eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
593 دنبال‌کننده
783 عکس
453 ویدیو
18 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۳ و ۲۴ و ۲۵ زنان و کودکان حسین بر کجاوه نشستند و حسین مظلوم راه مدینه را درپیش گرفت، هنوز شتران کاروان قدمی برنداشته بودند که حربن یزید ریاحی دستور داد تا راه بر کاروان حسین ببندند. حسین علیه‌السلام روبه‌روی حرّ قرار گرفت و فرمود: _«مادرت به عزایت بنشیند، راه بر پسر پیغمبرت می‌بندی؟! آیا قصد جنگ با من داری؟!» حرّ شرمنده از کاری که کرده بود سرش را به زیر افکند و گفت: _حیف که پسر فاطمه دختر پیغمبری وگرنه جور دیگری با شما رفتار میکردم،من قصد جنگ با شما ندارم چرا که میدانم شما نسب از پیامبر داری، شما پسر پیامبرم هستید و هرکس با شما وارد جنگ شود خسرالدنیا والاخره میشود، اما از ابن زیاد دستور دارم که مانع برگشتنتان شوم، پس بیا برای اینکه من توبیخ نشوم، نه به سمت کوفه برو و نه به سمت مدینه، اینجا سه راهی ست، راه سوم را در پیش بگیر.. حسین حرف حرّ را پذیرفت و وارد راه سوم که خوب میدانست به کجا ختم میشود شد. رباب از بالای کجاوه راه خشک و سوزان را مینگرید و در دل دعا میکرد که این راه به کربلا نرسد، چون روایات زیادی شنیده بود که کربلا قتلگاه تمام جان و روحش، دلبرش، مولایش حسین است. اما تقدیر آنگونه است که پیامبر از آن خبرداده بود.. کاروان در راه سوزان میرفت و سپاهیان حر هم سایه به سایه کاروان میرفتند و حربن یزید برای ابن زیاد نوشت.... که حسین حاضر به بیعت با یزید نشده و به راهی غیر از کوفه و مدینه میرود و ما در تعقیب آنهاییم ،هر چه امر کنید همان کنیم. کاروان پیش میرفت و در هر منزل دل خداجویی به این کاروان شهادت می‌پیوست. تا اینکه روز دوم محرم، قاصد ابن زیاد به حربن یزید رسید که پیامش اینگونه بود: "کاروان حسین را هر کجا که این پیغام به دستت رسید متوقف کن و مراقب باش نزدیک رود و برکه ای نباشند و در بیابان سوزان آنها را محاصره کنید." حربن یزید این پیغام را به حسین رساند و گفت: _باید توقف کنید. حسین علیه‌السلام به حر فرمودند: _اینجا نه آبی ست و نه آبادی، کمی جلوتر نخلستانی به چشم میخورد، بگذار آنجا اتراق کنیم. حربن یزید که شرم داشت خواسته حسین را رد کند گفت: _باشد همانجا توقف کنید، فقط نزدیک رودخانه نباید خیمه زنید. حسین علیه‌السلام کرد و تاریخ نشان داده که حسین علیه‌السلام زیر قول و عهدش حتی با دشمنش نمیزند، چرا که در طول راه تنی چند ازیارانش به او پیشنهاد دادند به کوه هایی که در بین راه مدینه بود پناه برند تا جانشان در امان باشد و از حمایت قبایل آنان که تعداد زیادی هم بودند برخوردار شود... اما حسین علیه‌السلام حجت خداست و کارهایش رنگ خدایی دارد،چون با حربن یزید عهد کرده بود در راه مدینه نرود، قبول نکرد و همان راه سوم را در پیش گرفت. کاروان به نخلستان رسید و شیپور توقف نواختند. رباب از هر کس میدید سوال میکرد اینجا نامش چیست؟ قارب در جواب بانویش گفت: _شنیده ام به اینجا "نینوا" میگویند. رباب نفس راحتی کشید، چرا که هنوز به کربلا نرسیده بودند، هنوز میتوانست چند روزی قامت رعنای همسرش را ببیند و سیر نگاهش کند، که ناگهان صدای ملکوتی حسین به گوشش رسید: _بار بگذارید که اینجا کربلاست.. آب و خاکش با دل و جان آشناست.. کاروان در کربلا رحل اقامت افکندند و حال همگان میدانستند که به کجا رسیدند. رباب مدام با چشمانش به دنبال حسین بود و گویی میخواست از لحظه لحظه حضور او استفاده کند و به اندازه یک عمر او را بنگرد، گرچه تمام اهل بیت همینگونه بودند و زینب در این وادی علمدار بود،چرا که زینب جان حسین بود و حسین روح زینب، گویی این خواهر و برادر باید قصهٔ غصه ای را علمداری کنند که تا قیام قیامت بیرقش برپاست و نور راهش، روشنی است برای هدایت جویان عالم... حسین علیه‌السلام محض توقف در کربلا، کاغذ و دوات خواست و بار دیگر به بزرگان کوفه چون سلیمان صرد و مسیب بن نجبه و رفاعه بن شداد و عبدالله بن وال و ...نامه نوشت حسین علیه‌السلام میخواست حجت را بر همگان تمام نماید تا اگر از قافله عشق جدا افتادند، فردا بهانه نیاورند که نفهمیدیم و ندانستیم و... حسین نامه نوشت و نامه های کوفیان و دعوتشان را گوشزد کرد و هدف از قیامش را که همانا برپایی امر به معروف و نهی از منکر و نماز و دفاع از تمامیت اسلام بود نوشت‌ و توسط قاصدی به سمت کوفه فرستاد. در این هنگام نافع بن هلال به حضرت عرض کرد: _یابن رسول الله، هر دلی را لیاقت حب خدا و اهلبیت رسول نیست و هستند کسانی که نوید یاری میدهند و در دل نیت بی وفایی دارند همانا اینان همان کسانی اند که پدرت علی را دوره کردند و عهد بستند و بعد او را تنها گذاشتند و عهد شکستند و برای امام مجتبی نیز چنین کردند
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۶ و ۲۷ شب هنگام است که به افراد بنی‌اسد خبر میرسد، حبیب بن مظاهر به دیدار آنها امده، همگان متعجب میشوند، چرا حبیب در دل شب به اینجا آمده.. آنها نمیدانند که جاسوسان ابن زیاد مثل سگ بو کشیده اند و حبیب را تعقیب کرده‌اند تا بدانند هدفش چیست، چون حکم از ابن زیاد دارند که نگذارند حتی یک نفر به سپاه اندک امام بپیوندد. حبیب نگاهی به چهره تک تک آنها میکند و میگوید: _من از صحرای کربلا می‌آیم و برایتان هدیه‌ای بسیار گرانبها دارم، همانا امام حسین علیه السلام به کربلا آمده و عمر سعد هم با هزاران سرباز او را محاصره کرده، من شما را به یاری فرزند رسول خدا میطلبم حبیب هنوز سخن میگفت که خون جوانان غیور بنی اسد به جوش آمد، تمام مردانی که در آن صحرا بودند چه پیر و چه جوان شمشیر به دست گرفتند برای دفاع از اهلبیت رسول الله.. آسمان شاهد بود که نوعروسان، خود لباس رزم برتن شوهرانشان میکردند و مادران، پسرانشان را از زیر قرآن رد میکردند تا به یاری قرآن ناطق بروند و در دل به حال مردانشان غبطه میخورند و بر لب جاری میکردند: "کاش میشد ما هم به یاری زینب، دختر فاطمه بیاییم." کل مردان ایل از پیر و جوان، نود نفر بودند که همه در تاریکی شب، راهی یاری امام به سمت کربلا شدند. حبیب اشک شوق برگونه داشت، چرا که زنان و کودکان حسین با دیدن مردان بنی اسد که به یاری حسین آمده بودند شاد میشدند. سپاه نود نفرهٔ حبیب به راه افتاد و کمی جلوتر به کمین سپاهیان عمر سعد برخورد کرد، جنگاوران بنی اسد شروع به شمشیر زدن کردند و داشتند تار و پود سپاه پیش رو را از هم پاره میکردند که ناگاه صدایی در دشت پیچید: _لشکریان تازه نفس از دو طرف به این سپاه اندک حمله کنید و سپس به سمت این قبیله بروید و زنان و دخترانشان را به کنیزی ببرید و هر چه غنايم به دست آوردید، برای خودتان بردارید... مردان غیور بیابان با شنیدن این کلام که ناموسشان را نشانه رفته بود، به عقب برگشتند و حبیب با چشمانی اشکبار به کربلا مراجعت کرد و آنچه را که اتفاق افتاده بود به عرض مولایش رسانید. امام که ناراحتی حبیب را مشاهده کرد به او‌ فرمود: _ای حبیب! باید خدا را شکر کنی که قبیله‌ات به وظیفه خود عمل کردند، آنها دعوت مرا اجابت نمودند و هر آنچه که از دستشان برمی‌آمد، انجام دادند و این جای شکر دارد، اکنون که به وظیفه‌ات عمل کردی راضی باش و شکرگزار.. آن شب به صبح رسید و اینک صبح هفتم محرم است و آفتاب داغ کربلا، عطشی در جانها انداخته.. سواری از گرد راه میرسد که نامه ای از ابن زیاد با خود دارد: "ای عمر سعد! بین حسین و آب فرات جدایی بیانداز و اجازه نده تا از فرات حتی قطره ای بنوشند،من میخواهم حسین با لب تشنه شهید شود." در این موقع همهمه کودکانی که در دشت خود را سرگرم بازی کرده اند به هوا بلند میشود: سربازها کنار آب ردیف ایستاده اند، مگر با آب دشمنی دارند و نمیدانند آنها با کسی که آب را آفرید دشمنی دارند، آنها با حسین و خدای حسین دشمنند... کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب داغ کربلا بیشتر به جانشان مینشیند و در طلب آب،همهٔ خیمه ها را جستجو میکنند. یکی از یاران امام، جلو میرود و رو به عمر سعد که با افتخار تمام خبر بستن آب را داده، میکند و میگوید: _ای عمر سعد! تو با حسین جنگ داری، این کودکان چه گناهی کرده اند که باید در این صحرای داغ، لب تشنه باشند؟! عمر سعد قهقه‌ای میزند و میگوید: _این بستن آب، به تقاص همان آبی که به روی عثمان و خاندانش بستید می باشد.. ناگاه زهیر از میان جمع جدا میشود و جلو می آید و میگوید: _همه میدانید که من شیعهٔ عثمان بودم، آن زمان را خوب درک کردم، به خدا سوگند که امثال شما و آن امیر مکارتان معاویه، آب را به روی عثمان و خانواده اش بستید، شما ید بیضایی در این میدان دارید و آن زمان به حکم علی، همین حسین و برادرش حسن مأمور رساندن آب به خانه عثمان بودند، اینان جوانمردی را به تمامی دارند و جوانمردان عالم برگرد وجودشان می گردند، حنای شما دیگر رنگی ندارد و حیله تان احمقانه است، این وصله ها به خاندان علی نمی چسپد، با اینکه ظلم بسیاری در حق محمد و آل محمد شد،اما به خدا قسم از اینها رئوف تر، رحیم تر، کریم تر و جوانمردتر در تمام عالم نمی‌باشد. عمر سعد در مقابل حرفهای حق زهیر جوابی ندارد، راه اسب را کج میکند و به سمت خیمه اش میرود. کودکان کربلا بی تابند و در جستجوی آب، حصین همدانی این صحنه ها را میبیند و دلش آتش میگیرد، نزد حضرت میرود و از او اجازه میخواهد تا برود و با عمرسعد صحبت کند تا شاید قلب سنگی او را کمی نرم کند و به کودکان آب برساند. امام موافقت میکند و حصین به سمت اردوی دشمن می رود.
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ شب هشتم محرم است، هوا کاملا تاریک شده، علی اصغر بدجور بی تابی میکند و رباب که خوب میداند چون آبی ننوشیده، شیر هم ندارد و این کودک هم گرسنه و هم تشنه است. نگاهی به مشک خالی گوشهٔ خیمه میکند، سکینه که گوشه ای نشسته و ذکر و دعا بر لب دارد را صدا میزند و علی اصغر را به او میسپرد و میگوید: _برادرت خیلی بی تابی می کند، میروم تا ببینم داخل خیمهٔ مشک‌ها، جرعه آبی پیدا میشود تا لب این طفل را تر کنم... سکینه که ساعتی قبل خود به آنجا رفته و دیده اثری از آب نیست، اما روی آن را ندارد که مادر را با کلامش ناامید کند، علی اصغر را در آغوش میگیرد. رباب در تاریکی شب راه می‌افتد و خود را به خیمه مشکها میرساند. پرده خیمه را بالا میزند، تاریک است و چیزی دیده نمی شود، می خواهد جلوتر برود که حرکت جنبنده ای را روی زمین حس میکند، با ترس خود را عقب میکشد و میگوید نکند مارِ بیابان داخل خیمه شده، به زمین چشم میدوزد، نه این نمی تواند مار باشد انگار لباس سفید برتن دارد.. خم میشود و خوب نگاه میکند...خدای من! این کودکی از اهل کاروان است، پیراهنش را بالازده و شکم بر خاک مرطوب خیمه نهاده تا... رباب اشک چشمش جاری می شود و میفهمد آنچه را که باید بداند.. رباب سرگردان به دور خود میچرخد، نمیداند چه کند که ناگاه در روشنایی مشعل، قامت مردانهٔ عباس را میبیند که از خیمه مولایش حسین بیرون می آید و رو به جمعی که جلوی خیمه ایستاده اند میگوید: _مولایم اجازه داد تا به سمت شریعه فرات برویم و برای اهل کاروان آب بیاریم،بیست مشک بزرگ بردارید و حرکت کنیم. بار دیگر اشک شوق از دیده رباب جاری میشود، چرا که میداند عباس دلاور، این شیر بیشهٔ خاندان حیدر، دست خالی برنمیگردد. آن جمع سوار بر اسب حرکت میکنند و رباب با نگاهش آنها را بدرقه میکند. دقایق به کندی میگذرد...اما میگذرد و بالاخره از دور قامت رعنای قمربنی هاشم،زیر نور مهتاب میدرخشد...عباس و همراهانش با دست پر می آیند و رباب با مشکی پر ازآب به سمت علی اصغر میرود... و انگار که راه نمیرود و پرواز میکند، می خواهد کودکش زودتر لبهایش به خنکای آب برسد... رباب میرود و میگوید: چه خوب است که حسین، برادری چون عباس دارد... نیمه های شب هشتم محرم است، رباب، علی اصغر را سیراب کرده و علی اصغر چون فرشته ای آسمانی در آغوش سکینه خوابیده، امشب رقیه هم نزد رباب آمده،او دل از علی اصغر نمیکند، یک دلش پیش پدرش حسین و یک دلش پیش علی اصغر است، یک پایش در خیمه پدر و یک پایش در خیمه رباب است و همیشه خوابگاهش آغوش گرم پدر است، اما امشب همین جا کنار علی اصغر به خواب رفته. رباب صورت بچه ها را میبوسد، چون خواب به چشمانش نمی‌آید و حس کرده آخرین روزهایی ست که مولایش را در کنارش میبیند، قصد دارد به خیمه حسین برود و با یک نگاه به قامت دلارای همسرش، جانی دگر بگیر و جرعهٔ آبی بر شعلهٔ دلش برساند، اما باید بهانه ای بیابد تا به حضور امام برسد و در دل از خدا میخواهد هم اینک که پا از خیمه بیرون مینهد، قامت زیبای دلبرش را ببیند. رباب پردهٔ خیمه را بالا میزند تا بیرون برود، هنوز پایش را از خیمه بیرون نگذاشته که صدای رقیه بلند میشود: _بابا! و چون جوابی نمی شنود گریه سر میدهد: _من بابایم را میخواهم. رباب به شتاب برمیگردد، رقیه کوچک را در آغوش میگیرد،رقیه بوی پدر را حس نمیکند و گریه اش شدت میگیرد. رباب بوسه ای از گونهٔ رقیه میگیرد و میگوید: _گریه نکن عزیز دلم هم اکنون تو را به نزد پدرت میبرم و خوشحال است که بهانه ای برای دیدار یار به دستش افتاده. رقیه را بغل میکند و از خیمه بیرون می‌آید. در تاریکی شب چند قدم جلو میرود که ناگهان صدایی توجهش را جلب میکند: آری درست می شنود صدای یک زن است که میگوید: _آری اردوگاه پسر پیامبر همینجاست، آن فوج لشکر آن طرف هم سربازان دشمن هستند. رباب کمی جلوتر میرود و خوب دقت میکند، آری درست می بیند خودش است، این که "ام وهب" است، همان زن نصرانی که چندی پیش در راه کربلا، کاروان حسین در کنار خیمه اش اتراق کرد و امام به رسم ادب نزد آن زن که تنها بود رفت،او میگفت پسرش همراه عروسش در طلب آب به بیابان رفته اند. امام به او فرمودند: _اگر چیزی میخواهد، بگوید. ام وهب که بزرگی را در چهره حسین می‌بیند میگوید، در این بیابان تشنه لبیم و در جستجوی آب...ناگاه از زیر پای مولا، ابی زلال و گورا میجوشد. ام وهب تا چشمهٔ خنک و گوارا را میبیند میگوید: _تو کیستی ای جوانمرد، چقدر شبیه حضرت مسیح هستی؟ امام میفرماید: _من حسین ام، فرزند آخرین پیامبر خدا، به کربلا میروم، وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر آخرالزمان تو را به یاری طلبیده..
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۱ و ۳۲ رباب کمی جلوتر میرود، درست است ام‌وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید.. رباب با خود میگوید: این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب میفرماید: _خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید.. ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد در حالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند می کند و میگوید: _خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش میکند و میگوید: _شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام می کند و میگوید: _وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟! امام لبخندی میزند و میگوید : _به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم. زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید. هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب میخواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را میگوید و هر سه باهم تکرار می کنند: _اشهد ان لااله‌الاالله، اشهد ان محمدرسول الله، اشهد ان علی ولی الله..‌ انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین میگویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند.. رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر... شب نهم ماه محرم است، لحظه به لحظه بر سربازان عمر سعد افزوده میشود، زیرا ابن زیاد حکم کرده، هر مردی را در کوفه ببیند او را میکشد و باید پیرو جوان به کربلا بروند و به اردوگاه عمرسعد بپیوندند، نزدیک به سی هزار مردجنگی یک طرف و حسین و اهل بیتش که کمتر از صد نفر مرد جنگی دارند هم یک طرف... حسین حجت خداست و سر منشاء عطوفتش از وجود باریتعالی ست، باز هم به دشمن خودش رحم می کند و می خواهد هدایتش کند و تا شاید عمرسعد دلش در پی حقیقت رفت و از آتش خشم خدا و دوزخ نجات یابد، بنابراین پیکی به جانب عمر سعد میفرستد تا با او گفت گویی داشته باشد.. عمر سعد که فکر میکند، حسین موج سربازان را دیده و تحت فشار قرار گرفته و میخواهد با یزید بیعت کند، این دیدار را میپذیرد و قرار میشود در تاریکی شب و جایی مابین دوسپاه یکدیگر را ببینند. شب از نیمه گذشته که امام همراه عباس و علی اکبر و هیجده تن از یارانش به محل ملاقات میرود و عمرسعد با پسرش حفص و تنی چند از فرماندهان سپاهش در آن مکان حاضر میشود. حال که هر دو گروه به محل ملاقات رسیدند، امام دستور میدهد تا یارانش بمانند و خود همراه عباس و علی اکبر جلو میرود و عمر سعد هم چنین میکند و خودش با پسرش حفص و غلامش پیش می آید. انگار این مذاکره کاملا مخفیانه است، چون عمر سعد نمیخواهد خبرش به ابن زیاد برسد، اما غافل از آن است که جاسوسان هم اینک در کنارش هستند. امام که رئوف ترین فرد روی زمین است ندا میدهد: _«ای عمر سعد! میخواهی با من بجنگی؟ تو میدانی من فرزند پیامبر تو هستم، از این مردم جداشو و به سمت من بیا تا رستگار شوی» عمر سعد متحیر میشود چون انتظار چنین کلامی را از امام ندارد،آخر اوست که امام را با سربازانش محاصره کرده و آب را به روی کودکانش بسته‌... خیلی عجیب است امان نمیخواهد و نمیگوید آب را آزاد کن تا کودکانم تشنه لب نمانند، بلکه میخواهد عمر سعد از بند این دنیای دون آزاد شود و تشنه لب صحرای محشر نباشد. عمرسعد که حقیقت سخن حسین را درک کرده و عمری تسبیح به دست نقش روحانی مسجد را بازی نموده،خود را حیران و بین دوراهی میبیند، پس به امام میگوید: می ترسم به سمت تو بیایم خانه ام را ویران کنند.. امام لبخندی میزند و میفرماید: _من خودم خانه ای زیباتر و بهتر برایت میسازم. عمر سعد با لکنت میگوید: _می...میترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند و ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.‌ امام باز هم میفرماید: _من بهترین باغ مدینه را به تو میدهم، آیا اسم مزرعه بُغَیبغه را شنیده ای؟! همان مزرعه ای که معاویه میخواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد اما من آن را نفروختم، بیا به سمت من، من آن باغ را به تو میدهم و سلامت خانواده ات را برایت ضمانت میکنم، به سوی من بیا که خداوند آنها را محافظت میکند.
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۳ و ۳۴ آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره‌اش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم میکند و میگوید: _بنده چاکر درگاهتان، شمربن‌ذی‌الجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمیشد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد... شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید: _جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز میخوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد... و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای میکند و میگوید: _پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل میکند و جنگ را عقب می‌اندازد، او میخواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین میگوید: _بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن.. شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند، اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند... حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..‌ خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا درمی‌آورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد. کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند... رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار میخواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند.... عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین میگردد،او میخواهد از لحظه لحظه وجود دلبر عالم هستی استفاده کند، هر چند این استفاده نگاهی از راه دور باشد. ناگاه میبیند که مولایش حسین جلوی خیمه آمد و نشست و سر بر زانو گذاشت، رباب لبخندی میزند و در دل می گوید: _گویا مولایم متوجه دل بی قرار من شده و درست جلوی خیمه نشسته و سر به زانو گذاشته تا منِ بینوا سیر او را ببینم اما نمیداند که خواب اندکی امام را دررباییده.. صدای همهمهٔ سپاهیان بار دیگر بلند میشود و اینبار این صدا با نشان دادن برق شمشیرها همراه میشود. زینب که از هیاهو خاطره خوشی ندارد و ذهنش او را به روزگاری میکشد که هیاهویی در کوچه های مدینه بلند شد و مادرش زهرا را پشت در دید که شعله های آتش، درچوبی خانه را در برگرفته بود و از میخ در خون میچکید و زینب زیر لب میگفت: کاش خون سینهٔ مادر نباشد! زینب هراسان بیرون می‌آید و ناخوداگاه به سمت خیمهٔ برادر روان میشود و انجاست که میبیند در این هیاهوی دشمن، حسین چون طفلی تازه متولد شده ، سر به زانو گذاشته و خواب است. زینب کنار حسین قرار میگیرد، رباب که چشمش به زینب می افتد او هم به طرف خیمه می آید. زینب خم میشود و آرام بوسه ای از سر برادر میگیرد، ناگاه حسین مظلوم سر از زانو برمی دارد و زیر لب میگوید: _انا لله و انا الیه راجعون، گمان فصل بوسیدن رگ گردن رسیده... زینب که ترس دارد حسینش را از او بگیرند بوسه ای از دست حسین میستاند و میگوید: _زینب به قربانت شود! چه میفرمایید برادر؟! حسین خیره به چهره زینب، این خواهری که بوی مادر میدهد و صلابت پدر را به یاد همگان می اندازد می‌نماید و میفرماید: _لحظه ای خواب بر من غلبه کرد، جدم پیامبر را در خواب دیدم که فرمود: «ای حسین! تو به زودی میهمان ما خواهی بود» زینب نگاهی به حسین مظلومش میکند و نگاهی به سپاهیان پیش رو که عربده کشان عرض اندام میکنند، و بر سر زنان شروع به گریه میکند و رباب که شاهد این صحنه است میفهمد که زینب چیزی شنیده که فهمیده باید دل از حسین بکند... رباب طاقت از کف میدهد و نزدیک این خواهر و برادر میشود، روی میخراشد و شیون کنان قربان صدقهٔ حسین میرود. امام رو به انان میکند و میفرماید: _آرام باشید
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۵ و ۳۶ غروب تاسوعاست، امام در خیمه خویش نشسته است، رباب علی‌اصغر را در آغوش دارد و جلوی خیمه است و چشم به خیمه امام دارد که ناگهان صدایی در دشت می‌پیچید: _خواهر زادگانم، عباس کجایی؟ عبدالله و عثمان ای فرزندان ام‌البنین ای کسانی که از مادر به بنی کلاب میرسید کجایید؟! همهٔ سرها به سوی خیمه عباس میگردد، اما رباب خیمه حسینش را مینگرد چون خوب میداند که عباس لحظه‌ای از حسین جدا نمیشود و هم اینک هم در اطراف خیمه میگشت. رباب زیر لب زمزمه میکند: شمر، این ملعون نقشه ها دارد، او رجزخوانی عباس را دیده و خوب فهمیده که هر قدمی عباس به سمت سپاهیان عمرسعد بردارد، دل سپاهیان از هراس به لرزش می‌افتد، آخر عباس فرزند علی‌ست، او شیرمردیست که رسم شمشیر زنی را در محضر مادر که یکی از شمشیر زنان قَدَر بنی کلاب بود آموخته و جنگاوری را زیر دست پدرش علی تعلیم دیده، پس اگر عباس با حسین باشد،یعنی حسین یک لشکری قدر قدرت دارد، اگر عباس با این کاروان باشد، دل کودکان و بزرگان و پیران به او قرص است، پس باید به نحوی او را از حسین جدا کند. بار دیگر صدای شمر بلند میشود: _کجایی عباس؟! عباس خود را پشت خیمه مولایش پنهان کرده، گویی خوش ندارد بی اذن حسین با کسی هم‌صحبت شود، حسین که خوب اخلاق این دریای ادب را میداند، ندا میدهد: _عباسم! درست است که شمر آدم فاسقی ست، اما صدایت میکند، برو ببین از تو چه میخواهد. امام امر میکند و عباس دست بر چشم مینهد، پس میگوید: _چه میخواهی شمر؟ شمر قهقه‌ای مستانه میزند و میگوید: _ای عباس! مادر تو از قبیله من است و پس تو خواهرزاده ام محسوب میشوی، ببین که دور و بر حسین کسی نیست و هرکس با او باشد کشته میشود، پس من نخواستم این قامت رشید، این قمر زیبا، اسیر خاک شود، جای تو در افلاک است نه خاک داغ کربلا، برایت امان نامه آورده ام، به سمت ما بیا و از کشته شدن در امان باش... با شنیدن این سخن، قلب کودکان نینوا میگیرد، آخر عباس علمدار آنهاست، عباس سقای کودکان است که اگر نبود این چند شب اخیر کودکان از تشنگی هلاک میشدند، انگار عباس چشم امید اهل حرم است... عباس نگاهی به سپاهیان انبوه شمر میکند و دلش از بی‌کسی حسین سخت میگیرد و با صدایی که لرزه بر اندام لشکریان و لرزه بر زمین کربلا می‌اندازد میگوید: _نفرین خدا برتو و بر امان نامه‌ات، ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنی باشد؟! دستانت بریده باد ای شمر! تو میخواهی ما برادر خود را رها کنیم؟! هرگز... شمر که رجز خوانی عباس را میبیند و خوب میفهمد که وفای این جماعت رنگ و روی عهد الست را دارد، خجل به سمت لشکرش برمیگردد و عباس به سمت حسین میرود و حسین عباس را در آغوش میگیرد و او را می‌بوسد، گویی به او میگوید ممنونم ای تمام لشکرم... ممنونم ای پناهگاه امن حسین و براستی که عباس به آغوش حسین و حسین به آغوش عباس پناه می‌آورد. شب شده و همه مشغول عبادتند،انگار از رخصت حسین مبنی برعبادت، متوجه شده‌اند که امشب آخرین شبی ست که در زمین خاکی میتوانند با خدای خویش خلوت کنند و فردا شب همه در آغوش آرام خدا جای دارند. فریاد هلهله و جشن و پایکوبی ازسمت لشکرعمرسعد بلند است و گویی که لشکر شیطان است که قهقه میزند، زیرا فردا قرار است خون خدا را روی زمین داغ کربلا بریزند و این طرف صدای راز و نیاز امام و یارانش بلند است و انگار ملائک آسمان هم با آنها همنوا شده اند، چرا که زیباترین و خالص‌ترین عبادت ها را به عینه می‌بینند. رقیه در خیمه رباب است و مشغول بازی با علی اصغر، رباب که کاملا متوجه شده فردا قرار است چه شود، نگاهی به این دو کودک میکند و زیر لب میگوید: _فرداشب شما دوتا با درد یتیمی چه میکنید؟! اشکش جاری می شود و ناگهان قلبش مانند گنجشکی بی قرار خود را به قفس تن میکوبد و باز دلتنگ حسین است. رباب رو به رقیه می گوید: _رقیه جان، عزیزکم بیا باهم برویم و پدرت را ببینیم رقیه خوشحال از جا برمیخیزد و میگوید: _برویم...علی اصغر هم ببریم سکینه که شاهد ماجرا ست و گویا او هم دلتنگ پدر است از جا برمیخیزد و همراه آنها میشود. از خیمه بیرون می‌آیند که در نور مشعل‌های روبه‌رو قامت حسین را میبینند، انگار قصد دارد به خیمه سجاد برود و احوال فرزندش را که در تب شدید میسوزد بگیرد. رباب نگاهی به بچه ها میکند و میگوید ما هم به خیمه سجاد میرویم، او در دل میگوید:
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۷ و ۳۸ شمر بازمیگردد و اوضاع کاروان حسین را برای عمر سعد میگوید که در اطراف، خندق‌های مملو از آتش است و فقط راه جلوی خیمه‌ها باز است. عمرسعد که گویی رو دست خورده است فریاد میزند: _ای لشکر خدا! پیش به سوی بهشت.. براستی این مرد نفرت انگیز ازکدامین خدا سخن میگوید؟! همان خدایی که محمد آخرین فرستاده اش است؟! و منظورش کدامین بهشت هست؟! همان بهشتی که حسین سید جوانانش است؟! با صدای عمر سعد لشکر کوفه حرکت میکند و روبه روی امام می ایستد.. امام که رحم و عطوفتش از رحم خداوند گرفته شده و حجت خدا در روی زمین است و کارهایش رنگ و بوی خدایی دارد، باز هم میخواهد با کلامی، حتی اگر شده یک نفر را ازآتش عقبی نجات دهد پس رو به لشکریان عمر سعد میفرماید: _«ای مردم!سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید، میخواهم شما را نصیحتی کنم» سکوت بر جمع حاکم میشود و نفس ها در سینه حبس میشود و همه منتظرند که ببینند امام چه می گوید: _«آیا مرا می شناسید؟!لحظه ای با خود فکر کنید که میخواهید خون چه کسی را بریزید؟! مگر من فرزند دختر پیامبر نیستم؟!»😭 هیچکس جوابی نمیدهد انگار مهر سکوت برلب زده اند و امام ادامه میدهد: _«آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟!به خدا قسم که اگر شرق و غرب عالم را بگردید،غیر از من کسی را پیدا نمیکنید که پسر دختر پیامبر باشد، آیا من خون کسی را ریخته ام که میخواهید اینگونه قصاص کنید؟!آیا مالی را از شما تباه کرده ام؟ بگویید چه کرده ام؟»😭 سکوت است و سکوت و عده ای از شرم سرشان را به زیر افکنده اند، حسین که بعضی از چهره ها را به خوبی میشناسد فریاد میزند: _«آهای شبث بن ربعی، حجاربن ابجر، قیس بن اشعث!آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتید و مرا به سوی شهر خود دعوت کردید؟! آیا شما به من وعده یاری نداده اید؟!» عمر سعد که خوب قیس و نفاق او را میشناسد فریاد میزند: _قیس بن اشعث، جواب حسین را بده.. قیس فریاد میزند: _ما نمیدانیم تو از چه سخن میگویی، اما اگر بیعت با یزید را بپذیری، روزگار خوب و خوشی خواهید داشت.. و تاریخ نشان داده که این مردم بسیار هستند و تاریخ اندر تکرار است... یک روز علی را تنها میگذارند... و یک روز حسن را... و اینک نوبت حسین است.. امام در جواب قیس ندا میدهد: _«من هرگز با کسی که به خدا ایمان ندارد بیعت نمیکنم» عمر سعد که جماعت دمدمی مزاج کوفه را خوب میشناسد و میفهمد که سخنان حق حسین اینک آنان را مردد کرده و شاید وجدان خفته ای بیدار شده باشد،باشتاب ابن حوزَه را می خواند، چیزی در گوشش میگوید، انگار وعدهٔ پول زیاد او را وسوسه کرده، با شتاب خود را به سپاه امام میرساند و فریاد میزند: _ای حسین! تو را به آتش جهنم بشارت میدهم.. دل یاران امام نه از هرم عطش،بلکه از زخم زبان ابن حوزه آتش میگیرد و خاله زنک‌های سپاه کوفه با شنیدن این حرف با هلهله و شادی میگویند: حسین از دین پیامبر خدا خارج شده،چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است امامِ مظلوم،سکوت می کند،فقط یک لحظه دستان نازنینش را به آسمان گرفته و با خدای خود سخنی میگوید که ناگهان ابن حوزه که هنوز قهقه مستانه اش بر آسمان بلند است،از روی اسبی که انگار به اذن خدا رم کرده تا سوارش را به آتش ابدی برساند، می افتد و اسب او را که پایش در زین گیر کرده کشان کشان به سمت خندق پر از آتش میبرد و سوارش را به آتش میسپارد و به درک واصل میکند. سپاهیان با دیدن این صحنه لرزه بر اندامشان می‌افتد و آنان که هنوز یک ذره عقل در سر دارند، لشکر عمر سعد را ترک میکنند، آخر میفهمند که حسین حق است و حقیقت را میگوید.. رباب چشم به حسین دوخته و حسین چشم به جمعیت بی وفای روبه رویش، رباب با خود زمزمه می کند: _الهی به قربان دل غریبتان و غربت عظیمتان شوم، انگار هنوز بر این مردم عهد شکن رحم و عطوفت دارید و میخواهید اگر شده حتی یک نفر را به بهشت رهنمون کنید در همین لحظه امام، زهیر و بریر را به نزد خود میخواند، زهیر و بریر انسان های سرشناسی در کوفه هستند که چشم خیلی ها به دهان آنهاست، اول زهیر پیش میرود و بعد بریر که عمری در کوفه درس قرآن داده، هر کدام با کلامشان مردم را آگاه میکنند راهی که میروند به ناکجا آباد است، اما سخن آنها در مردم اثری نمیکند، چرا که چشمی که به زر و زیور دنیا خیره شده باشد از دیدن حقیقت محروم است. امام که چنین میبیند، بار دیگر جلو میرود و بلند ندا میدهد: _«شما مردم، سخن حق را قبول نمیکنید، زیرا شکم های شما از پرشده است»
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۳۹ و ۴۰ ساعت حدود هشت صبح است و لبهای کاروان حسین تشنه است، که صدای حربن یزید ریاحی در صحرا میپیچد: _ای مردم کوفه!شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و به او قول دادید که جان خویش را فدایش میکنید، اکنون چه شده که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کردید؟! عمر سعد با تعجب نگاه میکند و میگوید: _این صدای حر است از طرف سپاه حسین می‌آید؟! یعنی حسین ، سردار سپاه مرا هم به خود جذب کرده؟! عمر سعد، احساس خطر میکند و میگوید اگر دیر بجنبم حسین تمام دانه درشت های لشکر را صید میکند و ما بیچاره میشویم پس تیر در چله کمان مینهد و به سمت سپاه حسین رها میکند و فریاد میزند: _ای مردم! شاهد باشید که نخستین تیر را به سوی حسین و یارانش من پرتاب کردم.. او مردم را بر کار خلاف خود شاهد میگیرد تا عمارت ملک ری را به دست آورد و نمیداند که از گندم ملک ری نخواهد خورد.. با اشاره عمر سعد دسته تیر اندازان جلو می آیند و از همه طرف تیر به سمت حسین پرتاب میکنند تا در همین حمله حسین را بکشند و جنگ تمام شود اما یاران حسین چون پروانه دور شمع وجود مولا را می گیرند،باران تیر بر جانشان می‌نشیند، انگار که اینها تیر نیستند و پر پرواز از ملکوت به آنها اهدا میشود. حمله تیر اندازان عمرسعد تمام میشود و عمر سعد خیال میکند که حسین هم کشته شده.. ناگهان راهی باز میشود و حسین در حالیکه لبهای مبارکش از شدت تشنگی خشک شده از بین سی و پنج یاری که دوره اش کرده بودند و همه پر کشیدند، بیرون می‌آید و رو به سپاه عمر سعد میفرماید: _هل من ناصر ینصرنی؟! آیا یار و یاوری هست که مرا یاری کند؟! با این کلام امام، دل ملائک آسمان به درد می‌آید و فوج فوج به زمین می‌آیند تا فرزند رسول خدا را یاری کنند، رباب این صحنه را میبیند از جا برمیخیزد ، علی اصغر را در آغوش دارد، کودک تشنه لب را نوازش میکند و میگوید: _کاش علی اصغرم بزرگ بود و در این دریای نامردی کوفیان ، مردانگی را به آنان می آموخت در همین حین ، حر نزد امام میرود و میگوید: _ای حسین من اولین کسی بودم که به جنگ شما آمدم و راه بر شما بستم، اکنون می خواهم اولین کسی باشم که به میدان مبارزه میرود و جانش را فدای شما میکند، به امید آنکه روز قیامت اولین کسی باشم که با پیامبر دست میدهد. امام لبخندی می زند و خواسته حر را رد نمیکند...انگار حر میخواهد در بین ملائک دلبری کند، حر مانند شیری ژیان به لشکر عمر سعد حمله میکند،هیچکس یارای مبارزه با او را نیست، عمر سعد که خوب میداند با چه رزم آوری طرف است، دستور میدهد تا همه با هم و از هر طرف به حر حمله کنند و باران تیر و نیزه و شمشیر بر سر حر باریدن میگیرد و حر بعد از جنگی شجاعانه آسمانی میشود. امام به بالین حر می‌آيد و میفرماید: _براستی که تو حر هستی همانطور که مادرت تو را حر نامید. حر آزادمردی بود که پا به این دنیا نهاد تا به چشم جهانیان راه آزادگی و توبه آموزد و کاش اگر ما به مانند حر گاهی با گناهانمان راه ظهور نواده حسین را بستیم، مانند او هم از حجت خدا دفاع کنیم و شهید راهش باشیم.. حربن یزید به شهادت میرسد آنهم در حالی که فوجی از لشکر عمرسعد را به درک واصل کرده، روحیهٔ لشکر بهم ریخته، عمر سعد مکارانه به یسار و سالم اشاره میکند تا این دو غلام ابن زیاد که حلقه نوکری شیطان به گوش دارند غوغایی به پا کنند تا روحیه از دست رفته سپاه برگردد، یسار و سالم جلو می آیند و هل من مبارز می طلبند و یسار فریاد میزند: _کجایی بریر؟ کجایی حبیب ؟ که دلم می خواهد در یک مبارزه جانانه سراز تنتان جدا سازیم. حبیب و بریر که یسار و سالم در میدان جنگ به چشمشان نمی‌آيد از جای برمیخیزند تا با یک برق شمشیر آنها را کن فیکون کنند که امام اشاره میکند به جای خود برگردند، در این هنگام عبدالله کَلبی که با همسرجوانش به کربلا آمده، پیش میرود و اذن میدان میگیرد، امام اجازه میدهد و برایش دعا میکند. عبدالله کلبی جلو میرود، یسار نگاهی به بازوان پهلوانی عبدالله و صورت جوانش میکند و به گمانش که او جوانی خام است پس پوزخندی میزند و میگوید: _بریر و حبیب را به مبارزه طلبیده بودیم چه شد که تو مار بچه را به میدان فرستادند؟! حتما از آوازه ما ترسیدند؟! هنوز حرف در دهان یسار است که شمشیر عبدالله کلبی حوالهٔ یسار می شود و او بر زمین می افتد و سالم در این حال فرصت را غنیمت میشمرد و از پشت به عبدالله حمله ور میشود و شمشیر سالم، انگشتان دست چپ عبدالله را قطع میکند.
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴۱ و ۴۲ مجمع و سه تن از دوستانش که از کوفه خود را به امام رسانده‌اند پیش می‌آیند و از مولا اذن میدان میگیرند، امام برای آنها دعا میکند و اجازه جنگ میدهد. ناگهان چهار شیر دلاور کربلا به یک باره به سپاه عمر سعد حمله میکنند، سپاهیان ترسیده اند و هرکدام به طرفی فرار میکنند تا در کمند این شیران گرفتار نشوند، نظم سپاه عمر سعد بهم می خورد، مجمع و دوستانش هر کدام به جناحی از سپاه عمر سعد حمله میکنند، عده ای را درو می کنند و به عقب سپاه میرسند بار دیگر با هم از عقب سپاه حمله می کنند و باز هم تعداد زیادی را سرنگون می نمایند. عمر سعد که مثل کفتاری عصبانی شده و چشم از آنان برنمیدارد،نقشه ای میکشد و به سپاه میگوید، دایره وار این چهار نفر را محاصره کنید لشکر عمر سعد بسیج میشوند برای از نفس انداختن چهار جوانمرد کربلا. آنان را دوره میکنند و مجمع و دوستانش شجاعانه میجنگند و وقتی حلقه محاصره تنگ میشود، ندای «یامحمد» که گویی رمز عملیات کربلاست سر میدهند با بلند شدن فریاد "یامحمد" عباس،علمدار کربلا چون طوفان به پیش میرود، گویی عباس نیست و حیدرکرار به میدان آمده، لشکریان تا چشمشان به قامت یل کربلا می افتد،پا پس میکشند و حلقهٔ محاصره شکسته میشود. مجمع و دوستانش که گویی عشق دیدن حسین آنها را از میدان رزم بیرون کشیده، با تنی پر از زخم به دیدار یار میروند و گلی از گوشهٔ جمال آن ماه دلارای تشنه لب میچینند و دوباره به میدان باز میگردند و آنقدر میکشند تا بالاخره کشته میشوند. مجمع و دوستانش که کشته میشوند، خون نافع بن هلال به جوش می‌آید ، این مرد میدان تیراندازی‌های سخت، درحالیکه رجز میخواند، تیر در چله کمان میگذارد وقلب دشمن را نشانه میرود و تعدادی را به خاک و خون میکشد، او‌می غرد و پیش میرود و سپاهیان از مقابلش میگریزند، عمر سعد که خوب نافع را میشناسد و میداند که همراه سپاه او به کربلا آمده و سپس به کاروان حسین پیوسته، دستور میدهد که هیچکس به تنهایی به جنگ یاران حسین نرود و به جای تن به تن حمله کردن ،دسته جمعی حمله میکنند. دشمنان دور نافع بن هلال را میگیرند و آنقدر زخم به او میزنند که هر دوبازویش قطع میشود و تیرانداز بدون بازو را اسیر میکنند، شمر تا چشمش به نافع می افتد فریاد میزند که او را بکشید، چرا که به حسین پیوسته، اما با اینکه نافع بازویی در بدن ندارد، هیچکس جرات کشتن او را ندارد که سرانجام شمر خنجر میکشد و نافع ملکوتی میشود و حسین مظلوم هم تنهاتر از قبل میشود ... نافع که کشته شد، انگار سپاه عمر سعد جانی تازه گرفت و همانجا که امام ایستاده بود را نشانه گرفتند و با هم حمله کردند تا شاید با کشتن امام، جنگ خاتمه یابد. مسلم بن عوسجه پیرمردی هشتاد ساله که چونان جوانان شمشیر میزد، متوجه هدف شوم دشمن شد و همانطور که رجز میخواند: _«من شیر قبیلهٔ بنی اسد هستم » به قلب دشمن زد، همه او را میشناختند، زمانی ایشان در رکاب پیامبر صلی الله علیه واله مشق جنگ میکرد و انگار اینک و اینجا میخواست درس پس بدهد و به پیامبر که از ملکوت نظاره گر او بود بگوید: به خدا مسلم بن عوسجه به محمد ایمان آورد و تا آخرین نفس از دین محمد دفاع کرد. لشکر کوفه که هنرنمایی مسلم بن عوسجه را دید، دسته جمعی به او حمله کردند، گرد و غباری غلیظ همه جا را گرفته، معلوم نیست چه بر سر مسلم آمده، امام به همراه حبیب به قلب گرد و غبار میروند تا از مسلم حمایت کنند. رباب که میبیند تمام هستی‌اش به قلب دشمن زده، قلب در سینه‌اش فشرده میشود، هراسان از جای برمیخیزد و کمی جلوتر میرود و سرا پا چشم میشود تا قامت مولایش را ببیند. گرد و غبار میخوابد و همگان سر مسلم بن عوسجه را روی دامان امام میبینند... حبیب که زخم‌های تن مسلم را می بیند و میداند که عنقریب ملکوتی میشود، به او میگوید: _ای دوست قدیمی آیا وصیتی داری که برایت انجام دهم؟! مسلم تمام نیروی خود را جمع میکند و با سر انگشت امام را نشان میدهد و میگوید: _تمام وصیتم حسین علیه‌السلام است، نگذار مولایم غریب و بی یاور بماند.. اشک از چشمان حبیب سرازیر می شود و میگوید: _به خدای کعبه قسم میخورم که جانم را فدای جان نازنینش کنم و مسلم آرام در آغوش حسین جان میدهد. عابس با دیدن صحنه کشته شدن مسلم و شنیدن وصیتش خون جوانمردی در رگ‌هایش به جوش می آید، عابس همان کسی ست که پیغام مسلم را از کوفه برای مولایش آورده و به حسین علیه‌السلام گره خورده و اینک میل آن دارد که در این وادی دلبری کند، پس خدمت امام میرسد و میگوید:
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴۳ و ۴۴ عابس کشته میشود، ناگاه "جَون" که غلام سیاهی ست اهل سودان و غلام ابوذر غفاری بوده و بعد از مرگ ابوذر هموار در کنار مولایش حسین بوده از جا برمیخیزد، او زیر لب میگوید: _من هم میخواهم به ندای هل من ناصر مولایم لبیک بگویم، جون زنده باشد و مولایش اینگونه غریب و بی یار؟! کاش بپذیرد که از وجود نازنینش دفاع کنم. جَوْن جلو میرود و از امام اذن میدان میگیرد. امام میفرماید: _ای جون! خدا پاداش خیرت دهد،تو با ما آمدی و رنج این سفر پذیرفتی و همدل ما بودی و سختی ها کشیدی، اکنون به تو رخصت بازگشت میدهم، تو میتوانی بروی اشک از چشمان جون سرازیر میشود و هق هق کنان میگوید: _آقا،عزیز پیامبر! در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها گذارم؟! میخواهم وجود بی ارزشم را با جان فدایی در راهتان باارزش کنم،رخصت یا مولا.. امام با لبخندی زیبا اجازه میدهد و جون از امام میخواهد تا دعا کند جون بعد از شهادت سپید رو و خوشبو شود و امام دعا می‌نماید. جَون درحالیکه رجز میخواند به سپاه دشمن حمله میکند و عده ای را سرنگون می نماید، گروهی با هم به جون حمله میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود، گرد و غبار که فرو مینشیند، پیکر غرق در خون جون بر روی زمین مشاهده میشود. جون خیره به آسمان است و زیر لب زمزمه میکند: _کاش مولایم، همانطور که به بالین تمام شهدا می‌آمد به بالین این غلام سیاه هم بیاید، ناگهان خورشید رخسار حسین را در برابرش میبیند. امام سر جون را به دامن میگیرد و میفرماید: _بار خدایا رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما.. و جون هم به ملکوت پیوند میخورد درحالیکه صحرای کربلا را از بوی خوشش آکنده نموده و رویش چونان مرمر، سفید شده و همه میدانند که از دعای امام، چنین شده جون شهید میشود و بُریر که شصت سال سن دارد و معلم قرآن کوفه است، جلو میرود و اذن میدان میگیرد. بریر پیش سپاه دشمن هل من مبارز میطلبد، کسی را جرات رویارویی با او نیست تا اینکه به حکم عمرسعد یزیدبن مَعْقل که در جنگاوری دستی دارد جلو میرود.. یزید با استهزا می گوید: _ای بریر تا به یاد می‌آوریم تو هوادار علی و اولاد او بودی، همانا راه تو باطل است و راه شیطان است. بریر زهرچشمی میگیرد و میگوید: _بیا قضاوت راه درست یا نادرست را به خدا سپاریم و هرکداممان که باطلیم اینک کشته شویم یزیدبن معقل قبول میکند و تمام سپاه دعا میکنند که یزید ببرد و بریر کشته شود اما با اولین حرکت بریر، یزید سرنگون و به درک واصل میشود. لشکریان مبهوت هستند و بریر به قلب سپاه میزند و بعد از جنگاوری شجاعانه او هم آسمانی میشود. رباب غرق دیدن صحنه پیش روست که صدای گریه علی اصغر بلند میشود. رباب خود را به خیمه میرساند، رقیه و سکینه و فاطمه و اکثر بچه های کربلا اینجا جمع هستند و همه ندای العطش دارند، علی اصغر بی تاب تر از همه است،چون نه شیری هست که بخورد و نه آبی که گلویش را تر کنند.. صدای آه و ناله و العطش طفلان به بیرون از خیمه میرود... "عباس بن علی" که جوانی سی و پنج ساله است و این روزها همه او را با نام سقا میشناسند، چرا که تا آب طلب کردند این شیر ژیان دشت کربلا به شریعه میرفت و با دست پر برمیگشت.. اینک بچه ها دامان عباس را گرفتند و عباس و برادرانش مشک برمیدارند... چهار پسر ام البنین: عباس، جعفر، عثمان و عبدالله برمیخیزند، دشت کربلا را بوی حیدر کرار پر کرده... این چهار شیر شرزه شمشیر زنی را در محضر مادر که شیرزنی بی مثال است یاد گرفته اند و زیرسایهٔ پدر مشق جنگ کرده‌اند، مشک به دست میگیرند و راهی شریعه فرات میشوند. کودکان تشنه لب درحالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده با لبان خشکیده لبخندزنان این چهار برادر را بدرقه میکنند. دیگر از یارانی که شبهای پیش عباس را یاری میکردند تا آب بیاورد خبری نیست، چون همه ملکوتی شده اند و پسران ام البنین میروند تا صحنه ای ماندگار در تاریخ بشریت خلق نمایند. لشکر چهار هزارنفری که مراقب شریعه فرات است یک طرف و لشکر چهار نفری حیدر کرار هم یک طرف. برادران، شمشیر میزنند و عباس خود را به فرات میرساند و مشک را پر از آب میکند، آنها با اینکه به آب رسیدند اما لبهایشان هنوز تشنه است و این ست که ام البنین به آنها یاد داده... همانطور باشید که حسین پسرفاطمه است و بر او پیشی نگیرید... حال حسین تشنه لب است، پس عباس و برادرانش هم به حکم و باید تشنه لب باشند. راه برگشت سخت تر از راه رفت است، چرا که باید از مشک آبی محافظت کنند که امید کودکان زیادی ست. عباس مشک بر دوش میزند و سه برادر پروانه وار گرد او میچرخند و تا تیری را که به سمت عباس و مشک آب پرتاب میشود، جانشان را سپر آن میکنند.
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴۵ و ۴۶ اسلم که شهید میشود، "انس بن حارث" که بیش از هفتاد سال سن دارد و روزگاری در لشکر و دوشادوش پیامبر شمشیر میزده، دلش دلبری برای خدا و مولایش را میخواهد، پس رخصت میگیرد و امام با لبخند مهربانی میفرماید: _«ای شیخ، خدا از تو قبول کند» انس پارچه ای بر ابروان پر پشت و سفید میبندد و شالی هم به کمرش، انگار که نه هفتاد سال و بلکه نوجوانی تیزپاست، به میدان میشتابد و همزمان با حمله رجز میخواند: _« آگاه باشید که خاندان علی بن ابیطالب پیرو خدا هستند و بنی امیه پیرو شیطان» انس عاشق مولایش علی‌ست و نام علی رمز جنگیدن این پیر جنگاور شده، پیش میرود و کافران را میکشد و پس از جنگی شجاعانه او هم به دیدار معبود میشتابد درحالیکه محاسن سفیدش با خون سرش خضاب شده.‌.. اینک نوبت "وهب" است، همو که با همسر جوان و مادرش، تازه به دین اسلام درآمدند. وهب اجازه میدان میگیرد و بر سپاه دشمن یورش میبرد و مادرش درحالیکه اشک شوق میریزد، هنرنمایی فرزندش را به نظاره نشسته... عده‌ای را به خاک و خون کشیده و خود هم زخمی شده، وهب برمیگردد و به مادر میگوید: _حال از من راضی شدی؟ مادر با لحنی قاطع میگوید : _نه! همگان تعجب میکنند و مادر ادامه میدهد: _پسرم وقتی از تو راضی میشوم که در راه حسین کشته شوی.. انگار خداوند تمام عظمت‌ها را میخواهد به یکباره در صحرای کربلا به تصویر کشد.. مادری با مرگ جگر گوشه‌اش از او راضی میشود!! و خوب میداند که این مرگ زندگی ابدی زیبایی را برای او و فرزندش در پی دارد‌ همسر وهب که او هم به تاسی از شوهرش تازه مسلمان شده و هنوز دلش در گرو مهر شوهرش است میگوید: _وهب مرا به داغ خود مبتلا نکن.. حال وهب بین دو راهی گیر کرده، عشق همسر جوانش یا عشق حسین و خدایش؟! و شیر پاکی که خورده او را به بهترین راه،راهنمایی میکند، او عشق عالم هستی را برمیگزیند و سر به آستان ارادت حسین میساید و دوباره به میدان برمیگردد. سپاه شمر او را دوره میکند، این شیرجوان دشت کربلا تعدادی را به درک واصل میکند و سپس سپاه شمر هر دو دستش را قطع میکند و سپس او را از نفس می‌اندازند و سر وهب را جدا میکنند و در دامن مادر وهب می‌اندازند و منتظرند که مادر وهب آه و ناله و گریه سر دهد اما این شیرزن تازه مسلمان، انگار اسلام را بهتر از کهنه مسلمانانی که در مقابل خون خدا قد علم کرده اند میشناسد، سر فرزند را برمیدارد و میبوسد و با لبخند میگوید: _من از تو راضی ام که پیش خدا و رسولش مرا سرافراز کردی و سپس از جا برمیخیزد، به سمت خیمه میرود و عمود خیمه را میکشد و با همان چوب به سپاهیان شمر حمله میکند و دو سرباز را میکشد... همه مبهوتند از حرکت مادری که در داغ جوانش است، اینجاست که امام میفرماید: _«ای مادر وهب! به خیمه ها برگرد خدا جهاد را از زنان برداشته» او به خیمه برمیگردد اما به مقصود نرسیده چون میخواست آنقدر از سربازان بکشد تا جانش را فدای حسین زهرا نماید و کشته شود، امام که خوب میداند مادر وهب چه فکری در سرداشت رو به او میفرماید: _«تو و پسرت روز قیامت با پیامبر خواهید بود» و چه مژده ای زیباتر و والاتر از این... آفتاب آسمان خبر از ظهر داغ میدهد و "ابوثمامه" نگاهی به آسمان میکند و نزد امام میرود و لبهای ترک خورده امام داغ دلش را تازه میکند و میگوید: _جانم به فدایت!دوست دارم آخرین نماز را با شما بخوانم، اذان ظهر نزدیک است» امام خیره در چشمان مردی که خیره در مدار آرامش زمین است،میشود و میفرماید: _«نماز را به یادمان انداختی، خدا تو را در گروه نمازگزاران قرار دهد» امام رو به سپاه کوفه میکند و از آنها می خواهد برای اقامه نماز لحظاتی جنگ را متوقف کنند، یکی از فرماندهان سپاه به نام ابن تمیم فریاد میزند: _«مگر شما نماز هم می خوانید؟! نماز شما که پذیرفته نیست» با این حرف، غربت حسین همرنگ غربت پدرش علی میشود، چرا که زمانی خبر شهادت امیرالمومنین در محراب مسجد به گوش مردم شام رسید آنها با تعجب میگفتند: _مگر علی نماز هم میخواند؟! حبیب که دلش از این حرف به درد آمده فریاد میزند: _آیا گمان میکنی نماز پسر پیامبر قبول نمیشود نماز نادانی چون تو قبول است؟! ابن تمیم به سمت حبیب حمله ور میشود، حبیب از امام رخصت میگیرد و به سمت او میتازد. غیرت حبیب بن مظاهر به جوشش افتاده کسی جلودارش نیست، با یک حرکت ابن تمیم را سرنگون میکند و سپاهش حبیب را دوره میکنند و حبیب در میان میدان مشغول دلبری از خدا و ملائک میشود، میتازد و میکشد و میگوید:
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴۷ و ۴۸ آخرین یار امام هم به مسلخ عشق رفت و حال امام تنهای تنها شده، امام مانده و هیجده یار از جوانان بنی هاشم... امام با اشک نگاهی به جمع یاران به خاک و خون خفتهٔ خود نمود و نگاهی به سپاه عمر سعد، همانها که برایش نامه نوشتند، ایشان را دعودت کردند و بعد هم به رویش شمشیر کشیدند و کمر به قتلش بستند، آیا دوباره ندای هل من ناصر سر میدهد؟! این جماعت دنیا طلب که زر و زیور دنیا کورشان کرده، ندای یاری خواهی امام را نمی‌شنوند، در همین حین صدای روح‌بخشی به گوش امام رسید: _بابا! به من اجازهٔ میدان میدهید؟ امام برمیگردد و "علی‌اکبر" را مینگرد، همو که از همه شبیه تر به پیامبر است،همو که هر زمان خاندان بنی‌هاشم، هوای رسول را میکردند از علی‌اکبر می‌خواستند که در پیش چشمشان قدم بزند تا آنها سیر رسول را ببیند آخر علی‌اکبر در صورت و سیرت در قامت و رعنایی با رسول الله مو نمیزند.. حسین با اشک در چشم اجازه میدان میدهد، علی‌اکبر به سمت اسبش میرود، زینب میبیند که علی میخواهد به میدان برود و میفهمد که این آخرین دیدار خواهد بود، پس بر سرزنان جلو میرود، افسار اسب علی اکبر را در دست میگیرد و میگوید: _بگذار سیر ببینمت ای شبیه ترین به پیامبر، ای میوهٔ دل حسینم... رباب پیش می‌آید، رقیه میدود ، سکینه به شتاب خود را میرساند، خدای من اینجا قیامت کبری به پا شده... انگار حرم حسین دل از علی نمیکنند، دوره اش کرده اند تا لحظه‌ای بیشتر او را ببینند.. رباب اشک ریزان نگاهی به علی‌اکبر میکند و دست به گونهٔ علی‌اصغر که در آغوشش انگار از شدت عطش بیهوش شده میکشد، گونهٔ علی اصغر همچون صحرای کربلا داغ است، اشک از چشمان رباب روی گونه علی اصغر میریزد و زیر لب زمزمه میکند: خوشا به حال لیلا که پسری دارد تا در راه حسین فدا کند، کاش تو هم بزرگتر بودی علی... رقیه با لب تشنه شیرین زبانی‌ها میکند برای علی‌اکبر، علی‌اکبر خم میشود و در گوش رقیه چیزی میگوید، رقیه لبخندغمگینی میزند و به پدر نگاهی میکند، زینب نگاهش به این صحنه می افتد و گویا سخن ناگفته علی را متوجه شده ،افسار اسب از دستش رها میشود... آری حسین تنها و بی یاور مانده و علی اکبر باید یاور شود برای وجود نازنین حجت خدا..😭 علی اکبر بیش از این تاب نمی آورد،آخرین نگاه را به حرم میکند و شتابان به میدان رزم میرود... با لب تشنه و عطشی شدید، آنچنان میتازد و کافران را درو میکند که همگان انگشت حیرت به دهان میبرند، سالخوردگان سپاه کوفه که پیامبر را دیده‌اند، فریاد میزنند، به خدا که محمد زنده شده و اینک در رکاب حسین شمشیر میزند، این محمد است که از بهشت بر زمین نزول اجلال کرده.. و در این هنگام حسین دست به دعا بلند میکند: _خداوندا شاهد باش که من جوانی را به سوی این سپاه میفرستم که هرگاه دلتنگ پیامبر میشدیم او را نگاه میکردیم. انگار میخواهد بگوید، درست است در صحرای عرفات نماندم و قربانی ندادم اما این اولین قربانی حسین است و هنوز قربانی ها در پیش است.😭 علی اکبر رجز میخواند و دشمن را از دم تیغ میگذراند و پدر هنرنمایی پسرش را میبیند و بیش از قبل دلتنگ او میشود. علی اکبر که دلش به دل پدر گره خورده، گویا این دلتنگی را حس میکند، به سمت پدر می‌آید، لبان ترک خورده اش شاهدی بر تشنگی اوست، حسین زبان خویش در دهان علی میگذارد و میگوید: _تا لحظاتی دیگر از دست جدت رسول خدا از آب حوض کوثر سیراب خواهی شد.. و زبان داغ پدر به علی میفهماند او هم سخت تشنه است.. علی اکبر به میدان برمیگردد، عمر سعد که از جنگ دقایقی قبل علی هم وحشت زده شده و هم کینه به دل گرفته، چرا که تعداد زیادی از لشکرش را این جوان، یک تنه به درک واصل کرده، دستور میدهد که علی را دوره کنند، سربازان دور شبه پیامبر را میگیرند و هرکس با هرچه در دست دارد به او حمله میکند، سرانجام پیکر ارباًاربای علی بر زمین می‌افتد، علی اکبر از گوشه چشم به سمتی که حسین علیه‌السلام ایستاده نگاه میکند و میگوید: _بابا! خداحافظ و با لبخندی چشمانش بسته میشود ، انگار که میخواهد بگوید من هم اکنون سیراب سیرابم چرا که رسول الله به من جامی از آب بهشتی داده... حسین شتابان خود را به بالین علی میرساند و کنار او زانو میزند، زینب که از علاقهٔ این پدر و پسر خبر دارد، به سرعت خود را به حسین میرساند تا پناه حسینش شود در این داغ عظیم.. حسین سر علی را به دامن میگیرد و همانطور که از او بوسه ای میگیرد میفرماید: _بعد از تو دیگر زندگی را نمیخواهم اشک حسین جاری میشود، نانجیبی از سپاه کوفه میبیند و میگوید: _شاد باشید کمر حسین را شکستیم...😭
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴۹ و ۵۰ هیچکس از جوانان بنی هاشم جز سجاد و عباس نمانده، سجاد که بیمار است و آنقدر تب دارد که انگار در کورهٔ آتش میسوزد و عباس هم علمدار و سقای سپاه است و اینک سپاهی نیست که علمداری کند و ندای العطش طفلان کربلا به آسمان بلند است. علی اصغر از خواب بیدار شده، هم گرسنه است و هم تشنه، نه شیری ست بنوشد و نه آبی ست که گلویش تازه کنند، صدای گریه اش دشت کربلا را پر کرده.. رقیه که خود از تشنگی بی‌حال است، گریه علی اصغر قلبش را آتش میزند، نگاهی به رباب که از گریه طفلش به گریه افتاده میکند و میگوید: _هم اکنون نزد عمو عباس میروم تا برای علی اصغر آب بیاورد، اگر آب رسید، من هم سهم آبم را به علی میدهم. رباب علی را به سینه اش می چسپاند و زیرلب میگوید: اگر عباس برود که حسین بی پناه میشود... اینک سپاه حسین عباس است و بس... رقیه خود را به عمو میرساند و میگوید: _عمو جان تشنگی امانمان را بریده، اما علی اصغر از همه بی تاب تر است. جای درنگ نیست، عباس باشد و کودکان تشنه لب باشند؟! عباس دستی به گونهٔ رقیه میکشد و دست دیگرش را روی چشم می گذارد و رقیه خوشحال است... چرا که عباس حرفی نمیزند و اگر بزند تا پای جان روی حرف می‌ایستد، وقتی دست عمو عباس روی چشمش برود یعنی رقیه جان به قیمت از دست دادن دست و چشمم هم شده برایتان آب می‌آورم. رقیه به خیمه گاه میرود تا خبر رفتن عمو عباس را بدهد و عباس نزد مولایش میرود تا رخصت بگیرد برای آوردن آب... امام اجازه میدهد، اما صلاح نیست عباس به تنهایی برود، همه یاران ملکوتی شده اند، پس خود حسین آماده میشود، تا دو پسر حیدر کرار به فرات بزنند و از فرات که مهریه مادرشان زهراست، آبی بیاورند برای نوادگان زهرا... دو برادر دوش به دوش هم به سپاه دشمن هجوم می آورند و به سمت شریعه فرات میروند. صدایی در دشت می پیچد: _مبادا بگذارید آنها به فرات برسند که اگر آنها آب بنوشند،هیچکس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود صدای«الله اکبر» دو پسر حیدر کرار با چکاچک شمشیرها در هم آمیخته.. عمر سعد دستور میدهد بین حسین و عباس فاصله اندازند، انها خوب میدانند که اگر این دو شیر بیشهٔ حق، با هم باشند هیچکس جلو دارشان نیست اما اگر عباس را از نفس اندازند،حسین زانو میزند و اگر حسین را بکشند عباس را از نفس انداخته اند. باران تیر و نیزه باریدن میگیرد، تیری به چانهٔ مولا اصابت می کند، حسین لختی میایستد و تیر را بیرون میکشد، خون فواره میزند، حسین دستش را زیر خون ها میگیرد و خون مقدسش را که همان خون خداست بر آسمان میریزد و میفرماید: _«خدایا! من از ظلم این مردم به سوی تو شکایت میکنم» دشمن از این فرصت استفاده میکند و بین حسین و عباس جدایی می اندازد. حسین چشم میگرداند، عباسش را نمی بیند و ناگاه نگران خیمه گاه میشود...نکند تا من زنده ام چشم زخمی به زینبم و اهل حرم برسد؟! امام به سرعت به سمت خیمه‌گاه برمیگردد تا هیچکس جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشته باشد و عباس خود را به شریعه رسانده... مشک را پر از آب میکند و کف بر آب میزند، نگاهش به آب است و فکرش پیش مولایش حسین...نه...نه...روانیست که حسین تشنه باشد و عباس سیراب...😭 اصلا همین خنکای آبی که به دست عباس رسیده، وجدانش را میلرزاند...دستان حسین در تب بسوزد و دستان عباس در خنکای آب باشد...عجیب با ادب و با وفاست این پسر حیدر کرار... عباس تشنه لب با یک حرکت بر اسب مینشیند و به سوی خیمه ها حرکت میکند... لشکری چهار هزار نفری کمین کرده اند تا امید عباس را ناامید سازند عباس بند مشک را محکم تر میچسپد و شمشیر زنان به پیش میرود. علی اصغر گریه اش قطع نمی شود، رباب از خیمه بیرون می آید، دستش را سایه چشمش میکند، عباس رفته آب بیاورد، حتما با مشک پر آب از پر میگردد، سمت شریعه فرات را مینگرد، خدایا چه می بیند: یک نفر در مقابل هزاران نفر، اصلا اینها رسم جنگ نمیدانند، آنهم عباس که به قصد جنگ نرفته، او رفته آب بیاورد، آخر اینها ادعای مسلمانی میکنند، آیا راه و رسم اسلام که دین سراسر مهر و عطوفت است اینچنین است؟! یک نفر به چند نفر؟! عباس باید حواسش به مشک آب باشد و هم به باران تیر و نیزه ها، یک چشم عباس به سپاه دشمن است و یک چشمم به خیمه ها، آخر همه کودکان منتظر سقای کربلا هستند.😭 عباس شمشیر میزند و پیش میرود، سپاهیان را یکی پس از دیگری سرنگون میکند تا اینکه نوفل از سمت راست به او نزدیک میشود، عباس مشک را محکم چسپیده، باید مشک را از عباس جدا کند پس دست راست عباس را با ضربت شمشیر جدا میکند.
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۱ و ۵۲ رباب و اهل حرم صحنهٔ مظلومیت حسین را می‌‌بینند، علی اصغر گریه اش شدید شده انگار او هم نه از تشنگی بلکه بر مظلومیت پدرش میگرید، ندای هل من ناصر ینصرنی حسین به گوش رباب میرسد، رباب کودک گریان را به سینه می چسپاند و میگوید: _پدرت تنها و بی یار است، کاش بزرگتر بودی علی ،کاش میتوانستی تو هم برای حجت خدا سربازی کنی، کاش قد کشیده بودی و من می توانستم به نذرم عمل کنم ناگاه صدای علی اصغر بیش از قبل بلند میشود و علاوه بر گریه ،شروع به دست و پا زدن میکند، گویی به ندای حجت خدا لبیک میگوید، گویی با زبان بی زبانی فریاد میزند: من باشم و پدرم ندای هل من ناصر سر دهد؟!... گریهٔ علی اصغر آنقدر بلند است که به گوش حسین میرسد،حسین برمیگردد، زینب کمی عقب تر پشت سر حسین ایستاده، حسین به زینب میرسد و میفرماید: _خواهرم شیر خواره را برایم بیاورید. زینب نزد رباب می آید...رباب ،علی اصغر را از آغوشش جدا میکند، همانطور که اشک چشمانش بر صورت علی مینشیند میگوید: _انگار امام تو را می خواند... گویی امید دارد به حرمت این کودک شش ماهه، کسی به خود آید و راه بهشت جوید امام علی اصغر را که پیچیده در پارچه ای سبز است، جلوی سپاه، روی دست بالا می آورد، سپاه، چشم به دست حسین دارند و میگویند: _حسین قرآن به میدان آورده؟! نکند می خواهد قرآن نجاتش بدهد.. نانجیبی دست و پا زدن علی اصغر را میبیند، قهقه ای سر میدهد و میگوید: _حسین را ببینید تمام لشکرش شده طفلی شیرخواره... در این هنگام حسین، علی اصغر را روی دست به سپاه نشان میدهد و میفرماید: _«اگر به من رحم نمی کنید به کودکم رحم کنید»😭 عمر سعد دستان کوچک علی اصغر را که بی تابانه تکان می خورد میبیند و زیر لب میگوید: _این دستان کوچک قادر است لشکری را به سوی حسین بکشد، حرمله کجایی که این سرباز کوچک را سیراب کنی؟! حرمله که همیشه ادعای جنگاوری می کند، اینک می خواهد در مقابل طفلی شش ماهه زورش را به رخ عالمیان بکشد، تیر سه شعبه در چله کمان میگذارد و رها میکند. سپاهیان کوفه چشمانشان را بسته اند که این صحنه را نبینند.. خون از گلوی علی اصغر می جوشد و سر کوچکش پیش چشمان پدر آویزان شده... بار دیگر اشک امام درمی‌آید، امام دستش را زیر خون گلوی علی اصغر میگیرد و خون به آسمان می پاشد، امام اجازه نمیدهد حتی قطره ای از خون علی اصغر بر زمین بریزد.. این طفل کوچک تا قیام قیامت سندی ست بر مظلومیت حسین و اولاد حسین.. رباب از دور صحنه را می بیند، اشکش جاری میشود و زیر لب می گوید: _مادر به فدایت شود! که نگذاشتی آرزو بر دلم بماند، با سن کمت سربازی کردی برای حجت خدا... امام به سمت خیمه ها می آید، رباب هراسان پیش می رود تا برای آخرین بار علی اش را در آغوش کشد...امام راه کج میکند چون شرمسار است از دیدن روی رباب، گویا میخواهد به پشت خیمگاه برود و... امام علی اصغرش را پشت خیمه ها به آغوش داغ خاک کربلا میسپرد و سپس راهی خیمه اهل حرم میشود. همه آنجا جمع هستند، زینب، ام کلثوم، سکینه ،رباب ،فاطمه، رقیه و... امام میفرماید: _«برای من کهنه پیراهنی بیاورید تا به تن کنم، من به سوی شهادت میروم»😭 زینب خوب میداند ، حسینش چرا پیراهن کهنه طلب میکند، آخر این مردم نشان دادند که حتی به لباس امام هم رحم نمیکنند و همچون گرگ هر کدام دنبال غنیمتی از حسین هستند، اما حسین حجت خداست و هیچکس نباید بدن او را عریان ببیند، پس پیراهنی کهنه و وصله دار میپوشد تا کسی پیراهنش را به غنیمت نگیرد. صدای گریه اهل حرم بلند است، هرکس چیزی میگوید و در دل آرزو میکنند کاش مرد بودند و از امامشان دفاع میکردند، اما اهل حرم علمدار حادثهٔ عاشورا هستند باید زنده باشند و مردانه وار این عَلَم را تا قیام قیامت به رخ جهانیان بکشند. امام پیراهن کهنه را میپوشد و به سمت خیمه پسرش علی اوسط،امام سجاد میرود. وارد خیمه میشود و سجاد را که چون آهنی گداخته داغ است در بغل میگیرد و وصیت های آخرینش و اسرار امامت را در گوش فرزندش فاش می کند. سجاد بی تاب است برای یاری امام، اما مصلحت خداوند بوده که او در واقعهٔ عاشورا بیمار شود تا نسل امامت پابرجا بماند تا همیشه حجتی از خدا بر روی زمین باشد. امام از خیمه بیرون می آید، میخواهد بر اسب بنشیند که دخترانش را میبیند که دوره اش کرده اند، از همهٔ آنها بی تاب تر سکینه و رقیه است...
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۳ و ۵۴ دو پسر حارث کشته میشوند و بار دیگر ندای حسین در صحرای کربلا میپیچد: _آیا کسی هست مرا یاری کند؟ انگار مهرسکوت بر لبها زده اند، صدایی از کسی بلند نمیشود، ناگاه صدای ضعیفی از پشت سر به گوش حسین میرسد: _من میخواهم حجت خدا را یاری کنم امام نگاهی به سجاد که از شدت بیماری توان ایستادن ندارد و بر تکه چوبی تکیه داده تا کمی کمرش را راست بگیرد میکند و رو به زینب که سایه به سایه سجاد حرکت میکند میفرماید: _خواهرم! پسرم را به خیمه بازگردان... زینب تکیه گاه سجاد میشود و او را به خیمه میبرد و با سرعت برمیگردد، او باید در کنار برادر باشد.. امام رو به یاران شهیدش میکند و میفرماید: _ای دلیر مردان! ای یاران شجاع!من شما را صدا میزنم، چرا جواب مرا نمیدهید؟شما در خواب هستید و من امید دارم بار دیگر بیدار شوید، نگاه کنید کسی نیست از ناموس رسول خدا دفاع کند سخنان امام اشک را به چشمان همگان می آورند و بار دیگر ندای "هل من ناصر" حسین در دشت می پیچد، امام مانند خدا مهربان است، میخواهد حجت بر همگان تمام کند و اگر کسی وجدانش بیدار شد، بهشتی شود، باز هم جوابی نمی آید ، اما ندای امام شوری در آسمان به پا کرده و چهار هزار فرشته لبیک گویان به کربلا می آیند تا او را یاری کنند. اما امام اجازه جنگ به آنان نمیدهد، چون او دیدار خداوند را دارد و میخواهد را با خون پاک خویشتن آبیاری کند و بارور سازد و نام و تا قیام قیامت بر تارک هستی بدرخشد و باعث انسان های روی زمین شود. حال حسین به میدان می‌آید، انگار که حسین نیست و حیدر کرار است، شمشیر میزند و رجز میخواند: _«من فرزند علی مرتضی هستم و به این افتخار میکنم» و سپاهیان کفر را یکی پس از دیگری به درک واصل میکند. امام به جناح راست سپاه حمله میکند و میفرماید: _مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است. و سپس به جناح چپ حمله می کند و میفرماید: _«من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام تسلیم شما نشوم» همگان متعجبند، آخر حسین که تشنه لب است و اینهمه داغ یاران و فرزندان و عزیزان دیده، پس این نیروی شگفت‌انگیزی که دارد و با آن همگان را تار و مار نموده از کجا می آید؟! اما نمیدانند که شوق وصال خداوند همهٔ غم ها و تشنگی ها را زایل میکند. امام میجنگد و میکشد اما سعی دارد از خیمه ها فاصله نگیرد، هربار تعدادی را سرنگون میکند و ندای لاحول و لا قوه الا بالله او که به گوش اهل حرم میرسد، دلشان را محکم میکند که هنوز امام زنده است. امام در حین شمشیر زدن رو به سپاه می فرماید: _برای چه به خون من تشنه اید؟‌ گناه من چیست؟ نانجیبی از میان فریاد میزند: _گناه تو این است که فرزند علی‌بن‌ابیطالب هستی، ما تو را میکشیم چون از حیدر کرار کینه به دل داریم.. و انگار مظلومیت و علی علیه‌السلام و شیعه همیشه با هم قرینند و مظلومیت مهر حک شده ایست بر پیشانی اولاد علی و شیعیان علی... حسین بی امان می‌تازد و میکشد، شمر عصبانی شده، به عمر سعد میگوید: _اگر اینچنین پیش برود، حسین بن علی هیچ از سپاه ما باقی نمیگذارد، باید بین او و حرم و اهل بیتش فاصله انداخت، وقتی حسین ببیند به سمت خیمه ها و ناموسش یورش بردیم، درهم خواهد شکست با این نقشه، شمر با تعدادی از سپاهش به سمت اهل حرم حمله میکنند، امام ، که کوه غیرت است، متوجه میشود و فریاد میزند: _ای پیروان شیطان، مگر دین ندارید و از قیامت نمی‌ترسید؟! غیرت شما کجا رفته؟! شمر میگوید: _چه میگویی ای پسر علی؟! امام میفرماید: _تا من زنده هستم به ناموس من نزدیک نشوید و این کلام امام رگ غیرت عربی سپاه را بیدار میکند و از راه خیمه ها برمیگردند. این نقشه شمر نقش بر آب می شود و بار دیگر مکری دیگر بکار میبرند و شمر میگوید: _اگر حسین اینچنین بتازد تا ساعتی دیگر یک تنه همه ما را خواهد کشت، باید همه لشکر باهم، هر کس با هر چه در دست دارد به یکباره بر او حمله کنند. باران تیر و نیزه و سنگ باریدن گرفته، سنگی به پیشانی مبارک امام میخورد و خون پیشانی ایشان جاری میشود و انگار تاریخ تکرار میشود و این پیشانی حسین نیست و پیشانی رسول الله است که با سنگ کافری شکسته میشود امام لحظه ای درنگ میکند، دست به پیشانی میبرد که ناگاه تیری زهرآگین بر سینهٔ مبارکش می نشیند، انگار زهر این تیر بدجور امام را آزرده، صدای امام در دشت می پیچد: _«بسم الله و بالله و علی ملة رسول الله، من به رضای خدا راضی ام»
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۵ و ۵۶ ساعتی‌ست که حسین علیه‌السلام روی خاک داغ کربلا افتاده، هیچکس را یارای نزدیک شدن به او نیست، زینب سلام‌الله‌علیها از فراز تلی کمی آنطرف‌تر مدام چشم به گودی قتلگاه دارد و هر بار هر حرکتی که حسین مظلوم میکند، اشک شوق میریزد که خدایا حسین علیه‌السلام زنده است. حسین علیه‌السلام بدنش پاره پاره شده و زبان خشکش از تشنگی به کام چسپیده اما با خدای خویش چنین میگوید: _خدایا! در راه تو بر بلاها صبر میکنم امام انگار تپش قلب زینبش را حس کرده، شمشیر بر زمین میزند و میخواهد شمشیر را ستونی کند که بر آن تکیه کند و کمی نیم خیز شود و خیمه ها را بنگرد، اما ناگهان ضربت شمشیری بر بدنش اصابت میکند و بلند نشده بر زمین می‌افتد‌‌.. عمر سعد ندا میدهد هرکس سر حسین را جدا کند هزار سکه طلا میگیرد، اما کسی یارای چشم در چشم شدن با نواده رسول الله نیست، عمرسعد آنقدر جایزه را بالا و بالاتر میبرد که سنان از جا بلند میشود و میگوید: _من سر حسین را برایت می آورم به شرطی هم‌وزن آن درّ و سیم و طلا به من بدهی.. عمرسعد میپذیرد و سنان به سمت حسین علیه‌السلام میرود، اما ناگاه دستش میلرزد و شمشیر بر زمین می اندازد.. شمر با عصبانیت به دنبال سنان میرود و از او میپرسد : _چه شده؟ سنان درحالیکه رنگ به رخ ندارد میگوید: _به خدا قسم که آن برق نگاه حسین نبود، برق نگاه حیدر کرار بود که مرا مینگرید، من از اول از ابوتراب میترسیدم و اینک از حسین میترسم،اینها دلاور مردانی هستند که حتی عزرائیل هم به کمکشان میشتابد تا دشمنانشان را نابود سازد. شمر زهر خندی میزند و میگوید: _تو همیشه در جنگ ترسو بودی، انگار کار حسین علیه‌السلام را باید من تمام کنم و نامم برای همیشه ماندگار شود‌ شمر به سوی امام میرود، قلب زینب سلا‌الله‌علیها در سینه بدجور میزند، و قدم به قدم جلو میرود، ناگهان صدای فرشتگان در آسمان میپیچد: _ای خدا پسر پیامبر تو را میکشند ندایی قدسی خطاب میکند: _من انتقام خون حسین را میگیرم، انگار اشاره به ظهور منجی اخرالزمان میکند. هودجی در آسمان دیده میشود، بانویی کمر خمیده و پهلو شکسته به همراه همسری که فرقش به خون نشسته برای استقبال از پسری تشنه لب ایستاده‌اند... شمر بالای سر حسین ایستاده و قهقه ای سرمیدهد و میگوید: _میبینم لبانت از تشنگی ترک خورده و زبانت خشک است و دیگر یارای رجز خوانی نداری، میگفتی که پدرت کنار حوض کوثر ایستاده و منتظراست تا به او بپیوندی و سیرابت کند، حال من با خنجر خود تو را به آب بهشتی میرسانم.. شمر روی سینهٔ امام مینشیند،فریاد زینب(س) با فریاد فاطمه(س) که از آسمان این صحنه را میبیند درهم‌ می‌آمیزد. حسین علیه‌السلام سوی چشمانش رفته و چیزی نمی‌بیند، با صدای ضعیفی میفرماید: _کیستی که برسینهٔ من نشسته ای؟آیا تو مرا نمیشناسی؟ شمر خنده ای سر میدهد و میگوید: _من شمر هستم و تو هم خوب میشناسم، آری تو حسین پسر علی هستی و نواده رسول خدا، آخرین پسرزهرا که قرار است به دست من به وصال مادر برسد. امام میفرماید: _اگر مرا میشناسی چرا میخواهی آتش خشم خدا را به جان بخری؟! شمر که انگار عقلش را به وعده ای دنیایی از دست داده می گوید: _چون یزید جایزه ای بزرگ به من وعده داده... گویی این شمر نیست و ابلیس است تمام زر و زیور دنیاست که بر سینهٔ حسین نشسته... آسمان تیره و تار شد و طوفانی سهمگین در گرفت ، شاید باد میخواست تا زینب نبیند چگونه حسینش را سر میبرند😭😭 اما زینب از بالای تل دید که حسینش را زنده زنده ذبح کردند و حتی قطره آبی به او ندادند.‌‌..😭😭😭 زینب بر سر زنان، روی میخراشد به پیش میرود، بالای سر حسین میرسد، شمر کناری میایستد، هنوز بدن امام گرم است و اندکی پاهای مبارکش تکان میخورد، گویی به زینب خوش آمد میگوید که به حجله بهشتی برادر پا گذاشته... زینب خم میشود و بوسه بر رگهای بریده برادر که هنوز اندکی نفس در آنها مانده مینهد انگار میخواهد نفسش آخرین نفس حسین را به جان کشد.. دیگر مرا تاب نوشتن نیست....عذرخواهم😭😭😭😭 زینب بالای پیکر بی سر برادر نشسته و میفرماید: _«ای رسول خدا! ای کسی که فرشتگان آسمان به تو درود میفرستند، نگاه کن و ببین این حسین توست که به خون خود آغشته شده است» مرثیهٔ جانسوز دختر حیدر کرار، همه را به گریه واداشته است، گویی او زینب نیست بلکه فاطمه است که خطبه میخواند، زینب از جای برمیخیزد، همه سپاه چشم به او دارند، دختر حضرت زهرا میخواهد چه کند؟! ناگاه زینب دست میبرد و بدن چاک چاک برادر را برمیدارد و رو به آسمان میگوید: _«بارخدایا!این قربانی را از ما قبول کن»
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۷ و ۵۸ زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را میرباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد،😭 آن سوار نامرد به این بسنده نمیکند و تازیانه بر بدن زینب میزند، زینب زیرلب میگوید: _تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو.. ناگهان کمی آنطرف‌تر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد. زینب بی‌توجه به تازیانه‌هایی که بر بدنش فرود می‌آید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید: _گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد میگوید: _گوشم را پاره کردند و گوشواره‌ای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم.. زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: _ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده میگوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمیگوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید: _فعلا به هیچ‌چیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم. فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد می‌اندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده.. زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند: _یادگار برادرم، چشمانت را باز کن.. پلک‌های سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید: _من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند. در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد می‌ایستند شمر فریاد میزند: _گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشته‌ایم و نسلش را منقرض کرده‌ایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟! و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید: _افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو.. عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را میدهد، قلب زینب در سینه چون گنجشکی بی قرار خود را به قفس تن میکوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد.. شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد می‌اندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید: _به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و میگوید: _این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمیداند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند‌‌.. رباب کنار خاری دربیابان درحالیکه چادر و مقنعه‌اش را به یغما برده‌اند، در خود فرو رفته، صدای گریه علی اصغر هنوز در گوشش است، دست به آغوش خالی اش میکشد و زیر لب میگوید: _بخواب پسرم، بخواب که خوب پسری بودی، بخواب که خوب سربازی کردی، بخواب که... ناگاه یاد پیکر به خون افتاده حسینش می‌افتد، او با چشم خویش دیده که بر بدن مطهر دلبرش اسب تازانده‌اند، او سر بر نیزه حسین را دیده که در بین خیمه‌های پر از آتش میچرخاندند. ناگهان صدای هق هق خفته اش که گلوگیرش شده بود،بلند می شود: _حسین...حسین...حسین😭😭 کاش کسی به داد رباب برسد... که اگر نرسد این افکار و این سختی ها او را از پای درمی‌آورد،اما چه کسی؟ این کاروان ماتم زده همه داغ عزیزی به دل دارند، چه کسی مرهم شود بر جگر آتش گرفتهٔ زنی که طفلش را میخواهد و از مظلومیت همسرش در مرز جنون است؟! ناگاه صدایی به گوشش می رسد... انگار این صدای حسین است که از حلقوم زینب بیرون می‌آید و میگوید: _رباب! این صدای توست آیا؟! رباب خود را در آغوش زینب می اندازد و از او بوی حسین را طلب میکند، چرا که میداند زینب و حسین چون یک روح در دو کالبد بوده اند و فریاد میزند: _جگرم آتش گرفته بانو! علی اصغرم را میخواهم، حسینم را میخواهم...😭
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۹ و ۶۰ صبح روز یازدهم محرم دمید، گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد. رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند، رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد: _روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگهای داغ بیابان رها کنید. هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید: _رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمیدانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن..😭😭 رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد. زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: _چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر میشود و اذیت میشوی.. دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت: _روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد... بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده،😭😭 زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت: _حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟!😭 صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت. بعد از دفن اجساد قاتلان پسر پیامبر، عمر سعد دستور داد تا سر از تن پیکرهای شهدای کربلا جدا سازند و این سرها را چون غنیمت‌های جنگی در بین تمام قبیله هایی که در این جنگ نابرابر شرکت کرده بودند تقسیم کرد. دل اهل کاروان و کودکان با دین این صحنه به درد آمد، دردی که تا قیام قیامت در جان تمام خوبان عالم خواهد ماند..😭😭😭 رباب همانطور که اطراف را مینگرید، ناگاه متوجه نزاع دو سرباز شد، انگار سر غنیمتی دعوایشان شده بود، رباب میدید که آنها به پشت خیمه رفتند، ترسید نکند که طفلی از طفلان حسین را آنجا دیده اند و می‌خواهند به او تازیانه زنند، هراسان از جای برخواست تا جانش را سپر بلای آن طفل کند. نزدیک سربازها رسید و صدایشان را به وضوح میشنید: _خودم دیدم که حسین او را در اینجا مخفی کرد.. رباب متعجب شده بود...اینها از چه حرف میزدند، آیا مولایش حسین گوهری را در زمین پنهان کرده که این دو اینچنین بر سر تصاحبش به جان هم افتاده اند‌؟! یکی از سربازها مشغول کندن شد و دیگری با نمایان شدن پارچه ای سبز رنگ ، لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: _دیدی گفتم، پس این گنج از آن من است و چون گرگی درنده حمله نمود و رباب دید ان گنج چیست و کاش نمیدید... سرباز، پیکر طفل شش ماهه را بیرون آورد و نیاز به ضربت شمشیر نبود،با اشاره دستش سر علی اصغر را جدا کرد و ...‌😭😭😭😭😭 یا صاحب الزمااااان😭😭😭عذرخواهم مرا طاقت نوشتن نیست اللهم العنهم جمیعا😭😭 اجساد لشکر کوفه دفن شدند و سرهای مطهر شهدای کربلا از پیکر مبارکشان جدا شد و هر سر به قبیله ای ارزانی شد تا بر نیزه بزنند و در بین کاروان بگردانند. غل و زنجیر سنگین و آهنین برگردن و دست و پای مبارک علی بن حسین که تنها مرد بازمانده در کاروان بود انداختند و او را بر شتری لخت و بی جهاز نشاندند و چون بیمار بود و توان نشستن نداشت، پس پاهای نازنین ایشان را از زیر شکم شتر به هم بستند و دستان ایشان را از دو طرف گردن شتر، در هم قفل کردند و امام چهارم شیعیان با شکم روی شتر افتاده بود.😭😭😭😭
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶۱ و ۶۲ دوازدهمین روز از محرم است، کاروان اسیران بعد از دو روز راهپیمایی با دستان بسته و در زیر نور داغ خورشید،با چهره هایی آفتاب سوخته و کبود از ضرب تازیانه به کوفه میرسند، همه جا را آذین بسته اند😱😭 و کوفه سرمست از جام پیروزیست،زنان و کودکان هلهله کنان منتظر رسیدن اسیرانی هستند که به آنها گفته اند اینها کافرند و از اسلام خارج شده اند.😭 کاروان اسرا وارد شهر میشوند کوچک و بزرگ هلهله کنان آنها را هوو می کنند و مردان این شهر با چشمانی هیز به زنانی نگاه میکنند که بدون معجر و چادر به پیش میروند. زینب پس از بیست سال وارد این شهر هزار رنگ شده، او زمانی را به یاد می آورد که زنان کوفه در مجلس درس این عارفهٔ کامله شرکت میکردند و بعد از کلاس، ایشان را تا منزلشان همراهی می کردند، آنان که جوان هستند زینب را به خاطر نمی‌آورند اما میانسالان هم بی شک او را نمی شناسند، آخر آن زینب با معجر و چادر و قدی برافراشته کجا و این زینب بدون چادر و قد خمیده کجا؟!😭😭 کودکان ،آنها را به یکدیگر نشان میدهند و نیشخند میکنند و گاهی سنگی از طرفی پرتاب میشود، در این ما بین، زنی که ایمان بر قلبش سایه افکنده از پشت بام فریاد میزند: _شما اسیران که زنان و کودکانی بیش نیستید، که هستید و اهل کجایید؟ یعنی مردان ما به جنگ با شما آمده اند و اینک سرمست از پیروزی بر کاروانی از زن و کودک هستند؟! صدای زنی از بین کاروان بلند میشود و‌ میگوید: _«ما همه از خاندان رسول الله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم»😭 آن زن درحالیکه روی میخراشد میگوید: _وای من! شما دختران پیامبر خدایید و نامحرمان اینگونه به شما نگاه میکنند و همانطور که بر سر میزند از بام خانه پایین می‌آید، هر چه روسری و پارچه و چادر در خانه دارد، می آورد و بین زنان پخش میکند تا خود را با آن بپوشانند. همه در حق این زن دعا میکنند و انگار با همین تلنگر، مردم غفلت زدهٔ کوفه بیدار میشوند😭 یکی میگوید: اینها حرم پیامبرند دیگری میگوید: باز ابن زیاد ما را فریفته برخی زنان تا میفهمند که این کاروان خاندان پیامبرند، در چهرهٔ اسرا خیره میشوند و سرانجام معلم سالهای جوانیشان را میشناسند، یکی از میان فریاد میزند: _به خدا قسم که آن بانوی قد خمیده زینب دختر علی ست، همانکه به ما قرآن می آموخت..😭 کم کم صدای هلهله جایش را به گریه و شیون میدهد، در این هنگام امام سجاد دستان زنجیر شده اش را نشان میدهد و میفرماید: _«آیا شما بر ما گریه میونید؟!بگویید بدانم، مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما راکشت؟!» کاروان نزدیک قصر ابن زیاد است و موج جمعیت زیاد شده و صدای شیون و فریاد هم به آسمان بلند شده، ناگاه زینب قد علم میکند، انگار فاطمه است که میخواهد خطبه بخواند، دستش را بالا میبرد و با صدایی محکم فریاد میزند: _ساکت شوید.. به یکباره سکوت همه جا را فرا میگیرد، جمعیت خفه شده اند و پلک نمیزنند و گویی صدای علی است که از حلقوم زینب بیرون می آید... دختر حیدر، علی وار خطبه میخواند: _«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم..ای اهل کوفه!ای بی وفایان!.. آیا به حال ما گریه میکنید؟! آیا در عزای برادرم حسین اشک میریزید؟! باید هم گریه کنید و هرگز نخندید که دامن خود را به ننگی ابدی آلوده کردید، خدا کند تا روز قیامت چشمان شما گریان باشد...چگونه می توانید خون پسر پیامبر را از دستان خود بشویید؟ وای برشما ای مردم کوفه!.. آیا میدانید چه کردید؟ آیا میدانید جگر گوشهٔ پیامبر را شهید کردید؟ آیا میدانید اینک ناموس چه کسی را به نظاره نشسته اید؟ بدانید که عذاب بزرگی در انتظار شماست، آن روزی که هیچ یاوری نداشته باشید» آری که زینب حرفی درست زد چرا که یاری‌گر آن سرای ابدی مگر جز علی و فاطمه و اولاد او هستند؟! خاک بر سر آنان که حسین را کشتند و خاک برسر تمام کسانی که پشت به حسین میکنند که حسین کشتی نجات است.. زینب سخن میگوید و مردم آرام آرام اشک میریزند، گویا این آرامش قبل از طوفان است. به ابن زیاد خبر میرسد که چه نشسته ای بر منبر قدرت و در انتظار جشن باشکوهی، قصر و زیباییهایش، پیروزی و جشنش را زینب با سخنانش به باد داده و اگر دیر بجنبی مردمی که وجدان درد گرفته‌اند، قصر را با تمام زیباییهایش بر سرت خراب میکنند و این جشن را به مجلس مرگت تبدیل میکنند. ابن زیاد دندانی بهم می‌ساید و فریاد میزند: _یک نفر به من بگوید که چگونه صدای زینب را خاموش کنیم؟! هر چند که می دانم این دختر، ارثیه از مادر دارد و همچون رسول خطبه خوانی میکند یکی از افراد حاضر میگوید: _اگر جایزه‌ای خوب به من دهید، من میدانم که چگونه او را خاموش سازیم.
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶۳ و ۶۴ و ۶۵ امام با رنگی زرد از بیماری و روی کبود از تازیانه، رو به مردم میکند و از انها میخواهد آرام باشند و گریه نکنند، اکنون علی دیگری میخواهد علی وار سخن بگوید و اینگونه میفرماید: _«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم... ای مردم کوفه! هر کس مرا میشناسد که میشناسد و آنکه نمیشناسد بداند من علی پسر حسین هستم....من فرزند آن کسی هستم که کنار نهر فرات با لب تشنه شهید شد، من فرزند آن کسی هستم که خانواده اش اسیر شد...ای مردم کوفه! آیا شما نبودید که به پدرم نامه نوشتید و از او خواستید تا به شهر شما بیاید؟ آیا شما نبودید که برای یاری او پیمان بستید اما وقتی او به سوی شما آمد، پیمان شکستید و به جای یاری، به جنگ با او رفتید و او را شهید کردید؟ وای بر شما! که مرگ و نابودی را برای خود خریدید.... در روز قیامت چه جوابی خواهید داشت، آن هنگام که پیامبر به شما بگوید: شما از امت من نیستید چرا که فرزند مرا کشتید» بار دیگر صدای گریه مردم اوج گرفت، آنها به راستی سخن این جوان بیمار اعتقاد داشتند چرا که خود نامه دعوت نوشتند و خود به جنگ حسین رفتند. این خطبه خوانی ها غیرت کوفیان را به جوش آورده و این کوفیان هزار رنگ شعار سر میدهند، از همان شعارهایی که برای فرستاده حسین، مسلم بن عقیل سر دادند، همه خواهان کمک به علی بن حسین هستند. از هر طرف صدا برمیخیزد: _امر بفرمایید هم اینک این قصر را نابود سازیم ناگهان صدای امام در فضا میپیچد: _«آیا میخواهید همان گونه که با پدرم رفتار کردید با من رفتار کنید؟مطمئن باشید که فریب سخنان و شعارهای شما را نمیخورم، به خدا قسم که هنوز آتش داغ پدر در جانم شعله ور است» مردم با شنیدن این سخنان خجالت زده و سرافکنده اند، به راستی که او حقیقت را میگوید چرا که پدران اینان عهد با علی را شکستند و او را تنها گذاشتند و بعد اینان مسلم را به بالای دارالاماره فرستاند و شهیدش کردند و اینک هم که سر حسین را بالای نی زده‌اند، پس به کدامین امید، علی بن حسین به آنها اعتماد کند؟! یکی با صدای لرزان از جا بلند میشود و میگوید: _ای عزیز، ای امام ما! اکنون شما چه خواسته‌ای از ما دارید که روی چشم نهیم و با تمام قلب و جان آن را انجام دهیم؟ امام بغض گلویش را فرو میدهد و میفرماید: _«ای مردم کوفه!خواستهٔ من از شما این است نه دیگر نه از ما طرفداری کنید و نه با ما بجنگید» و با این کلام عمق طینت کوفیان را بر ملا میسازد. _ای مردم! براستی که شما امتحانتان را در میدان عمل پس داده اید و قومی از شما در تمام دنیا پیدا نخواهد شد، بروید به خانه هایتان و خاک بر سرهایتان کنید که خاندان پیامبر را تا قیام قیامت عزادار کردید، بدانید که اسارت برای اولاد حسبن بسی گواراتر از دل بستن به مردم هزار رنگ کوفه است. با این سخن امام مردم آرام آرام متفرق میشوند و اسیران را به سمت قصر کوفه میبرند مجلس ابن زیاد را آذین بسته‌اند تا اسیران وارد شوند و مردم سرشناس و متمولین کوفه هم به این مجلس دعوت شده اند. کاروان را وارد قصر کردند، زینب چشمانش نه زمین،بلکه آسمان را میدید، گویی به دنبال خورشیدی بود که به خون نشسته، اما هر چه جستجو کرد خبری از سر بریده برادر نبود. سجاد را از کاروان جدا میکنند، بندی درون دل زینب پاره میشود، هراسان به زنان میگوید،بپرسید چرا حجت خدا را از ما جدا کردند؟ سربازی صدایش را بالا می آورد: _گفته.اند اول زنان را وارد کنید و بعد مردان را و این کاروان جز این مرد بیمار مردی ندارد، خیال زینب کمی راحت میشود، پس خطری جان امامش را تهدید نمیکند، درست است که چادر ندارند اما حال که معجر برسردارد کمی حالش بهتر است، زینب دوست ندارد که خود را در مجلس ابن زیاد خوار کند، پس به زنان سفارش میکند که به دیده حقارت به ابن زیاد بنگرند، زنان همچون نگین انگشتری دور زینب را می گیرند و زینب،قد خمیده اش را صاف میگیرد و با عظمت و شکوهی که به مخیلهٔ ابن مرجانه نمیرسد وارد مجلس میشوند، ابن مرجانه بر تختش نشسته و عصایی در دست دارد و پیش رویش تشتی ست که سر عشق رباب و تمام هستی زینب در آن به چشم می خورد. زینب مینشیند و زنان دور او حلقه میزنند. ابن زیاد برای اینکه روحیهٔ اسرا را درهم شکند و دلشان را بسوزاند با عصای دستش بر دندان مولایمان میزند و قهقه ای سرمیدهد و میگوید: _به خدا قسم کسی را به زیبایی حسین ندیدم.
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶۶ و ۶۷ کاروان اسرا نزدیک شام رسیده، چه روزها که در زیر نور آفتاب با دستان بسته و تازیانه بالای سر، آنها راه پیموده‌اند، از شهری به شهر دیگر آنها را برده اند و در هر شهر جشن پیروزی گرفته‌اند، به مردم گفته اند اینان کافر هستند و طبق دستور یزید با آنان چون اسرای کافران برخورد کرده‌اند، به محض بیرون آمدن از کوفه، چادر و معجر از سر زنان کشیده اند، چادرهایی که هدیه زنان کوفی بوده‌اند و دوباره حرم اهلبیت را بدون چادر و معجر شهر به شهر گردانده اند تا به شام خراب شده رسیده اند، چه کودکانی که در بین راه از ضرب تازیانه مرده اند و چه اطفالی که از سختی راه، جانی در بدن ندارند. چهره‌های همه در عین زیبایی آفتاب سوخته است و غمی بر آن نشسته، سرهای شهدا مونس همیشگی زنان و دختران اهلبیت بوده‌اند و چه وقت‌ها که زینب سر حسین را دیده و از هوش رفته و رباب خورشید زندگی اش را به خون نشسته در جلوی چشم داشته و کودکان با دیدن سر پدر گریه سرداده اند و نتیجه اش شده تازیانه خوردن و بدنی کبود.. سربازان شمر خوشحالند، چرا که به شام رسیدند و از یزید انتظار دارند که به پاس این پیروزی به پایشان زر و سیم بریزند اما نمیدانند که آنها خسرالدنیا و الاخره شده اند. نزدیک شهر است، ام‌کلثوم که از نگاه نامحرمان بر حریم پیامبر جگرش خون شده خود را به شمر میرساند و میفرماید: _ای شمر! در طول این سفر، سختی‌های زیادی به پایمان ریختی و دل ما را خون نمودید، من هیچ خواسته‌ای از تو نداشتم اما بیا و به خاطر خدا تنها خواستهٔ مرا قبول کن شمر میگوید: _چه عجب! بالاخره دختر علی هم از ما تقاضایی دارد، بگو‌ چه میخواهی؟! ام‌کلثوم بغض گلویش را فرو میدهد و می فرماید: _ای شمر!از تو می خواهم ما را از دروازه‌ای وارد شهر کنی که خلوت باشد، ما دوست نداریم ما را در این حالت ببینند. شمر قهقه‌ای میزند و به سربازان جلو دار کاروان میگوید: _پیش به سوی دروازه ساعات.. و همه میدانند که دروازه اصلی و شلوغ‌ترین دروازه شام، دروازه ساعات است، خاک بر سر این نامرد شیطان صفت و بمیرم برای حرم اهلبیت که عمری پرده نشین بوده اند و اینک بی چادر و معجر در دید نامحرمان😭 همه مردم جلوی دروازه ساعات صف کشیده‌اند و دروازه را آذین بسته اند، بوی عود و کندر در فضا پیچیده و از هر طرف صدای شادی و هلهله به آسمان بلند است، گویی بزرگترین جشن شام در حال شروع شدن است کاروان اسرا را وارد میکنند، مسافرانی که اهل شام نیستند هم به تماشا نشسته اند.. یکی از مسافران "سهل بن سعد،" که از یاران پیامبر بوده و از بیت المقدس می آید، با تعجب به مردم نگاه میکند و میگوید: _این جشن برای چیست و این اسیران کیستند؟ مردی فریاد میزند: _اینان کافرانی هستند که بر یزید خلیفه مسلمین شوریده‌اند ویزید همه آنها را کشته و تعدادی هم اسیر کرده‌اند. سربازی جلوی کاروان با نیزه‌ای که سر یکی از شهدا را در دست دارد فریاد میزند: _ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شده‌اند، اینان خانواده فسق و فجورند. سهل بن سعد میبیند که این اسیران تعدادی زن و کودکند، خود غریب است در این شهر و دلش به حال غریبانهٔ این اسیران غریب میسوزد، پس میخواهد محبتی در حق آنان کند. میخواهد جلو برود ناگهان سری میبیند که او را میخکوب میکند، زیرلب میگوید: _خدای من! آیا محمد زنده شده و به دست اینان کشته شده؟! چقدر این سر شبیه رسول الله است. پس نزدیکتر میرود و رو به دخترکی دست بسته میگوید: _دخترم شما کیستید؟ دختر خیره به سر روبه روست، اشک چشمانش جاری شده با هق هق میگوید: _من سکینه، دختر حسین بن علی ام، همان که سرش پیش رویمان در تلالؤ است‌. سعد بن سهل با دو دست بر سر میزند و میگوید: _خاک بر سرم! این سر نواده رسول الله است؟ و رو به سکینه میگوید: _ای سکینه! من از یاران جدت رسول خدا هستم، شاید بتوانم کمکی کنم، ایا خواسته ای از من دارید؟! سکینه سرش را پایین می‌اندازد و میگوید: _کاش به نیزه داران بگویید سرها را مقداری جلوتر ببرند تا نگاه به سرهای شهدا باشد و اینقدر به ما و زنان اهلبیت نگاه نکنند. سعد بن سهل پیش میرود و هر آنچه که سکه برای تجارت آورده به سردسته نیزداران میدهد تا سرها را از کاروان فاصله دهند به این ترتیب سرها کمی جلوتر میروند، اما یزید دستور داده تا کاروان را در شهر شام ساعتها بگردانند، عده ای به زنان چشم دوخته‌اند، ناگهان مردی از ان میان بلند میگوید: _نگاه کنید! به خدا قسم من تا به حال اسیرانی به این زیبایی ندیده‌ام، لطفا بگویید برای خرید این کنیزان زیبا چقدر باید پول بدهیم؟!😭😭 این حرف دل امام سجاد را میسوزاند و ام کلثوم ناله سر میدهد: _«یاجداه،یا رسول الله»
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده‌اند، نوازندگان مینوازند و رقاصان میرقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است. یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر میخواند: _بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان آمده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده‌ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی. دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده‌گشایی بود، عقده‌هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود، هر چه را توانستد در پشت آن درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند. یزید جرعه‌ای دیگر از شراب مینوشد و باز چوب بر دندان امام میزند که ناگهان صدای "ابو برزه" که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند: _ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد.. یزید عصبانی میشود، هیچکس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده. اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین می‌افتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید: _ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی میخواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم. فاطمه دختر امام حسین درحالیکه میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید: _عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟! زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی میکند و میفرماید: _وای برتو! مگر نمیدانی این دختر رسول خداست؟! مرد شامی با تعجب به یزید نگاه میکند و میگوید: _آیا دختران رسول خدا را به اسیری آورده‌ای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای، به خدا قسم که من گمان میکردم که اینان اسیران رومی هستند. یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد. امام سجاد رو به یزید میفرماید: _ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟! یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت میگوید: _پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر میکنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد. امام جواب میدهد: _ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیده‌ای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند! یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد میزند: _گردنش را بزنید! زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید: _از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمیتوان انتظار داشت‌ انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است، پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس میپیچد: _«آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟ تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای.. تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم.. ای یزید! هرکار میتوانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمیتوانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمیتوانی به جلال و بزرگی ما برسی. شهیدان ما نمرده‌اند، بلکه زنده‌اند و نزد خدای خویش روزی میخورند. بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود»
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۷۱ و ۷۲ چندین روز است که کاروان اسرا در خرابه شام زندانی‌اند، هر روز تعدادی از مردم برای گذران وقت، اسرای آل الله را به نظاره مینشینند و گاهی اوقات که با ایشان هم کلام میشوند، متوجه میشوند اسرا از خاندان پیامبرند، این خبر دهان به دهان و گوش به گوش میچرخد، مردم شام که عمری زیر سیطرهٔ معاویه بوده اند و از اسلام ناب محمدی فاصله داشتند و به اسلام اموی بوده‌اند و از علی فقط نامی شنیده‌اند که کافر بوده و نماز نمیخوانده و... اینک با چشم خویشتن واقعیت را میبینند، اولاد رسول را مشاهده میکنند که در عین اسارات و غم و درد و غصه، باز هم نماز به پا میدارند و بر لبشان ذکر خداست و میفهمند که میان تعاریف معاویه و زمامدارانش از علی و اولاد علی و واقعیت، از زمین تا آسمان فاصله است. خبر به گوش یزید میرسد که چه نشسته ای، مردم آگاه شده اند چه کسی را کشته ای و خاندانش به اسارت گرفتی. پس یزید حیله‌ای دیگر طرح میکند، با سخنرانی حاذق تماس میگیرد تا متنی زیبا و جذاب درباره معاویه و یزید تدارک ببیند و در آخر متن خطابه علی و حسین و اولادش را لعن کند، او میخواهد با سخنرانی که این فرد میکند نظر مردم را به سوی خود برگرداند. جارچیان در شهر جار میزنند که در نماز جمعه این هفته یزید حضور دارد و میخواهد زر و سیم دهد به انان که پیروزی برایش رقم زدند. واز طرفی حکم میکند که امام سجاد هم به مسجد بیاورد تا او را خوار و حقیر نماید و عظمت خود را به چشم امام بکشد. مسجد غلغله است و نه تنها از شام که از شهرو روستاهای اطراف هم مردم به سوی نماز جمعه این هفته آمده اند. سخنران بالا میرود و از خوبی های معاویه و یزید که باعث پابرجایی اسلام شده اند میگوید و سپس به لعن علی و حسین میرسد. ناگهان فریادی سهمگین در فضا میپیچد: _وای برتو که به خاطر خوش آمد یزید و خوشحالی او آتش جهنم را برای خود خریدی... همگان چشم به این مرد جوان که چهره ای ملکوتی دارد میدوزند، امام سجاد برمیخیزد و رو به یزید میفرماید: _ای یزید! ایا به من اجازه میدهی که بالای این چوب ها بالا بروم و سخنانی بگویم که خشنودی خداوند را در پی دارد؟ یزید که خطبه خوانی زینب هنوز در گوشش مانده و میداند که خاندان علی خطابه خوانانی چیره دست هستند که همیشه دم از حق و حقیقت میزنند و دلهای حق جو را جذب خویشتن میکنند، اجازه سخنرانی به امام نمیدهد. اما مردم اصرار دارند که حرف این جوان را که انگار مانند سخنان یزیدیان تکراری نیست بشنوند و یزید مجبور میشود قبول کند چون مشاورینش به او گفته اند که سجاد رنج سفر دیده و داغ عزیزان چشیده و هنوز بیمار است و وقتی بالای منبر برود و چشمش به این جمعیت عظیم بخورد، یک کلمه هم نمیتواند سخنرانی کند.‌ یزید پشیمان است که چرا چنین مجلسی به پا کرده و از آن بدتر چرا امام سجاد را به آنجا آورده، اما پشیمانی سودی ندارد، جو مجلس و اصرار مردم آنچنان است که باید اجازه برمنبر رفتن امام را صادر کند که بالاجبار میکند امام بالای منبر میرود، او میخواهد طوری سخن بگوید که مردم شام، علی را به درستی بشناسند، علی که عمری دربین شامیان مظلوم و غریب بوده و بر منبرها لعن شده و اصلا به حکم معاویه جز مستحبات مؤکد نمازشان لعن بر علیِ مظلوم بوده، پس علی بن حسین باید جوری سخن بگوید که مردم را بیدار کند که عمری به انان دروغ گفته اند. امام نگاهی به جمعیت میکند و با صدای آسمانی اش اینچنین شروع میکند: _«بسم الله الرحمن الرحیم.. من بهترین درود و سلام ها را به پیامبر خدا میفرستم. هرکس مرا میشناسد که میشناسد، اما هرکس که نمیشناسد بداند من فرزند مکه و منایم، من فرزند زمزم و صفایم.. من فرزند آن کسی هستم که در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها پشت سر او نماز خواندند.. من فرزند محمد مصطفی هستم! من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ میکرد و دوبار با پیامبر بیعت نمود.. من پسر کسی هستم که در جنگ بدر و حنین با دشمنان خدا جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید.. من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد او اولین نفر بود که به پیامبر ایمان آورد.. او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود. همان که مانند شیری شجاع در جنگ ها شمشیر میزد و اسلام مدیون شجاعت اوست.. آری! او کسی نیست جز جدم علی بن ابیطالب، من فرزند فاطمه هستم،فرزند بزرگ بانوی اسلام، من پسر دختر پیامبر شمایم.»
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۷۳ و ۷۴ مردم دسته دسته به خرابه شام می‌آیند، یزید باید حیله‌ای دیگر بیاندیشد و بین اسرا و مردم فاصله اندازد، پس به بهانهٔ اینکه متوجه جایگاه کاروان اسرا شده و وانمود میکند که میخواهد آنها را احترام کند، اسرا را از داخل خرابه به قصر منتقل میکند. خبرها از بیرون قصر به داخل رسوخ کرده، با ورود کاروان به قصر صدای ناله‌ای جانسوز بلند میشود، ناگهان "هنده" همسر یزید موی آشفته میکند و روی میخراشد و خود را به زینب میرساند بر پاهای او بوسه میزند و میگوید: _روا نباشد هنده که کنیز شماست پرده‌نشین باشد و شما که شاهزادگان عالم هستی هستید بدون چادر و معجر در اسارت باشید و سپس سرش را بالا می‌آورد و ادامه میدهد: _مرا ببخشید بانو، الان فهمیدم که اسرایی که اینچنین خوارشان کردند چه بزرگ مردمی هستند، مرا عفو کنید و لطفی در حقم کنید. زینب که خوب هنده را میشناسد و به یاد دارد زمانی که هنده کودک و بیمار بود و به دعای حسین شفا یافت، مادرش نیت کرد که هنده به یمن این شفا، کنیزی حسین و خاندان علی را بکند، پس زینب خم میشود دست زیر بغل هنده میکند و او را بلند میکند و میفرماید: _گریه کن که در غم اهلبیت تمام عالم میگرید، حال بگو از من چه میخواهی؟ هنده بوسه به دست زینب میزند و میگوید: _به من بگو حسین من کجاست؟! آیا حالش خوب است؟! زینب نگاهش به طشت طلایی ست که هنوز در میان تالار قصر و جلوی تخت یزید است و میفرماید: _آن کشتهٔ به خون نشسته حسین توست... هنده انگار مجنون شده، دور تا دور قصر میگردد و حسین حسین میکند. یزید که از آشوب مردم سخت میترسد، احوالات همسرش را بهانه میکند و میگوید: _خدا لعنت کند ابن زیاد را، ما هم چون همسرمان، حسین را دوست داشتیم و این ابن زیاد بود که چنین خطای بزرگی مرتکب شده است. یزید با همهٔ کم عقلی اش اینبار سیاستی چون معاویه پیشه میکند، اسیران را گرامی میدارد، به آنها لباس و چادر و معجر مخملین و گرانبها میدهد و امام سجاد را در کنار خود می‌نشاند و روزها تا امام غذا نخورد،لب به غذا نمیزند، این کارها را میکند تا دوباره مردم را فریب دهد و عده‌ای ساده انگار فریب حیله‌های این منافق پست فطرت را میخورند. دیگر بیش از این ماندن کاروان اسرا در شام جایز نیست و پایه‌های حکومت یزید را میلرزاند. یزید، امام سجاد را فرا میخواند به او میگوید: _ای فرزند حسین! اگر میخواهی، میتوانی در شام پیش من بمانی و اگر هم میخواهی میتوانی به مدینه برگردی امام برگشتن به مدینه را انتخاب میکند و یزید به "نعمان بن بشیر" که آن زمان در شام بود، دستور میدهد تا مقدمات سفر آل الله را به مدینه فراهم کند و همچنین به او دستور میدهد تعدادی سرباز همراه خود ببرد و مانع دیدار کاروان اسرا با مردم شهرها شود تا مبادا مردمی دیگر بیدار شوند... کاروان آمادهٔ حرکت است، امام سجاد هدایای یزید را نمی‌پذیرد و آنها را پس میدهد و به یزید میفرماید: _«ما پول و هدایای تو را نمیخواهیم، ما وسایل خودمان را که در کربلا از ما غارت نمودند میخواهیم چرا که در میان آنها مقنعه و گردنبند مادرم زهرا بوده است.» آخر یزید دستور داده بود تا تمام غنیمت‌های کربلا را جمع کنند و به شام آورند و قصد داشت این غنیمت‌ها را به عنوان مدال افتخارش نگه دارد و نشانه‌ای باشد که تا همیشه زمان،گویای پیروزی بنی‌امیه بر بنی‌هاشم باشد، اما الان مجبور است همه را پس دهد. همهٔ غنائم دشت کربلا به امام بازگردانده میشود و هرکس می‌آید و وسایل خودش را از امام میگیرد و میرود در این بین زنی با چهره‌ای آفتاب سوخته گوشه‌ای نشسته و گهوره‌ای خالی را تکان میدهد و همراه با گریه حسین حسین و علی علی میکند. عمه زینب گوشواره رقیه را در دست دارد، گوشواره ای که هنوز رد خون گوش کودک، روی آن باقی ست و این گوشواره مثل آن میخ در که به سینهٔ زهرا فرو رفت و رنگین شد، شده آیینه دق زینب... نیمه شب است و همهٔ مردم در خواب راحتند اما کاروان اهلبیت در حال حرکتند، آخر حکم شده تا حرم رسول الله مخفیانه و در تاریکی شب شام را ترک کنند تا مبادا مردم بفهمند و برای خداحافظی اجتماع کنند و این اجتماع باز هم رسواکنندهٔ یزید شود، کاروان میرود درحالیکه رقیه را در خرابهٔ شام جا میگذارد. یزید سکه‌های طلا به دختر علی، ام‌کلثوم میدهد و میگوید: _این سکه‌های طلا را در مقابل رنج و مصیبت‌هایی که به شما وارد شده، قبول کنید. صدای ام کلثوم درحالیکه کیسه های مملو از طلا را پرت میکند، بلند میشود: _«ای یزید!چقدر تو بی حیا و بیشرمی!برادرم حسین را میکشی و در مقابل آن سکه طلا به ما میدهی؟ ما هرگز این پول را قبول نمیکنیم»
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۷۵ سه روز است که کاروان عزادار آل الله در کربلا بیتوته کرده اند، سه روزی که همراه زمینیان، عرشیان خداوند هم بر کشته‌های کربلا اشک ریختند، نعمان دیگر صلاح نمیدید که بیش از این کاروان در کربلا بماند، از طرفی گریه های حرم رسول الله دل چون سنگ او را میلرزاند و از یک طرف هم فرمان یزید بود که بدون فوت وقت، کاروان به مدینه برسند. پس دوباره دستور حرکت داد و کاروانی ماتم زده رو به سوی مدینه رهسپار شد. شبها و روزها در راه بودند و در هر منزل که اطراق میکردند، خاطرات حسین و عزیزانشان پیش چشمشان می آمد و زخم آنان را تازه تر از قبل میکرد. بالاخره کاروان به نزدیک مدینه رسید، امام سراغ بشیر را میگیرد چرا که پدرش شاعر بود و او هم دستی در شعر داشت. بشیر شتابان خود را به محضر امام میرساند و امام میفرماید: _ای بشیر! شنیده‌ام که پدرت شاعر بود و تو هم طبع شعری داری، به مدینه برو و اهل مدینه و بنی‌هاشم را از آمدن ما باخبر گردان. بشیر دستی به روی چشم میگذارد و به سوی مدینه میتازد و امام دستور میدهد تا همانجا خیمه‌ها را برپا کنند. صدای حزن انگیز بشیر در فضا میپیچد و همگان از آمدن کاروان حسینی به مدینه باخبر میشوند، آنها شنیده اند که حسین را کشته اند، اما نمیدانند چگونه او را کشته اند.. مردم بر سرزنان پیش می‌آیند... لیلا همانطور که روی میخراشد، جلو میرود و میگوید: _باید علی اکبرم را ببینم و از او سؤال کنم، چرا با وجود او حسینش را کشتند و آن طرفتر ام‌البنین که انگار خون از چشمانش سرازیر شده حسین حسین گویان به پیش میرود و میگوید: _چگونه عباس و پسرانم باشند و حسین را بکشند؟! رباب گهوارهٔ خالی را در آغوش گرفته تا به خواهرانش نشان دهد و بگوید که نذرش ادا شده و بالاخره خدا به او پسری داد و پسرش در لشکر امام زمانش سربازی کرد و سر از تنش جدا شد. "عبدالله بن جعفر" همسر زینب پرسان پرسان سراغ خیمهٔ همسرش را میگیرد، خیمه زینب را به او نشان میدهند، عبدالله به سمت خیمه میرود، زنی موی سپید و قد خمیده را میبیند، عقب عقب بیرون می‌آید و زیرلب میگوید: _استغفروالله، خیمه را اشتباهی آمدم، آیا زینب من کجاست؟! و تازه اهل مدینه گوشه ای از غم عظیم کربلا را میفهمند. جمعیت زیادی گرد خیمه‌ها جمع شده اند و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشوند، صدای حسین حسین غوغا به پا کرده، امام از خیمه بیرون می‌آید دستان پینه بسته اش را بالا میبرد و جمعیت ناگهان ساکت میشوند و با تعجب به او مینگرند و زیر لب میگویند: _این پیرمرد کیست؟! چقدر شباهت به علی اوسط، سجاد بن حسین دارد، اما سجاد جوانی بود با موهای سیاه و قد و قامتی برافراشته، این مرد درست است که شباهت زیادی به او دارد اما موی سپید است و به عصا تکیه داده که ناگاه صدای امام در فضا میپیچد و همه متوجه میشوند که این مرد موی سپید همان جوان رشید است، امام چنین میفرماید: _«ای مردم!پدرم، امام حسین را شهید کردند، خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نیزه کردند و در شهرهای مختلف گرداندند... کدام دل میتواند در عزای او شادی کند، هفت آسمان در عزای او گریستند.. همه فرشتگان خداوند و همه ذرات دنیا براو گریه کردند، مارا به گونه ای به اسارت بردند که گویی ما فرزندان قوم کافریم!.. شما به یاد دارید که پیامبر چقدر سفارش ما را به امت خود مینمود و از آنها میخواست به ما محبت کنند، به خداقسم، اگر پیامبر به جای آن سفارش ها، از امت خود میخواست که با فرزندان او بجنگند، امت او بیش از این نمیتوانستند در حق ما ظلم کنند...این چه مصیبت بزرگ و جانسوزی بود که امتی مسلمان بر خاندان پیامبرشان روا داشتند؟! ما این مصیبت ها را به پیشگاه خدا عرضه میکنیم که او روزی انتقام ما را خواهد گرفت» امام، سخن میگفت و مردم گریه میکردند و با هر سخن ایشان ناله شان بلندتر میشد، یکی خاک بر سر میریخت و یکی روی میخراشید و یکی از هوش میرفت و براستی که آنان نمیدانند که آل رسول چه کشیدند، چون شنیدن کی بود مانند دیدن.. اما تمام عالم هستی تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهد ماند. یک سال از واقعهٔ جگر سوز کربلا میگذشت و محرم بود و یک روز دیگر به عاشورا مانده بود، ارادتمندان و شیعیان اهلبیت خود را از راه دور و نزدیک به مدینه میرساندند و خدمت امام میرسیدند. مردی از بیت‌المقدس، روزها و شبها اسب تازانده بود و اینک که به مدینه رسیده بود، پرسان پرسان سراغ کوچهٔ بنی‌هاشم را از مردم میگرفت و سپس به این کوچه که ماتم از آن می‌بارید رسید،