🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۶۳ و ۶۴ و ۶۵
امام با رنگی زرد از بیماری و روی کبود از تازیانه، رو به مردم میکند و از انها میخواهد آرام باشند و گریه نکنند، اکنون علی دیگری میخواهد علی وار سخن بگوید و اینگونه میفرماید:
_«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم... ای مردم کوفه! هر کس مرا میشناسد که میشناسد و آنکه نمیشناسد بداند من علی پسر حسین هستم....من فرزند آن کسی هستم که کنار نهر فرات با لب تشنه شهید شد، من فرزند آن کسی هستم که خانواده اش اسیر شد...ای مردم کوفه! آیا شما نبودید که به پدرم نامه نوشتید و از او خواستید تا به شهر شما بیاید؟ آیا شما نبودید که برای یاری او پیمان بستید اما وقتی او به سوی شما آمد، پیمان شکستید و به جای یاری، به جنگ با او رفتید و او را شهید کردید؟ وای بر شما! که مرگ و نابودی را برای خود خریدید.... در روز قیامت چه جوابی خواهید داشت، آن هنگام که پیامبر به شما بگوید: شما از امت من نیستید چرا که فرزند مرا کشتید»
بار دیگر صدای گریه مردم اوج گرفت، آنها به راستی سخن این جوان بیمار اعتقاد داشتند چرا که خود نامه دعوت نوشتند و خود به جنگ حسین رفتند.
این خطبه خوانی ها غیرت کوفیان را به جوش آورده و این کوفیان هزار رنگ شعار سر میدهند، از همان شعارهایی که برای فرستاده حسین، مسلم بن عقیل سر دادند، همه خواهان کمک به علی بن حسین هستند.
از هر طرف صدا برمیخیزد:
_امر بفرمایید هم اینک این قصر را نابود سازیم
ناگهان صدای امام در فضا میپیچد:
_«آیا میخواهید همان گونه که با پدرم رفتار کردید با من رفتار کنید؟مطمئن باشید که فریب سخنان و شعارهای شما را نمیخورم، به خدا قسم که هنوز آتش داغ پدر در جانم شعله ور است»
مردم با شنیدن این سخنان خجالت زده و سرافکنده اند، به راستی که او حقیقت را میگوید چرا که پدران اینان عهد با علی را شکستند و او را تنها گذاشتند و بعد اینان مسلم را به بالای دارالاماره فرستاند و شهیدش کردند و اینک هم که سر حسین را بالای نی زدهاند، پس به کدامین امید، علی بن حسین به آنها اعتماد کند؟!
یکی با صدای لرزان از جا بلند میشود و میگوید:
_ای عزیز، ای امام ما! اکنون شما چه خواستهای از ما دارید که روی چشم نهیم و با تمام قلب و جان آن را انجام دهیم؟
امام بغض گلویش را فرو میدهد و میفرماید:
_«ای مردم کوفه!خواستهٔ من از شما این است نه دیگر نه از ما طرفداری کنید و نه با ما بجنگید»
و با این کلام عمق طینت کوفیان را بر ملا میسازد.
_ای مردم! براستی که شما امتحانتان را در میدان عمل پس داده اید و قومی #بی_وفا_تر از شما در تمام دنیا پیدا نخواهد شد، بروید به خانه هایتان و خاک بر سرهایتان کنید که خاندان پیامبر را تا قیام قیامت عزادار کردید، بدانید که اسارت برای اولاد حسبن بسی گواراتر از دل بستن به مردم هزار رنگ کوفه است.
با این سخن امام مردم آرام آرام متفرق میشوند و اسیران را به سمت قصر کوفه میبرند
مجلس ابن زیاد را آذین بستهاند تا اسیران وارد شوند و مردم سرشناس و متمولین کوفه هم به این مجلس دعوت شده اند.
کاروان را وارد قصر کردند،
زینب چشمانش نه زمین،بلکه آسمان را میدید، گویی به دنبال خورشیدی بود که به خون نشسته، اما هر چه جستجو کرد خبری از سر بریده برادر نبود.
سجاد را از کاروان جدا میکنند،
بندی درون دل زینب پاره میشود، هراسان به زنان میگوید،بپرسید چرا حجت خدا را از ما جدا کردند؟
سربازی صدایش را بالا می آورد:
_گفته.اند اول زنان را وارد کنید و بعد مردان را و این کاروان جز این مرد بیمار مردی ندارد،
خیال زینب کمی راحت میشود، پس خطری جان امامش را تهدید نمیکند، درست است که چادر ندارند اما حال که معجر برسردارد کمی حالش بهتر است، زینب دوست ندارد که خود را در مجلس ابن زیاد خوار کند، پس به زنان سفارش میکند که به دیده حقارت به ابن زیاد بنگرند،
زنان همچون نگین انگشتری دور زینب را می گیرند و زینب،قد خمیده اش را صاف میگیرد و با عظمت و شکوهی که به مخیلهٔ ابن مرجانه نمیرسد وارد مجلس میشوند، ابن مرجانه بر تختش نشسته و عصایی در دست دارد و پیش رویش تشتی ست که سر عشق رباب و تمام هستی زینب در آن به چشم می خورد.
زینب مینشیند و زنان دور او حلقه میزنند.
ابن زیاد برای اینکه روحیهٔ اسرا را درهم شکند و دلشان را بسوزاند با عصای دستش بر دندان مولایمان میزند و قهقه ای سرمیدهد و میگوید:
_به خدا قسم کسی را به زیبایی حسین ندیدم.