🖤 السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الصِّدِّیقُ الشَّهِیدُ 🖤
از وقتی وقف غمت هستم
از غم دنیا شدم آسوده...
حک بکنید به روی قبر من
نوکر حضرت رضا بوده...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️▪️▪️
💠همه با هم بخوانیم صلوات خاصه #امام_رضا علیه السلام را ...
التماس دعا 🤲 📿
▪️شهادت امام رضا علیه السلام تسلیت
🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤🌿🖤🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمدم ای شاه پناهم بده😭
.•°°•.🏴.•°°•.
🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤
😍🌿🖤🍃
@yazainab314
°•¸.•°
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
✳️ دعای پیش ازخواندن قرآن ✳️
اَللّهُمَّ بِالحَقِّ اَنزَلتَهُ و بِالحَقِّ نَزَلَ ، اَللّهُمَّ عَظِّم رَغبَتی فیهِ وَاجعَلهُ نُوراً لِبَصَری وَ شِفاءً لِصَدری وَ ذَهاباً لِهَمّی وَ غَمّی وَ حُزنی ، اَللّهُمَّ زَیِّن بِهِ لِسانی وَ جَمِّل بِهِ وَجهی وَ قَوِّ بِهِ جَسَدی وَ ثَقِّل بِهِ میزانی ، وَارزُقنی تِلاوَتَهُ عَلیٰ طاعَتِکَ ءاناءَ اللَّیلِ وَ اَطرافَ النَّهارِ ، وَاحشُرنی مَعَ النَّبِیِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الاَخیار..
💞✨💞✨💞✨💞✨💞✨💞
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀لحظهی تلقین شهید محمود رادمهر توسط مادر🥀
داستان ام وهبهای این روزها
مادری که فرزندش را با دستان خودش به خاک میسپارد بدون اینکه روی ماهش را ببیند …
زخم زبان زنندگان این لحظه چند⁉️
#قهرمانان_وطن
#کبوتران_حرم
🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤🌿🖤🍃
@yazainab314
📺پخش زنده از تمام نقاط حرم مطهر امام رضا علیه السلام
❤️ گنبد و بارگاه 🕌
b2n.ir/716010?eitaafly
❤️ ضریح مطهر🕌
b2n.ir/780435?eitaafly
❤️ صحن انقلاب🕌
b2n.ir/840352?eitaafly
❤️ صحن جامع رضوی🕌
b2n.ir/941603?eitaafly
❤️ صحن آزادی🕌
b2n.ir/024062?eitaafly
❤️ صحن گوهرشاد🕌
b2n.ir/460076?eitaafly
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
عالم امروز پر از ماتم و رنج و محن است❤️
گرد غم بر سر هر محفل و هر انجمن است❤️
بانگ و فریاد به گوش آید از افلاک مگر❤️
رحلت ختم رسولان و عزای حسن است❤️
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا وَارِثَ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ❤️
#سلام_آقا❤️
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلامایحرمتملجأدرماندگان 💔
#السلام_علیک_یا_امام_رئوف
🎼#نماهنگ: در پناه امام رضا علیه السلام به مناسبت شهادت حضرت ثامن الحجج
بادرد و زخمِکاری بهر دوا میآید🍃
هر زائری که سمتِ باب الرضا میآید..🍃
ڪربلا هرڪس نرفتہ با رضا مطرح ڪند ؛🍃
از ميان پنجره فوݪاد امضاء مےرسد...!🍃
🏴شهادت امام هشتم بر پیروان راستین آن حضرت تسلیت باد🥀🍃
#آجـرکاللهیاصـاحـبالـزمـان(عج)
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
↓•بهدخترخانمهامیگیمحجاب!
←میگنخبپسرانگاهنکنن!!!
بهآقاپسرهامیگیمنـــــ👀ـــــگاه⛔️
میگنخبدخترااینجورےنگردن!😒
✅منمیگم:😌
مناگربرخیزم...🚶
تواگربرخیزی...🏃
⬅️همهبرمیخیزند😃
مناگربنشینم... 🚼
تواگربنشینیے...🙇
چهڪسےبرخیزد؟؟؟🤷🏻♀
تغییر راازخودمانشروعکنیم🙃✌️
🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤🌿🖤🍃
@yazainab314
﷽
❌🔴...اصل میدی؟؟؟؟....🔴❌
😱آغاز یک #گناه بزرگ.....🚨
😏شاید فکر میکنی سرگرمی است
😒و شاید حوصله ات سر رفته تنهایی
😞احساس تنهایی میکنی .....
⭕️ ای جوان به گوش باش
⭕️ ای جوان مراقب باش
⭕️ که شیطان بر تو دام نهاده است
⚠️ متاسفانه در فضای مجازی پر از #گروههایی است که جز آشنا شدن های #خلاف_شرع چیز دیگری 👈 هدف نیست ....
😳 ای جوان مگر اصل تو ...
✅ مسلمان بودنت نیست❗️❗️
✅ اسلام دین پاکت نیست❗️❗️
✅ پیامبرت حضرت❤️םבםב❤ﷺ نیست ؟!
😏مگر از امت اش نیستی ....؟؟!!!
😔 وای به روزی که در قیامت پیامبرمان بگوید تو از امت من نیستی ....
📲 پس این شروع #شیطانی 😈 و گفتگو را آغاز نکن ...
♥️یادگار مادرم زهرا "س" حجابــــــــ
🖤🌿به{دختران تمدن ساز}بپیوندید🌿🖤🌿🖤🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
داستان پسری که به حرم #امام_رضا علیه السلام نمیرفت و میگفت باید امام رضا علیه السلام چند قدم به استقبالمون بیاد ‼️
استاد دارستانی🎤
خیلی خیلی زیباست ، حتما ببینیند
اگه دلت شکست التماس دعا
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
°• زائرات میگن چقدر آقایی ...😭
#شهادت_امام_رضا(ع) تسلیت باد
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
الو..
میشه گوشےُ بِدید
امام رضـآ.ع...؟
#استورے
#یاضامنآهـو.. 🥀
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
1_79406807.mp3
14.99M
🎵کبوترم هوایی شدم...ببین عجب گدایی شدم😢
دعای مادرم بوده که...منم امام رضایی شدم😔
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【دلم•.
بھمشبکهایضریحت
چھ محتاج است🥀】
#امام_رضا
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
مداحی_آنلاین_این_روزا_حالم_تعریفی.mp3
6.99M
[🖤]#شهادت_امام_رضا؏
اینروزاحالمتعریفۍنداره
ثانیہهاروقلبممیشماره
🎤حمیدعلیمۍ
🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤
🌿🖤🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 بدون تعارف با خانواده شهید مدافع حرم بلباسی
🔹️روایت ۵ سال گمنامی یوسف گمشده از شام بلا که بالاخره بازگشت.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
با سلام
ایام عزاداری رو تسلیت میگم
با عذر شرمندگی مجبورم تندتر قسمت های رمان رو بگذارم
#به_وقت_رمان
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
#قسمت_صد_وبیستم_ویکم
لک لبیک، یاحسین_ع گفتند...
در حریم، نوادگا ِن حرم...
مثل عباس، با قدی رعنا...
شده بودند، پاسبان حرم...
چه قََدر عاشقانه، جان دادند...
در رِه دوست، عاشقان حرم...
روی سنگ مزارشان باید...
بنویسند، خادمان حرم...!
کم نشد از ِسر یکایکشان...
سایه ی لطف، عمه جان حرم...
پرچم یاحسین_ع را دادند...
اربعین دست، زایران حرم...
از دور شهین خانوم را دیدند. به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت.
ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟!
ــ شرمنده! حالم خوب نبود!
ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم.
ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟!
ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس...
مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد.
وای بر ما، که بالمان بسته است...
ما کجا و، کبوتران حرم...
هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم...
نزدیم پر، در آسمان حرم...
ما که ُمردیم، ایهااالرباب...!
پس نیامد، چرا زمان حرم...
یادم آمد، فرار می کردند...
از دل خیمه، دختران حرم...!
آه، شیطان دوباره آمد و زد...
تازیانه، به حوریان حرم...
شمر و خولی، دوباره افتادند...
بی عمو، نیمه شب به جان حرم...
صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد.
ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل؛ به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد...
صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید.
ــ بفرما!
مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سلام واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد.
مریم روبه مادرش گفت.
ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم.
شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند.
ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم.
مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد.
از مسجد خارج شدند. بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود. مهیا بغض کرده بود. دوست داشت شهاب را ببیند
، اما هر چه دنبال او میگشت؛ به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛
گریه و صدای همه بالا رفت. انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند.
این گل را به رسم هدیه...
تقدیم نگاهت کردیم...
حاشا اینکه از راه تو...
حتى لحظه ای برگردیم...
یا زینب_س!
از شام بلا، شهید آوردند...
با شور و نوا، شهید آوردند...
سوی شهر ما، شهیدی آوردند...
یا زینب_س مدد
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
#قسمت_صد_وبیست_وسوم
شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند.
ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببینیدش...
مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند.
ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدید من اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند.
با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد.
احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند.
مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند.
ــ خانم موکل باور کنید نمیشه!
مرضیه با گریه گفت:
ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟!
مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت.
مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد.
صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید.
ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم.
شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید. او را قسم داده بود.
با کمک محسن در تابوت را برداشت.
ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟!
مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت.
ــ نه! من خوبم!
دوباره به طرف مرضیه چرخید.
مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت.
ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو، هیچوقت جونه خودتو قسم نده!
زار زد. و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد.
ـ امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی...
تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم.
مهیا به هق هق افتاده بود.
ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته...
با هق هق داد زد.
ــ امیر علی!!!
مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت دور شوند و گوشه ای بشیند.
مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید. سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود...
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد. با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛ و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزی بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛
دستش را روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا بربمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فرشد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...