eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
550 دنبال‌کننده
908 عکس
516 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
دستام میلرزید.. به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...حس خفگی بهم دست داده بود.. دلم مرگ میخواست! چه راحت زندگیمو باخته بودم..😭 چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..😭 همش با خودم میگفتم : " خدایا من که بهت دادم.. من که به عهدم کردم... پس چرا کمکم نکردی... چرا به دل کیوان ننداختی منو ببخشه..پس کو رحمانیتت.. کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای رو چرا نشنیدی خدا..!!! نوبت کیوان شد..رفت که امضا بزنه.. لرزش دستاشو حس میکردم..خودکارو گرفت دستش، برد سمت دفتر..! یه نگاه به من.. یه نگاه به دفتر.. یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز... ازش پرسیدن: _چی شد؟! امضا کنید لطفا! +نمیتونم.. _مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟ +چرا.. _خب پس امضا کن دیگه برادر من! +نمیتونم..! _چرا آقای محترم؟ +چون دوسش دارم.. زل زد تو چشمام و گفت: _وقتی خدا گفته... "باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ که این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار گر توبه شکستی باز آ " پس من چه کارم.. می بخشمش.. ❤️❤️....پایان....❤️❤️ ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۴۳ و ۴۴ عابس کشته میشود، ناگاه "جَون" که غلام سیاهی ست اهل سودان و غلام ابوذر غفاری بوده و بعد از مرگ ابوذر هموار در کنار مولایش حسین بوده از جا برمیخیزد، او زیر لب میگوید: _من هم میخواهم به ندای هل من ناصر مولایم لبیک بگویم، جون زنده باشد و مولایش اینگونه غریب و بی یار؟! کاش بپذیرد که از وجود نازنینش دفاع کنم. جَوْن جلو میرود و از امام اذن میدان میگیرد. امام میفرماید: _ای جون! خدا پاداش خیرت دهد،تو با ما آمدی و رنج این سفر پذیرفتی و همدل ما بودی و سختی ها کشیدی، اکنون به تو رخصت بازگشت میدهم، تو میتوانی بروی اشک از چشمان جون سرازیر میشود و هق هق کنان میگوید: _آقا،عزیز پیامبر! در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها گذارم؟! میخواهم وجود بی ارزشم را با جان فدایی در راهتان باارزش کنم،رخصت یا مولا.. امام با لبخندی زیبا اجازه میدهد و جون از امام میخواهد تا دعا کند جون بعد از شهادت سپید رو و خوشبو شود و امام دعا می‌نماید. جَون درحالیکه رجز میخواند به سپاه دشمن حمله میکند و عده ای را سرنگون می نماید، گروهی با هم به جون حمله میکنند و گرد و غباری به هوا بلند میشود، گرد و غبار که فرو مینشیند، پیکر غرق در خون جون بر روی زمین مشاهده میشود. جون خیره به آسمان است و زیر لب زمزمه میکند: _کاش مولایم، همانطور که به بالین تمام شهدا می‌آمد به بالین این غلام سیاه هم بیاید، ناگهان خورشید رخسار حسین را در برابرش میبیند. امام سر جون را به دامن میگیرد و میفرماید: _بار خدایا رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما.. و جون هم به ملکوت پیوند میخورد درحالیکه صحرای کربلا را از بوی خوشش آکنده نموده و رویش چونان مرمر، سفید شده و همه میدانند که از دعای امام، چنین شده جون شهید میشود و بُریر که شصت سال سن دارد و معلم قرآن کوفه است، جلو میرود و اذن میدان میگیرد. بریر پیش سپاه دشمن هل من مبارز میطلبد، کسی را جرات رویارویی با او نیست تا اینکه به حکم عمرسعد یزیدبن مَعْقل که در جنگاوری دستی دارد جلو میرود.. یزید با استهزا می گوید: _ای بریر تا به یاد می‌آوریم تو هوادار علی و اولاد او بودی، همانا راه تو باطل است و راه شیطان است. بریر زهرچشمی میگیرد و میگوید: _بیا قضاوت راه درست یا نادرست را به خدا سپاریم و هرکداممان که باطلیم اینک کشته شویم یزیدبن معقل قبول میکند و تمام سپاه دعا میکنند که یزید ببرد و بریر کشته شود اما با اولین حرکت بریر، یزید سرنگون و به درک واصل میشود. لشکریان مبهوت هستند و بریر به قلب سپاه میزند و بعد از جنگاوری شجاعانه او هم آسمانی میشود. رباب غرق دیدن صحنه پیش روست که صدای گریه علی اصغر بلند میشود. رباب خود را به خیمه میرساند، رقیه و سکینه و فاطمه و اکثر بچه های کربلا اینجا جمع هستند و همه ندای العطش دارند، علی اصغر بی تاب تر از همه است،چون نه شیری هست که بخورد و نه آبی که گلویش را تر کنند.. صدای آه و ناله و العطش طفلان به بیرون از خیمه میرود... "عباس بن علی" که جوانی سی و پنج ساله است و این روزها همه او را با نام سقا میشناسند، چرا که تا آب طلب کردند این شیر ژیان دشت کربلا به شریعه میرفت و با دست پر برمیگشت.. اینک بچه ها دامان عباس را گرفتند و عباس و برادرانش مشک برمیدارند... چهار پسر ام البنین: عباس، جعفر، عثمان و عبدالله برمیخیزند، دشت کربلا را بوی حیدر کرار پر کرده... این چهار شیر شرزه شمشیر زنی را در محضر مادر که شیرزنی بی مثال است یاد گرفته اند و زیرسایهٔ پدر مشق جنگ کرده‌اند، مشک به دست میگیرند و راهی شریعه فرات میشوند. کودکان تشنه لب درحالیکه اشک در چشمانشان حلقه زده با لبان خشکیده لبخندزنان این چهار برادر را بدرقه میکنند. دیگر از یارانی که شبهای پیش عباس را یاری میکردند تا آب بیاورد خبری نیست، چون همه ملکوتی شده اند و پسران ام البنین میروند تا صحنه ای ماندگار در تاریخ بشریت خلق نمایند. لشکر چهار هزارنفری که مراقب شریعه فرات است یک طرف و لشکر چهار نفری حیدر کرار هم یک طرف. برادران، شمشیر میزنند و عباس خود را به فرات میرساند و مشک را پر از آب میکند، آنها با اینکه به آب رسیدند اما لبهایشان هنوز تشنه است و این ست که ام البنین به آنها یاد داده... همانطور باشید که حسین پسرفاطمه است و بر او پیشی نگیرید... حال حسین تشنه لب است، پس عباس و برادرانش هم به حکم و باید تشنه لب باشند. راه برگشت سخت تر از راه رفت است، چرا که باید از مشک آبی محافظت کنند که امید کودکان زیادی ست. عباس مشک بر دوش میزند و سه برادر پروانه وار گرد او میچرخند و تا تیری را که به سمت عباس و مشک آب پرتاب میشود، جانشان را سپر آن میکنند.