شناخته با صدایی ضعیف میگوید: _ما سپاه کوفه هستیم و منم فرمانده شان حربن یزید ریاحی امام میفرماید: _ای حر به یاری ما آماده ای یا به جنگ؟! حر سرش را پایین می اندازد و میگوید: _به جنگ اما اینک از تشنگی هلاکیم امام که مهربانی‌اش از رحمانیت خدا نشأت میگیرد چون او حجت خداست و باید نشان خداوند را داشته باشد و چون خداوند، بخشنده و مهربان است،دستور میدهد که به سپاه دشمن آب دهند، هم سربازان و هم اسب ها را سیراب کنند و حتی بر یال اسب ها آب بریزند تا آنها هم جانی دوباره گیرند. حال همه سیراب شدند، ندای ملکوتی اذان در فضا میپیچد، سربازان دشمن جذب این ندا میشوند و ناخوداگاه و به حکم فطرتشان که فطرت هر انسان طالب خوبی هاست، پشت سر امام به نماز می‌ایستند. نماز تمام میشود و صدای امام در صحرا میپیچد: _«ای مردم کوفه! مگر شما مرا به سوی خود دعوت نکرده اید؟ اگر مرا نمی خواهید از راهی که آمده ام بازگردم» حربن‌یزیدریاحی از جا برمیخیزد و میگوید: _یا ابا عبدالله! من نامه ای به تو ننوشته ام و از آنچه میگویی بی خبرم در این لحظه کیسه های نامه را نزد حر می آورند و حر به جای مردم بدعهد دیارش شرمنده میشود و نامهٔ سپاهیانش را داخل کیسه ها می بیند. حر با شرمندگی میگوید: _من نامه ننوشتم و مامور ابن زیاد هستم تا تو را به کوفه برم امام نگاه تندی به حر میکند و میفرماید: _مرگ از این پیشنهاد بهتر است، ای کاروان حسین، برخیزید و سوار شوید که ما به مدینه باز می گردیم. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
هیئت تمام شد همه رفتند و تو هنوز یک گوشه‌ای نشسته‌ای و گریه می‌کنی ━━━━━━━ ⟡ ━━━━━━━ آجرک الله یا صاحب‌الزمان💔🖤 درست است که هر روضه‌ای که رفتیم، به عنایت و اجازه مادرتان بود و قلم مادرتان نام ما را آن‌جا نوشته بود درست است که هر قطره اشکی که ریختیم، رزقی بوده که به واسطه شما، ولی الامر و صاحب الامر ما، از خزانه ارزاق خدا نصیب ما روسیاهان شده بود درست است که هرچه هست، از خود شماست - بِیُمنِهِ رُزِقَ الوَری‌ - اما اگر خداوند برای این مجالس و اشک‌ها، رفتن‌ها و نشستن‌ها و گریستن‌ها، اجری و پاداشی برای ما محبین شما در نظر گرفته، آن اجر و صله را «تسکین آلام و تعجیل فرج شما» قرار دهد 🤲😭 ─━━━⊱🍃🏴🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯