میدونیچیهرفیق؟!🙃🌸
مهمنیستکهتواینکرهخاکے،تواینجهان
مَنوتوچقدرتنهاییم!🌱
مهمنیستاگهحرفامون،
دردودلامونبرایآدمایاینشهرقابلفهم
نیست♥️
مهمنیستاگروقتِادمابرایبامابودنچقدر
کمه!!🚶🏻♂
مهماینه،
« #خدایےهست....»
خدایےکهجبرانهمهیهمهیدلتنگےهاو
مرهمزخمهایماست🌸✨
مهماینه،
هروقتکهبخوایم...
میتونیممهمونشکنیمبهقلبمون🌱
+مهماینهخداییهستوهمیشهوهمهجا
حواسشبهمونهست💕🖐🏻
#قلبحریمخداست
•┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_ششم
با صدای خانم جون نگاه از کیان گرفتم و گفتم:
_جانم خانجون
_حواست کجاست گلکم .میگم کدوم سمت بریم؟
با دست به سمت کیان اشاره کردم و گفتم:
_اون سمت خانجون.بفرمایید بریم
از رو به رو شدن با خانواده کیان دلهره داشتم.نمیدانستم رفتن من وجهه خوبی دارد یا نه؟
وقتی به او رسیدم کیان لب به سخن گشود:
_سلام خانم ادیب.
_سلام .
نگاهی به خانم جون انداخت و ادامه داد:
_سلام مادرجان خوب هستید
رو به خانم جون کردم و گفتم:
_خانجون ایشون استادم هستنداقای شمس
خانم جون لبخندی زد و گفت:
_سلام پسرم.
_راضی به زحمتتون نبودم
_زحمتی نیست .خیلی مشتاق بودم از نزدیک ببینمتون .تغییرات دخترم رو مدیون شما هستم.
_نفرمایید .اگه تغییری هم صورت گرفته بخاطر پاکی خودشونه.باعث افتخارمه که با ایشون و البته شما آشنا شدم
با نشستن دستانی لطیف روی چشمانم دستم را بردم بالاو دستش را گرفتم و با خنده گفتم:
_شناختمت زهراجون
دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت:
_سلام بر روژان جون خودم .خیلی خوبه که اینجایی.
غم تو صداش چشمانم را پر اشک کرد ناخوداگاه نگاهم به سمت کیان کشیده شد ,نگاه از او گرفتم و گفتم:
_فدات بشم نبینم ناراحت باشیا.خودم از فردا میام ور دلت میشینم.
با دست به خانم جون اشاره کردم
_زهرا جون ایشون خانجون خوشگل من هستند
زهرا نم اشک چشمانش را گرفت و با خانم جون احوال پرسی کرد .
کم کم پدر و مادر و برادر کیان هم به جمع اضافه شدند و باهم آشنا شدیم .
وقتی زهرا مرا به مادرش معرفی کرد او لبخندی زد و گفت
_پس روژان خانم معروف شمایی.خوشحالم که دیدمت عزیزدلم
من دچار حس های متضادی شده بودم خوشحال از برخورد صمیمانه خانواده و علی الخصوص مادر کیان و ناراحت از راهی شدن عشقم به سفری پر خطر.
یک ربعی گذشته بود که خبر دادند همگی آماده رفتن شوند.
زهرا دوباره بی قراری میکرد و مادرکیان, ثریا جون, اشک میریخت.
خانم جون به انها دلداری میداد.
رو به کیان کردم و گفتم:
_ببخشید میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
_بله حتما.
کمی از جمع فاصله گرفتیم.هدیه ام را از کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم.لبخندی زد و گفت:
_این چیه روژان خانوم؟
_نا قابله واسه شماست!!
جعبه را گرفت و بازش کرد .انگشتر را درآورد وبه آن نگاه کرد.
درحالی که بغض کرده بودم و صدایم کمی میلرزید گفتم:
_روی نگینش آیت الکرسی نوشته .خانجون همیشه میگفت آیت الکرسی خطر رو دفع میکنه.لطفا اینو دستتون کنید تا همیشه خدا مواظبتون باشه
_خیلی زیباست .چشم قول میدم تا اخرین لحظه ای که زنده ام از دستم خارج نکنم.
_چشمتون بی بلا.میشه الان دستتون کنید امیدوارم اندازه باشه.
لبخندی زد و انگشتر را به دستش کرد .اندازه اش بود خدا رو شکر کردم که کوچک نبود.
دستی روی نگین کشید و گفت:
_یه قولی بهم میدید؟
_چی؟
_قول بدید هیچ وقت چشماتون ابری نشه.صداتون مثل الان از بغض نلرزه و هراتفاقی که برای من افتاد این اعتقادی که بهش رسیدید رو از دست ندید .کلاس های سه شنبه رو هم ادامه بدید!
_قراربود فقط یک قول بدم نه این همه.قول میدم سعی کنم کمتر اشک بریزم و بغض کنم .قول میدم اعتقادم رو هیچ وقت ازدست ندم ولی قول نمیدم سه شنبه ها کلاس برم!!
_میتونم بپرسم چرا؟
_چون تحمل اون کلاس رو بدون شما ندارم.
خجالت زده از حرفم سریع از او دور شدم و به کنار زهرا رفتم....
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_هفتم
همه مسافرها در حال سوار شدن بودن.مدافعانی که ازهمسر و فرزاندانشان بخاطر اعتقادی والا میگذشتند
.پدرانی را می دیدم که دل از فرزند کوچکشان میبریدند و فرزندانی را دیدم که درآغوش مادر اشک میریختند و همسرانی که سعی میکردند لبخند بزنند تا همسرشان را با خیالی آسوده راهی کنند ,هرچند عمیقا در قلبشان ترس برنگشتن عشقشان را داشتند.
ترسی که ان لحظه به جان من هم افتاده بود و باعث شده بود همه تن چشم شوم و رفتار و حرکات کیان را تا لحظه اخر ببینم و بخاطر بسپارم رنگ نگاه و لبخندش را.
چشم دوخته بودم به کیانی که در آغوش مادر جای گرفته بود و از مادرش میخواست دعاکند که هرچه خیراست برایش اتفاق بیفتد.
مردانه به آغوش پدر رفت و از او بخاطر زحماتش تشکر کرد و حلالیت طلبید.
به آغوش برادرش رفت و مادر و خواهرش را به او سپرد و خواست که جای خالی اش را برای انها پرکند.
زهرا را به آغوش کشید و قربان صدقه دردانه خواهرش رفت و التماس کرد که بی قراری نکند و اشک نریزد تا با خیال آسوده راهی شود.
از خانم جون بخاطر آمدنش تشکر کرد و از اوهم خواست تا برایش دعای عاقبت به خیری کند و در آخر روبه روی من ایستاد.
متوجه شدم که همگی خودشان را حرف زدن مشغول کردند تا ما معذب نشویم.
کیان درحالی که لبخند برلب داشت و نگاهش به انگشتر بود گفت:
_خب دیگه وقت خداحافظیه.امیدوارم اگر تو این مدت حرفی یا رفتاری داشتم که ناراحتتون کرده حلالم کنید.
من سر قولی که قبلا بهتون دادم هستم شما هم سر قولی که الان به من دادید باشید.هوای زهرا رو داشته باشید.
دلم میخواست این انگشتر رو به خودتون بدم تا دستتون کنید تا خدا همیشه مواظبتون باشه ولی میدونم قبول نمیکنید پس لطفا همیشه واسه خودتون آیت الکرسی بخونید من هم میخونم براتون.
روژان خانوم حلالم کنید.خدانگهدار.
_به امیددیدار
با همه خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد.
زهرا در آغوشم اشک ریخت و من دلداری اش دادم و بخاطر قولی که به کیان دادم مقابل نگاهش نه اشک ریختم و نه بغض کردم فقط تا لحظه ای که از جلو چشمانم دور شود نگاهش کرد..
کیان در برابر دیدگانم محو شد و من هنوز چشم به راه دوخته بودم .
با صدای زهرا به او نگاه کردم
_روژان هنوز نرفته دلتنگشم چطوری 3 ماه دوریش رو تحمل کنم,دق میکنم
_این روزها هم میگذره عزیزم.مگه من مردم که تو دق کنی خوشگله
_خدانکنه
خانم جون صدایم زد
_روژان جان
به سمتش چرخیدم
_جانم خانجون
_بهتره بریم عزیزم
ثریا جون اشکهایش را پاک کرد و به خانم جون گفت:
_کجا حاج خانوم ؟بفرمایید بریم خونه
_ممنونم دخترم ولی بهتره بریم
ان شاءالله بهتون سر میزنم شماهم حتما با زهراجون تشریف بیارید خوش حال میشم.
_چشم حاج خانوم حتما مزاحمتون میشیم
_رحمتید مادر.ان شاءالله پسر دسته گلتون هم به سلامتی برگردند
خانم جون من را مخاطب قرارداد
_بریم گلکم
_بریم خانجون
دست زهرا را گرفتم
_زهرا جونم شماره ام رو که داری هرموقع کاری داشتی یا دلت گرفته بود زنگ بزن حتما میام پیشت .آدرس خونه خانجون و خونه خودمون رو میفرستم واست حتما بیا .نبینم غصه بخوریا
تا وقتی داداشت برگرده قول میدم تنهات نزارم.
اشکهایش را پاک کردم و او را به آغوش کشیدم
_زهرا جونم مثل خواهر دوستت دارم پس قول بده دیگه اشک نریزی
_روژان دوستت دارم .از خدا ممنونم که با تو آشنا شدم .ممنونم که امروز اومدی.چشم دیگه گریه نمیکنم .تو هم قول بده بهم سر بزنی
_چشم حتما
به سمت ثریا جون و حسین آقا رفتم
_ان شاءالله آقای شمس به سلامتی برمیگردند.با اجازه اتون من میرم
اقای شمس نگاهی پدرانه به من کرد
_ممنونم دخترم که امروز زهرا رو تنها نگذاشتی و کنارش بودی.برو باباجان به سلامت
لبخندی زدم
_خواهش میکنم وظیفه بود.خدانگهدارتون
ثریا جون بغلم کرد
_خیلی خوش حالم که دیدمت عزیزم.کیانم از شما خیلی برام گفته بود.حتما به ما سر بزن خوشحال میشم بیشتر ببینمت
در حالی که از خجالت گونه هایم رنگ گرفته بود از او جدا شدم
_استاد شمس به من لطف دارند.چشم خانم شمس مزاحمتون میشم
_دوست دارم از این به بعد بهم بگی ثریا یا خاله
_چشم خاله جون.
_قربونت برم.برو عزیزم حاج خانوم رو زیادی سرپا نگه داشتیم.
_با اجازه اتون.
به برادر کوچکتر کیان نگاه کوتاهی کردم
_با اجازه اتون خدا نگهدار
ثریاجون رو به من گفت:
_دخترم اگه وسیله نیست کمیل جان شما رو برسونه
لبخندی زدم
_ممنونم خاله جون وسیله هست با اجازه تون خدانگهدار
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_هشتم
در کنارخانم جون قرار گرفتم و باهم به سمت ماشین رفتیم درب جلو را باز کردم تا خانم جون بنشیند و بعد خودم سوار شدم و با دلی پر از غم و چشمانی پر از اشک به راه افتادم.
ماشین را مقابل خانه خانم جون نگهداشتم
_بفرمایید خانجون اینم قصرتون
_شما تشریف نمیاری به کلبه خرابه من
خندیدم
_حالا شده کلبه خرابه؟
_وقتی میگی قصر چی بگم بهت گلکم
_چشم من نمیگم قصر شماهم نزنید تو سر مال ,اینجا خونه امید منه.
_حالا زبون نریز بیا پایین
_خانجون منو چند ماه تو خونت راه میدی.مزاحم قبول میکنی؟
_خونه خودته عزیزم.این چه حرفیه اخه؟حالا چیشده که منو قابل دونستی و میخوای بیای چندماه وردل من پیرزن بشینی
_چیزی نیست ولی جدیدا با مامان زیاد دعوام میشه .این روز ها هم حوصله اونجا رو ندارم .دلم یه جای آروم و ساکت میخواد.
اگه امتحانات دانشگاهم نزدیک نبود و بابا اجازه میداد میرفتم ویلا می موندم
_اگه بابات هم اجازه میداد من نمیگذاشتم تنها بری اونجا.در این خونه همیشه به روت بازه .من مگه جزتو کی دارم که بهم سر بزنه.از دار دنیا یه دختر دارم که اونم از این خونه دلبریده.سالی ماهی شاید یکبار بهم سربزنه یانه.
قدم تو روی دوتا چشام.برو عزیزم وسایلت رو جمع کن و بیا.
_ممنونم خانجونم.پس با اجازه اتون من برم .تا شب برمیگردم
_برو خدا به همرات.
منتظر شدم تا خانم جون به داخل رفت.با بسته شدن در به راه افتادم.
دلم عجیب گرفته بود سد مقاومتم در برابر اشکهایم شکست و گونه هایم خیس شد از اشکی که بی اجازه میریخت.
از توی کیفم ،تسبیح کیان را برداشتم و به قلبم چسباندم تا کمتر برای صاحبش بی قراری کند.
بار ها و بارها حرفهای آخرش را مرور کردم و اشک ریختم.
وقتی به خود آمدم روبه روی دانشگاه بودم .بی اختیارپیاده شدم و به سمت سالن کنفرانس رفتم.جایی که برای اولین بار به صحبت های دلنشین کیان گوش دادم .
روی اولین صندلی نشستم و به یاد آوردم که روز اول روبه رویش ایستادم و او را به مبارزه طلبیدم و چه آسان شکست خوردم در برابر استدلالهای درستش و در برابر قلب عاشقم.
اشکهایم را ریخته بودم,خاطراتم را مرور کرده بودم و حال سبکبال قدمی به عقب برداشتم تا از سالن خارج شوم ولی چشم درچشم با مردی شدم که روزی مرا به استهزاء گرفته بود ,محسن،
چشم از او گرفتم تا از کنارش بگذرم ولی با حرفش خشک شدم و نفس کشیدن یادم رفت
_این همه ریا و تزویر فقط برای به دست آوردن کیان بود و بس.امکان نداره دختری مثل تو که اینهمه بی بند و بار بوده یکهو شبیه مریم مقدس بشه.درست نمیگم خانم ادیب؟
تزویر؟ریا؟ من کی متهم شدم به ریاکاربودن؟منی که با تحقیق و عشق و علاقه تغییر کرده بودم ریاکاربودم یا اویی که یقه پیراهنش را تا آخربسته بود و همیشه تسبیح به دست داشت و ادعای متدینی میکرد ولی به راحتی مرا مورد تهمت و قضاوت قرار میداد.به سمتش برگشتم و زل زدم به چشمانش و پوزخندی زدم
_خداگو با خداجو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
بسا مشرک که خود قرآن بدست است
نداند در حقیقت بت پرست است
اینه حکایت شما آقای به ظاهر با خدا
_همه سعیت رو کردی که کیان رو اسیر خودت کنی ولی نتونستی از فردا که نقاب از چهره ات برداشتی بهت سلام میکنم
_اره اصلا من بد,من همونی ام که تو ذهنت ساختی ,توچی؟تویی که ادعات گوش فلک رو کرده اونی که نشون میدی هستی؟تویی که سد راه ناموس مردم میشی و به راحتی قضاوتش میکنی تو خدارومیشناسی؟نه اخوی تو خدا رو نمیشناسی که اگر میشناختی راحت تهمت نمیزدی؟تو همون دینی که سنگش رو به سینه میزنی گفته شده اگه دیدی کسی شب گناه کرد روز با چشم گناهکار نگاهش نکن چون ممکنه توبه کرده باشه.
محض رضای همون خدایی که ادعای بندگیش رو میکنی برو برای یکبار دینت رو مرور کن .
نگذاشتم حرفی بزند,با عجله از سالن خارج شدم و به خودم قول دادم که به او ثابت کنم که در این راه ثابت قدمم و حجاب و ظاهرم بخاطر عشقم به کیان نیست بلکه بخاطر اعتقادات و باوریست که دیر به آن رسیدم ولی رسیدم.
اعضای محترم کانال 😊
یکی از کاربران مریض بدحال دارن و به شدت به دعای خیرشما عزیزان محتاج هستن😔
لطفا هرکدوم ازشما عزیزان یک حمد وسه تا سوره اخلاص جهت شفای همه بیماران الخصوص بیمارمدنظر ؛قرائت فرمایید...🙏🏻🙏🏻🙏🏻
#چرا_قدر_نعمت_هایی_را_که_دارییم،نمی دانییم
🍃 امروز هرگاه خواستید کلمهای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند!
👈 قبل از اینکه بخواهید از مزه غذایتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد!
👈 قبل از اینکه از همسرتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که برای داشتن یک همدم به درگاه خدا زاری میکند!
👈 امروز پیش از آنکه از زندگیتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام از این دنیا رفته است!
👈 قبل از آنکه از فرزندانتان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که آرزوی بچهدار شدن دارد اما عقیم است!
👈 قبل از آنکه شکایت کنید که چرا کسی خانهتان را تمیز نکرده یا جارو نزده، به آدمهایی فکر کنید که مجبورند شب را در خیابانها بخوابند!
👈 پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
👈 و پیش از آنکه از شغلتان خسته شوید و از آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید!
👈 اما قبل از اینکه به فکرِ گرفتن انگشت اتهام به سوی کسی یا محکوم کردن او بیفتید، بیاد بیاورید که هیچ کدام از ما بیگناه نیستیم و همه به یک خالق جواب پس میدهیم.
👈 و زمانی که افکار ناامید کننده در حال درهم کوبیدن شماست، لبخندی بزنید و خدا را بخاطر زنده بودنتان شکر کنید.
✅ زندگی یک نعمت است، از آن لذت ببرید، آنرا جشن بگیرید و ادامهاش دهید.
•┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شایداستورۍ📲♥️
بدون شرح ببینید :)#سرداردلها🌱 #روز_دانشجو مبارک •┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈• ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃 @yazainab314