به مناسبت تولدم
هر روز گذر بر روزشمار ساعت هایم که می گذرد و هر روز که بیشتر نعمت بزرگ بودن را و زنده بودن را تجربه می کنم و و هر ماه که بیشتر در این جسم خاکی و این دنیای فانی زندگی می کنم و هر بار که سالروز تولدم می رسدبر خود می لرزم....
گویا هر بار که تعداد شمع های زندگی ام بیشتر می شود،مسئولیتم بزرگتر و چه هراس انگیز است که ندانی چه قدر سربلند بوده ای در این آزمایش و در این مسئولیت.
گویا تقویم عمر تو زودتر از آنچه که می پنداری در حال گذر است،خوب به یاد دارم تولد های کودکی ام را ان روز ها که نهایت آرزویم داشتن سرگرمی بود و خوشحالی ام از شب تولد گرفتن کادو و داشتن مراسمی کوچک.اما هر قدر که بزرگتر می شوی هر چند که شکوه مراسمت بیشتر می شود و هر چند که دوستان بیشتری به تو بودنت را تبریک می گویند و هرچند که دایره ی تبریکات و هدایای تو از خویشاوندان فراتر می رود و عزیزان دیگری به تو تبریک می گویند،عزیزانی که ارزش آن ها نه برای خون بلکه برای خویشتن تو است.اما نمی دانم که چرا هر سال که بزرگتر می شوم ،هر سال که جسمم و روحم و عقلم به تکامل نزدیکتر می شود این روز و تحمل جشن آن برایم دشوار می شود.
خدایا خود شاهد هستی که این غم نه بر ای ناسپاسی از بودن است و نه برای حسرت از سال های از دست رفته و نه حتی برای نزدیک تر شدن به مرگ که مرگ برایم بازگشت است و گرفتن جواب سوال های بیشمارم.نه از این رو نیست که از چند روز قبل خسته می شوم و پریشان،از این رو نیست که از بودن با عزیزانم فرار می کنم.نه اینگونه نیست....
هر سال که بزرگتر می شوم و هر سال که می گذرد و هر سال که موقعیتم در این دنیا و دوستانم و موفقیتم بیشتر می شود،بیشتر می ترسم.ترس از این مسئولیت ،ترس از مسئولیت بودن از مسئولیت خوب بودن.هر سال که می گذرد بند بند وجودم بیشتر و بیشتر آن را درک می کند و از سوی دیگر ظواهر برایم فریبنده تر می شود .این تقابل و تضاد است که مرا می آزارد و خسته می کند و غمگین،این مبارزه خوب ها و بد ها در ذهنم این اضطراب از آزمون و ترس از مسئولیت سنگینت.....
طبق عادت این شب به خدایم خواهم گفت اکنون که منت نهادی و از روح قدسی ات بر این جسم بی ارزش من دمیدی و به آن ارزشی بخشیدی که آن را بهترین مخلوقت نامیدی.اکنون که برای جلای روحم خروش دریا را گذاردی و برای آرامش روحم سکوت جنگل را، اکنون که برای محکم کردن وجود ضعیفم ابهت و استواری کوه راو برای ارامش دلم باران را .اکنون که بودن را برایم خواستی خدایا باز هم کمکی دیگر در حق بنده کوچک و حقیرت کن،و تنهایش نگذار و تقصیرش را نه به معنای نا سپاسی و نا فرمانیش بلکه به حساب فراموش کاری اش بگذار.
خدایا در این دنیای پر از پلیدی و سیاهی ، در این دنیای پر از شهوت و هرزگی اگر پای این بنده ات لغزید بر او خرده مگیر. اگر روزی از تو غافل شد تو خود به یاد او بیاور...
کمکم کن تا هرگز سهم کسی را از این دنیای بی ارزش غصب نکنم و هیچ کس مرا از خود نراند و من هیچ کس را از در خانه ام نرانم.کمکم کن خوب باشم خوب زندگی کنم....
و خدایا تنها آرزوی این دنیایم را خود بهتر می دانی🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹دلنوشته ادمین..التماس دعا شهادت🙏🙏🙏🙏🙏
#زیبا_و_قابل_تأمل
⚜ یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت : مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده !!
⚜یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند.
⚜یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
⚜یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
⚜یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🔱آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !!
برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود.
قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبارو !! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه ...
همه تودلشون گفتند : عجب پیرمرد سنگدلی !! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون ...
جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار
تو دل همه غوغائی شد ...!!
بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان ... همه رفتند الا همون پیرمرد ... گفتند چرا نمیای ؟؟
گفت : نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش
آخه مادرش منتظره ... درود بر شهامت و غیرت آنان !!
نمیدونم الان برای رد شدن و رسیدن به عرش دنیا پاتون رو روی خون کدام شهید گذاشتید ؟؟!!