بازی اسم و فامیل بود
اسم با (شین) بود
نوشته بود /(شهیده✨،،)
همه بهش خندیدیم
ولی وقتی شهیده شد💔
فهمیدیم چقدر عاشق بوده.😔
#شهـــــادتآرزومهــ ♥️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
❮✨❯چـادرت مـےتوأنــد قشَنگتریــن
❮✏️❯ سرخَــط خبـرهأ بأشَــد
❮💗❯ وقتــے طُ میتوأنــے قشَنگتریـن
❮😍❯تیتــرِ دیـدن خـدا بآشے
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
Γ🎨⛓…
.
.
↻ومن … ،
دࢪانتظاࢪتجانبھلبشدھامآقا ⌛ツ
﴿نڪندمنتظࢪࢪفتنمنےآقا؟!۞﴾
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل دختراا روزتون مبارکــــــــ
مستـــنــد دخـتـرانـه🧕🏻 امـشـب ســاعــت ۲۲
مـنـتـظــر نــگـاه هــاے قــشـنـگـتـون هـسـتـیـم
💌مشاهده دعوتنامه👇🏻
https://digipostal.ir/cjaxeve
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
#فیلم_باز_شود
مداحی آنلاین - عجب شور و حال و صحن و سرایی - حسین طاهری.mp3
4.34M
#میلادحضــرٺـمعصـومه♥️
چراغ خونهها
روزتون مبارکツ💕🧕🏻
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#استۅࢪۍ🌱ْ
دختࢪ ڪھ باشۍ
اگࢪعقیده اٺ #شھادٺ
باشد ،
مادر ڪھ شدے ،
چمࢪاݩ مۍ پرورانۍ..🦋•°
💌#شهيدآقامصطفۍچمراݩ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#ولادت_حضرت_معصومه 💜
#ولادت_خورشید_خراسان 💛
مشهد حرم مطهر سلطان است
قم مرقد پاڪ بانوی باران است
گویند که حَدّ فاصلِ این دو حرم
بین الحرمینِ کشور ایران است
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
3169102.mp3
8.28M
🌸 #ریحانہ
🎙 #حسیݧ_حقیقے
حیاے ټو چشماے ټو حاݪمو😊
ټو هر حاݪے باشم عوض میڪنہ♥️
چقدر خوشگݪہ #روسرے_بسټنټ😍
بابا از ټماشاټ حض میڪنه🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کریمهاهلبیتسلاماللهعلیها 🎉
•[کریمه بودنت مثل گدایی کردنم ذاتیست
من از نسل گداهایم؛ تو از نسل کریمانی]•
#حضرتمعصومهسلاماللهعلیها
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مولودی 👏🏻😍
#میلاد_حضرت_معصومه 💖
#روز_دختر 🌻
{در و دیوار جنت بی بی...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
😍🌧
شنیدم توخونتون گل دارید🌹
گلاب دارید💦🌺💧
عطر بهار ناب دارید. 🌸🌼
شنیدم تو خونتون جای چراغ یک ماه دارید🌜
شنیدم نگین دارید🔮📿
طلا دارید یک جواهر ناب دارید🎐💎
شنیدم هل دارید هلو دارید دختر زیبا رو دارید😍
میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز « دختر » مبارک
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
{#روزمون_مبارک♥️}
به نام خداوند دختران عاشق😌♥️
به نام خداوند ریحانه های بهشتی روی زمین♥️😌
به نام لبخند فرشتگان آسمانی🌸🎈🌸
تو دختر شده ای😌شده ای چشم و چراغ خانه😉شده ای هم راز رازهای مادر،شده ای دلیل نفس کشیدن پدر😍♥️شده ای چشم و چراغ دل برادر👫و شده ای پاپه پای رفاقت های خواهر🙂
ما دخترانی از جنس شیطنت♡ازجنس وفا و محبت♡از جنس خنده های یواشکی♡از جنس اشک های شبانه♡از جنس احساسات♡از جنس لبخند خدا هستیم🙂😍
ما افریده شدیم تا بفهمانیم دختر بودن افتخار است♥️
دختر که باشی میشوی دُردانه خانه😌😉
میشوی تنها دلیل لبخند خدا😶♥️
ما افریده شده ایم تا بفهمانیم دختر حرمت دارد😌♥️
دختر طلاست♥️💜💙🧡💛💚
طلایی که هرکسی حق نزدیک شدن بهش را ندارد😊😎
دختر که باشی میفهمی دلیل غیرت برادر را😌😉
میفهمی ارزشت بالاس
تو آفریده شده ای تا بشوی ریحانه خلقت♥️😎
تو آفریده شده ای که بشوی ناموس ملت😁♥️
قدر خودت را بدان♥️😁قدر لبخندهایی که میزنی را بدان😁♥️ قبول کن که تو بهترینی😁♥️دختر که داشته باشید دیگه نیازی به هیچکی نداری و انگار دنیا را داری😁♥️
دنیای صورتی دخترانه ات را بپوشان😍😊
بفهمان که تو والایی نه کالا💚
عشق صورتیا🌸پاستیل دوستا🍭 لوس باباها😎🧔 دلیل غُر زدنای مامانا😂🧕
روزتون😍♥️😁
البته روزموووووووون مبارک😍🎊🎉🎈
#دختران_بهشتی😌💜
#روز_دختر🧡
#روز_دختر_مبارک♥️
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_چهلم
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد،تا نبیند شکستن سمانه را،دختری که
همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد.
سریع از اتاق بیرون رفت.
به پرستار گفت که به اتاق برود و،وضعیت سمانه را چک کند.تا رسیدن به اتاق امیرعلی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت،امیرعلی با دیدن
کمیل از جایش بلند شد:
ــ چی شد کمیل؟حالشون بهتره؟
ــ خوبه،امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟
ــ شب میرسه دستمون،صبح هم میریم میاریمش
ــ دیره،خیلی دیره،پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون
ــ اخه
ــ امیرعلی کاری که گفتمو انجام بده
ــ نباید عجله کنیم کمیل،باید کمی صبر کنیم
ــ از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی؟سمانه حالش بده؟داغونه؟میفهمی اینو
با صدای عصبی غرید:
ــ نه نمیفهمی این حالشو واال این حرف از صبر نمیزدی
با خودش عهد بسته بود ،که تا آخر هفته سمانه را از اسنجا بیرون ببرد ،حاال به هر
صورتی،فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود.
امیرعلی انقدر خیره کمیل بود که متوجه خروج او نشد ،با صدای بسته شدن در به
خودش آمد.
از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست ،که
کمیل در شرایط بدی است،مخصوصا اینکه به سمانه هم عالقه داشت،امروزانقدر
حالش بد بود ،که به جای اینکه خانم حسنی بگوید،سمانه می گفت،و این برای کمیل
حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود.
هیچوقت یادش نمی رفت،آن چند روز را که سمیه خانم کمیل رامجبور به
خواستگاری از سمانه کرده بود،با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش
قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز بر رفقیش.
سریع به سمت تلفن رفت و باهماهمنگی ها ی زیاد،بالخره توانست حکم دستگیری
رویا صادقی را تا عصر آماده کند
کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای
دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت.
با صدای در سریع از جایش بلند شد،امیرعلی وارد اتاق شد و گفت:
ــ سالم،رضایی رو آوردیم،االن اتاق بازجوییه
ــ سالم،چته نفس نفس میزنی
امیرعلی نفس عمیقی کشید!
ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت،فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا
گرفتیمش
ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده
ــ آره
ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی
امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد.
کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند،
پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند،خودش هم آرام
به سمت میز رفت و روی صندلی نشست،رویا سرش را باال آورد و با دیدن کمیل
شوکه به او خیره شد.
کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،او هم از شدت دویدن نفس
نفس می زد.
ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر،دو سالی آمریکا زندگی می کردید و
بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری
سرطان فوت میکنن و االن تنها زندگی میکنید.
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ درست گفتم؟؟
رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود.
ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟
ــ م .. من ندیدم
کمیل با اخم و صدای عصبی گفت:
ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم بهاشون بحث کردید
عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت.
ــ این مگه شما نیستید؟؟
کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد؛
ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ،با اینکه شما خودتون
رشته اتون کامپیوتر بوده،و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده
رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله
دیگری را بیان می کرد،و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_چهل_و_یکم
ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه،اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت
وصل بود.من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم،منتظر جوابم.
کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست،پس تیر خالص را زد و با پوزخند گفت:
ــ میدونید،با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم
رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت:
ــ چی؟
ــ آره گرفتیمش،اعتراف کرد،گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده،و همه
فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد،با برنامه ریزی شما انجام می شده،و طبق
مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره،پس جایی برای انکار نمیمونه.
رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند،احساس می کرد سرش داغ شده و
هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود،فکر اینکه دوباره از مهیار رو
دست خورده بود داغونش می کرد،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث
جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد،با صدای بغض داری گفت:
ــ همه چیز از اون روز شروع شد
***
ــ کدوم روز
ــ برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا،البته دکترا گفتن که باید بریم،چند
روز دکتر زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود،اما هزینه های اونجا خیلی باال بودند
و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ،پول ماهم ته کشیده بود،کسی هم نبود که
کمکمون کنه،کاوه گفت برگردیم اما صبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد
نمیتونستم بیخیال بشم.
دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه
شده بودن را پاک کرد و ادامه داد:
ــ با مهیار،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم،فهمید ایرانی هستم کنارم
نشست و شروع کرد حرف زدن،من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم
برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم،اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت و گفت
کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت،اون روز دیگه
واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت او پول
های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه
دوباره درمانشو ادامه داد.
ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست،همسرتون نپرسید پول از کجاست؟
ــ نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم
که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده.
ــ ادامه بدید.
ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم،اصال عقایدمون عوض شده بود،خیلی
بهمون میرسیدن،کال من اونجا عوض شده بودم،بعد دو سال برگشتیم ایران و من و
مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم،همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد،فهمیدیم
که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند
رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ،کمیل سکوت کرد
،احساسش به او دروغ نمی گفت،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت.
ــ من احمق رو دست خورده بودم،با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند،منم کسیو
نداشتم مجبور شدم سکوت کنم ،مجبور بودم،
کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد،احمدی
سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت،رویا تشکری کرد و ارام آرام آب را نوشید.
ــ ادامه بدید
ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر
شدند،صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا،خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می
کرد،منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از
دور خارج کنه اما باالیی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه.
ــ بشیری چی؟اون بهاتون همکاری می کرد؟؟
ــ نه
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_چهل_و_دوم
ــ نه اصال،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد،و
همین باعث شد سمانه به اون شک کنه ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود،اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که
چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه،به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای
بفرستمش به ادرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا االن نیرو میرسه جای
دیگه نیرو الزمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش باور کنید.
ــ بشیری االن تو کماست
ــ چی ؟تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون
اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما باالیی ها خبر دادن وتاکید کردن که این
فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن.
مهیار که کم کم به سمانه عالقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید
بگیم چشم حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن،اونا خیلی قدرتمندن
اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک
بزرگی بود.
کمیل از شنیدن عالقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی
اش نقش بستند و عصبی گفت:
ــ پیامکو کی ارسال کرد؟
ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار
هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بالکشون کرد تا حتی جوابی
ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود
شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرشکنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از
سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد
باالیی هارو بزنید.
ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
ــ نه هر چی بود رو گفتم
ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد.
قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
***
پو خندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر
مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست
قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که
گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست
چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش
است
باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او
نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،االن خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو االن بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش
نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر،
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که
فکرشو میکردم،
ــ االن خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه
پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از
اینجا بره
ــ چشم قربان همین االن میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سالم،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال
کرد.
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
💌دعوت نامه😍
شما دعوتید🎙 به هیئت مجازی کانال دختران تمدن ساز📱
📌 به مناسبت ولادت حضرت معصومـه(س)😍و روز دختـر 🧕🏻
📆زمان ۳تیرماه
⌚️ساعت ۱۸
🌀منتظر تک تک شما عزیزان هستیم 👨👩👦👦
#دختران_تمدن_ساز
#دخترانی_از_جنس_ظهور
@yazainab314
امروزحࢪفایخودمونےبزنیم؟)
بگیننظراتتونو!!》ツ
@yazahra4565