فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #ـۺاٻداسٺۅرۍ ¹°
#آجرڬاللهبقٻةالله ]♥️
سَلامـْ|✋🏼
آقاۍبےکفنْـ|💔
ببٻڹ،مڹبازماۅمدم|🙂
ـ
ـ
*“ #نسألڪمالدعاء [🌱
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
گاهی خدا ...
با دستِ تو...
دستِ دیگر بندگانش را میگیرد...
با زبان تو،
گره کار بنده ای را باز میکند...
با انفاق تو،
گرسنه ای را سیر و عریانی را میپوشاند ...
با قدم تو،
مشکلی را حل میکند....
وقتی دستی را به یاری میگیری...
بدان که در آن زمان دستِ دیگر تو،
در دست خداست...
اجازه دهید کلماتتان …
باعث قوت قلب دیگران شود ،
الهام بخش شان باشد …
و مسیرشان را روشن کند .
اجازه دهید اعمالتان …
زنجیرهای دیگران را باز کند .
اجازه دهید دست هایتان …
چشم بند را از دید دیگران کنار بزند...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
برای امام زمانم چه کنم؟
#امام_زمان
#جمعه
ارزش_خوندن_داره👌
تلنگرانه👇
💚فرض ڪن حضرت مهدی"علیه السلام"به تو ظاهر گردد
👸ظاهرت چنانی هست ڪه خجالت نڪشی❓
🏠خانه ات لایق او هست ڪه مهمان گردد❓
لقمه ات در خور او هست ...
ڪه نزدش ببری❓
💶پول بی شبهه و سالم ز همه داراییت ...😮
🎁آنقدر به مولا علاقه داری ڪه یڪ هدیه برایش بخری❓🤔
📲حاضری گوشی همراه تو را چڪ بڪند❓😱
با چنین شرط ڪه در حافظه
دستی نبری ❕🤐
☝️واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگران
می توان خواند تو را شیعه[ علی بن ابی طالب فاروق "علیه السلام"] ⁉️❔❕....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_بیستم_و_سوم
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
ــ بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد وبا عصبانیت گفت:
ــ فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته
ــ کار هرکسی میشه باشه
ــ االن میدونی چقدر وجه بسیج و سپاه خدشه دار میشه
اشاره ای به لپ تاب کرد و گفت:
ــ بفرما ،این سایتای اونور آب و ضد انقالب ببین چه تیترایی زدن
عصبی مشتی بر میز کوبید و گفت:
ــ اصال میخوام بدونم،این همه نیرو داشتیم تو دانشگاه چرا باید من و تو و چندتا از
آقای تشکالت اون وسط دانشجوهاروجمع کنیم،اصال آقای سهرابی و نیروهاش کجا
بودن؟؟میدونی اگه بودن ،میتونستیم قبل از رسیدن نیرو انتظامی و یگان ویژه ،بچه
هارو متفرق کنیم،اصال بشیری چرا یدفعه ای غیبش زد
ــ کم حرص بخور،صورتت سرخ شد ،نگا دستات میلرزن
ــ چی میگی رویا،میدونی چه اتفاقی افتاد،دانشجوای بسیج دانشگاه ما کل اوضاع
کشورو بهم ریختن،کل جهان داره بازتاب میکنه فیلم وعکسای تظاهراتو
ــ پاشو برو خونه االنشم دیر وقته ،فردا همه چیز معلوم میشه
سمانه خداحافظی کرد و از دانشگاه خارج شد ،هوا تاریک شده بود،با دیدن پوسترها
روی زمین و مردمی که بی توجه ،پا روی آرم بسیج و سپاه می گذاشتند،بر روی زمینخم شد و چندتا از پوسترها را برداشت و روی سکو گذاشت،به دیوار تکیه داد و
چشمانش را بست و زیر لب زمزمه کرد:
ـ کار کی میتونه باشه خدا...
***
ــ سمانه،سمانه،باتوم
سمانه کالفه برگشت:
ــ جانم مامان
ــ کجا میری ،امشب خواستگاریته میدونی؟؟
ــ بله میدونم
ـــ پس کجا داری میری ساعت۹ میان
ــ من دو ساعت دیگه خونم .خداحافظ
سریع از خانه خارج شد و سوار اولین تاکسی شد.
از دیشب مادرش بر سرش غر زده بود که بیخیال این رشته شود،آخرش برایش
دردسر میشوداما او فقط سکوت کرد،صغری هم زنگ زد اما سمانه خیلی خسته بود و
از او خواست حضوری برایش توضیح دهد.
کنار دانشگاه پیاده شد و سریع وارد دانشگاه شد،دفتر خیلی شلوغ بود،رویا به
سمتش آمد:
ــسالم ،بدو ،جلسه فوری برگزار شده کلی مسئول اومده االن تو اتاق سهرابی
نشستن
ــ باشه االن میام
سمانه به اتاقش رفت ،کیفش را در کمد گذاشت ،در زده شد قبل از اینکه اجازت ورود
بدهد،خانمی چادر و بعد آقای کت و شلواری وارد اتاق شدند ،سمانه با تعجب به آن ها
خیره شد،نمی توانستند که مراجع باشند و مطمئن بود دانشجو هم نیستند.
ــ بفرمایید
ــ خانم سمانه حسینی؟
ــ بله خودم هستم!
ــ شما باید با ما بیاید
سمانه خیره به کارتی که جلوی صورتش قرار گرفت ،لرزی بر تنش نشست و فقط
توانست آرام زیر لب زمزمه کند:
ــ نیروی امنیتی
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_بیستم_و_چهارم
به اتاق خالی که جز یک میز و دوصندلی چیز دیگری نداشت،نگاهی انداخت،
نمی دانست لرزش بدنش از ترس یا ضعف بود،دستی به صورتش کشید،از سردی
صورتش شوکه شد ،احساس سرما در کل وجودش نفوذ کرده بود
،چادرش را دور خودش محکم پیچاند،تا شاید کمی گرم شود،اما فایده ای نداشت.
ساعتی گذشته بود اما کسی به اتاق نیامده بود،نمی دانست ساعت چند است،پنجره
ای هم نبود که با دیدن بیرون متوجه وقت شود،با یادآوری قرار امشب با مشت بر
پیشانی اش کوبید!!
اگر از ساعت۹گذشته بود ،االن حتما خانواده ی محبی به خانه شان آمده بودند،حتی
گوشی وساعتش را برده بودند،و نمی توانست ،به خانواده خبر بدهد.
فکر و خیال دست از سرش برنمی داشت،همه ی وقت با خود زمزمه می کرد
"که نکند نیروی امنیتی نباشند"
اما با یادآوری کارتی که فقط کد و نام وزارت اطالعات جمهوری اسالمی ایران روی آن
حک شده بودند،به خودش دلداری می داد که دروغی در کار نیست و در ارگانی
مطمئن هست، نفس عمیقی کشید که در باز شد ،سمانه کنجکاو خیره به در ماند ،کهخانمی وارد اتاق شد و بدون حرفی روی صندلی نشست و پوشه ای را روی میز
گذاشت:
ــ سالم
ــ سالم
ــ خانم سمانه حسینی
ــ بله
ــ ببینید خانم حسینی ،فک کنم بدونید کجا هستید و برای چی اینجایید؟
ــ چیزی که همکاراتون گفتن اینجا وزارت اطالعاته اما برای چی نمیدونم
ــ خب بزارید براتون توضیح بدم،ما همیشه زنگ میزدیم که شخص مورد نظر به
اینجا مراجعه کنه،اما با توجه به اوضاع حساس کشور و اتفاقاتی که تو دانشگاه شما
رخ داد ،ترجیح دادیم حضوری بیایم.
سمانه کنجکاو منتظر ادامه صحبت های خانم شد!!
ــ با توجه به اینکه هیچ سابقه ای نداشتید و فعالیت های زیادتون در راستای بسیج
و فعالیت های انقالبی و با تحقیق در مورد خانواده ی شما ،اینکه با این همه نظامی در
اعضای خانواده ی شما غیر ممکن است که دست به همچین کاری بزنید اما هیچ
چیزی غیر ممکن نیست.و شواهد همه چیز را برخالف نظر ما نشان می دهند
سمانه حیرت زده زمزمه کرد:
ــ چی غیر ممکن نیست؟
سمانه شوکه به حرف های او گوش سپرده بود،نمی توانست حرف هایی را که می
شنید را باور کند،هضم این حرف ها برایش خیلی سخت بود!
ــ خانم حسینی به نفع خودتونه هر چه زودتر قضیه رو برای ما روشن کنید،چون تا
وقتی قضیه روشن نشه شما مهمون ما هستید،البته قضیه روشن هست
ــ من همچین کاری نکردم
ــ خانم حسینی پس این همه مدرک تو پرونده چی میگن ؟؟
ــ نمیدونم،حتما اشتباه شده
و با صدای باالتری گفت:
ــ مطمئنم اشتباه شده
سمانه خیره به خانمی که با اخم و عصبانیت به او خیره شده بود ماند،
ــ صداتونو باال نبرید خانم حسینی،اینجا خونه ی خالتون نیستش،وقتی داشتید برا
بهم ریختن اوضاع برنامه ریزی می کردید،باید به فکر اینجا بودید
سمانه عصبی از جایش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
ــ وقتی هنوز چیزی ثابت نشده حق ندارید تهمت بزنید،من دارم میگم اینکارو
نکردم،اما شما االن فقط میخواید مجرم بودن منو ثابت کنید ،حتی تالش نمی کنید
حقیقتو از زبون من بشنوید
خانم از جایش بلند شد و پرونده را برداشت:
ــ مسئول ما به احترام اینکه خانم هستید برای بازجویی خانم فرستادن اما مثل
اینکه شما بازیتون گرفته،و قضیه رو جدی نگرفتید،خودشون بیان بهتره
پوزخندی زد و از اتاق خارج شد،سمانه بر روی صندلی نشست و سرش را بین
دستانش گرفت و محکم فشرد تا شاید سردردش کمتر شود،باورش نمی شد ،حرف
هایی که شنیده بود خیلی برایش سنگین بودند،االن همه او را به چشم یک ضد
انقالبی می دیدند.
االن دیگر مطمئن بود که ساعت از ۹ گذشته ،و اتفاقی که نباید بیفته ،اتفاق
افتاده.می دانست االن مادرش و پدرش چقدر نگران هستند،وچقدر خجالت زده در
برابر خانواده محبی.
آه عمیقی کشید،مطمئن بود االن در به در دنبال او هستند،هیچوقت دوست نداشت
کسی را نگران کند یا آرامش خانواده را بهم بریزد،دوست داشت هر چه سریعتر
مسئولشان بیاید و او از اینجا برود،از فکری که کرد ،ترسی بر دلش نشست و
دستانش یخ بستند،
"نکند ،اینجا ماندنی شود،یا شاید بی گناهیش تابت نشود"
محکم سرش را تکان داد تا دیگر به آن ها فکر نکند.
بعد از نیم ساعت در باز شد،و سایه مردی بر روی زمین افتاد،سمانه سرش را باال آورد
تا به بی گناه بودنش اعتراف کند اما با دیدن شخصی که روبه رویش ایستاده شوکه
شد!
نمی توانست نگاهش را از مردی که خود هم از دیدن سمانه ،در این مکان شوکه شده
بود ،بردارد.
سمانه دیگر نمی توانست اتفاقات اطرافش را درک کند،احساس می کرد سرش در
حال ترکیدن است،اشک در چشمانش نشسته بود و فقط اسمش را با بهت و حیرت از
زبان مردی که هنوز در کنار در خشکش زده بود ،شنید:
ـــ ســمانــه
#آیهگࢪافۍ🖇
مؤمنان با دشمنان سخت و محکم، ولی با یکدیگࢪ با ࢪحمت بࢪخوࢪد میکنند.
«وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَی الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَینَهُمْ»
سوࢪه فتح۞آیه ۲۹
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
مَوْلاي بِذِکْرِكَ عاشَ قَلْبي..
.
مولای من،
دلم بـه یاد تو زنـدهاست:)
°°
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#امام_زمانی 🌼💛
بقیة الله برایتان بهتر است اگر...
1⃣صلوات کوچولوبراآقا امام زمانت بفرست☺️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#بصیرت_مهدوی
🔴علت تاخیر ظهور امام زمان
🎙استاد پناهیان
میلیونها آدم خوب که فایده چندانی ندارند،کدام تقوا ما را به ظهور نزدیک میکند؟فقط نماز اول وقت و کارهای خوب فردی؟اگر میلیونها نفر از اینگونه افراد خوب در کنار هم زندگی کنند،تا وقتی در زندگی دستهجمعیِ خوب ناتوان باشند،تقوایشان رشد نیافته است و برای تعجیل در ظهور،فایدۀ چندانی ندارند! اوج تقوا و اصل تقوا آن است که در جریان یک زندگی جمعی و کار تشکیلاتی خود را نشان بدهد.
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
قشنگ تــریــــــن
قرض الحسنه واریز همیشگی
" لـبـخـنـد "
به حساب دیگران است
جالبه بدونید
سود سپرده ش بیشتراز
واریزیه
زندگي تون پر از لبخندهای
شیرین:))🙂
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#عکس_پروفایل
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#عکس_پروفایل
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#عکس_پروفایل
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#عکس_پروفایل
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#عکس_پروفایل
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#مثلالماس 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
@shahed_sticker۹۴۳(2).attheme
172.6K
#تم
ڪربلا♥️😍
•●امتحانش ڪݧ●•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🥀هیچوقت جای خالی تو را حس نکردهام!
همیشه زمانی که میخواستم بودهای!✨
شرم دارم گاه گاهی را بخاطر آورم که تو بودی و من نبودم✨
یاور همیشگی من...✨
ای پاینده و پایدار...
معبود جاودان من...✨
ببخش که گاهی بیادت نیستم؛✨
ببخش که گاهی عمدا فراموشت میکنم و تورا نادیده میگیرم که پیِ دلم بروم؛✨
مگر بخشش از بزرگان نیست؟!✨
به عظمتت سوگند که قصد نافرمانی تو را ندارم✨
ضعیفم و سست؛✨
بارالها به بزرگیت مرا نگاه دار از فراموشی و نسیان چون،✨
«در رَهِ عشق که از سیل بلا نیست گذار،✨
کردهام خاطر خود را به تمنای تو خوش»✨
یامقیم یاعظیم.. 📿
برداشتی از فراز یک#جوشن کبیر...
#دلانہ 💔
#مناجات_با_خدا📿🦋
#راهےبہ .....🍀
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حسیݩ_آرامِ_جانَم🌱
#شبهاے_حرم❤
#ڪربلا 💔
بَزم روضه هاتو با دنیا🌍عوض نمےڪنم
از دنیاےبـےحسین،خدا مےدونہ بیذارم💔
اے نعم الامیر من👑 جانم جانم جانم جانم
اےنعم الامیر من💌جانم جانم جانم جانم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314