☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_هفتم
همه مسافرها در حال سوار شدن بودن.مدافعانی که ازهمسر و فرزاندانشان بخاطر اعتقادی والا میگذشتند
.پدرانی را می دیدم که دل از فرزند کوچکشان میبریدند و فرزندانی را دیدم که درآغوش مادر اشک میریختند و همسرانی که سعی میکردند لبخند بزنند تا همسرشان را با خیالی آسوده راهی کنند ,هرچند عمیقا در قلبشان ترس برنگشتن عشقشان را داشتند.
ترسی که ان لحظه به جان من هم افتاده بود و باعث شده بود همه تن چشم شوم و رفتار و حرکات کیان را تا لحظه اخر ببینم و بخاطر بسپارم رنگ نگاه و لبخندش را.
چشم دوخته بودم به کیانی که در آغوش مادر جای گرفته بود و از مادرش میخواست دعاکند که هرچه خیراست برایش اتفاق بیفتد.
مردانه به آغوش پدر رفت و از او بخاطر زحماتش تشکر کرد و حلالیت طلبید.
به آغوش برادرش رفت و مادر و خواهرش را به او سپرد و خواست که جای خالی اش را برای انها پرکند.
زهرا را به آغوش کشید و قربان صدقه دردانه خواهرش رفت و التماس کرد که بی قراری نکند و اشک نریزد تا با خیال آسوده راهی شود.
از خانم جون بخاطر آمدنش تشکر کرد و از اوهم خواست تا برایش دعای عاقبت به خیری کند و در آخر روبه روی من ایستاد.
متوجه شدم که همگی خودشان را حرف زدن مشغول کردند تا ما معذب نشویم.
کیان درحالی که لبخند برلب داشت و نگاهش به انگشتر بود گفت:
_خب دیگه وقت خداحافظیه.امیدوارم اگر تو این مدت حرفی یا رفتاری داشتم که ناراحتتون کرده حلالم کنید.
من سر قولی که قبلا بهتون دادم هستم شما هم سر قولی که الان به من دادید باشید.هوای زهرا رو داشته باشید.
دلم میخواست این انگشتر رو به خودتون بدم تا دستتون کنید تا خدا همیشه مواظبتون باشه ولی میدونم قبول نمیکنید پس لطفا همیشه واسه خودتون آیت الکرسی بخونید من هم میخونم براتون.
روژان خانوم حلالم کنید.خدانگهدار.
_به امیددیدار
با همه خداحافظی کرد و سوار اتوبوس شد.
زهرا در آغوشم اشک ریخت و من دلداری اش دادم و بخاطر قولی که به کیان دادم مقابل نگاهش نه اشک ریختم و نه بغض کردم فقط تا لحظه ای که از جلو چشمانم دور شود نگاهش کرد..
کیان در برابر دیدگانم محو شد و من هنوز چشم به راه دوخته بودم .
با صدای زهرا به او نگاه کردم
_روژان هنوز نرفته دلتنگشم چطوری 3 ماه دوریش رو تحمل کنم,دق میکنم
_این روزها هم میگذره عزیزم.مگه من مردم که تو دق کنی خوشگله
_خدانکنه
خانم جون صدایم زد
_روژان جان
به سمتش چرخیدم
_جانم خانجون
_بهتره بریم عزیزم
ثریا جون اشکهایش را پاک کرد و به خانم جون گفت:
_کجا حاج خانوم ؟بفرمایید بریم خونه
_ممنونم دخترم ولی بهتره بریم
ان شاءالله بهتون سر میزنم شماهم حتما با زهراجون تشریف بیارید خوش حال میشم.
_چشم حاج خانوم حتما مزاحمتون میشیم
_رحمتید مادر.ان شاءالله پسر دسته گلتون هم به سلامتی برگردند
خانم جون من را مخاطب قرارداد
_بریم گلکم
_بریم خانجون
دست زهرا را گرفتم
_زهرا جونم شماره ام رو که داری هرموقع کاری داشتی یا دلت گرفته بود زنگ بزن حتما میام پیشت .آدرس خونه خانجون و خونه خودمون رو میفرستم واست حتما بیا .نبینم غصه بخوریا
تا وقتی داداشت برگرده قول میدم تنهات نزارم.
اشکهایش را پاک کردم و او را به آغوش کشیدم
_زهرا جونم مثل خواهر دوستت دارم پس قول بده دیگه اشک نریزی
_روژان دوستت دارم .از خدا ممنونم که با تو آشنا شدم .ممنونم که امروز اومدی.چشم دیگه گریه نمیکنم .تو هم قول بده بهم سر بزنی
_چشم حتما
به سمت ثریا جون و حسین آقا رفتم
_ان شاءالله آقای شمس به سلامتی برمیگردند.با اجازه اتون من میرم
اقای شمس نگاهی پدرانه به من کرد
_ممنونم دخترم که امروز زهرا رو تنها نگذاشتی و کنارش بودی.برو باباجان به سلامت
لبخندی زدم
_خواهش میکنم وظیفه بود.خدانگهدارتون
ثریا جون بغلم کرد
_خیلی خوش حالم که دیدمت عزیزم.کیانم از شما خیلی برام گفته بود.حتما به ما سر بزن خوشحال میشم بیشتر ببینمت
در حالی که از خجالت گونه هایم رنگ گرفته بود از او جدا شدم
_استاد شمس به من لطف دارند.چشم خانم شمس مزاحمتون میشم
_دوست دارم از این به بعد بهم بگی ثریا یا خاله
_چشم خاله جون.
_قربونت برم.برو عزیزم حاج خانوم رو زیادی سرپا نگه داشتیم.
_با اجازه اتون.
به برادر کوچکتر کیان نگاه کوتاهی کردم
_با اجازه اتون خدا نگهدار
ثریاجون رو به من گفت:
_دخترم اگه وسیله نیست کمیل جان شما رو برسونه
لبخندی زدم
_ممنونم خاله جون وسیله هست با اجازه تون خدانگهدار
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_چهل_هفتم
صدای اذان مغرب که در صحن پیچید از هم جدا شدیم .کیان در صف آقایان و من در صف خانم ها به نماز ایستادم.
خواندن نماز داخل صحن بسیار دلنشین بود. بعد از نماز و تحویل سوغاتی ها ،قدم زنان به هتل برگشتیم .
مشغول چیدن خریدها داخل چمدان بودم که کیان روبه رویم نشست و به من زل زد .
با لبخند گفتم
_چیه؟
_هیچی
_پس چرا به من نگاه میکنی
_یکهو دلم برات تنگ شد
زدم زیر خنده
_راستش بگو چی میخوای بگی که چشمات دو دو میکنه
با چشمانی گرد شده نگاهم کرد
_یا عجبا ! چطوری فهمیدی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم
_من بزرگت کردم ننه جون معلومه که میشناسمت.
یکهو با دست به پیشانی اش کوبید.با چشمانی گرد شده نگاهش کردم
_واااا چی شده ؟چرا خودتو میزنی ،من به جای پیشونیت دردم گرفت
لبخندی نمکین برلب آورد
_گفتی ننه جون یادم اومد واسه خانجون سوغات نخریدیم
چقدر از دست خودم عصبانی بودم که او را فراموش کرده بودم .
_خاک تو سرم فراموشش کرده بودم.
اخم کمرنگی بر پیشانی اش نشست
_خاک تو سر دشمنات،غصه نداره که یا بعد شام میریم و یا فردا صبح خرید میکنیم .
_باشه عزیزم.آخرش هم نگفتی چی میخواستی بگی
چشمکی زد
_دیگه بهت نمیگم اصرار نکن.
نیشگونی از بازویش گرفتم
_سرکار گذاشتن من عواقب خوبی نداره گفته باشم
قهقهه اش به هوا رفت
&ادامه دارد...
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصل_دوم
#قسمت_چهل_هفتم
_تخصصت قلبه آقای دکتر، قلب من
الاندر بهترین وضعیته؛ توی کار
همکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو
هم ها!
در خانهی محبوبه خانم را که باز
میکردند، صدای زنگ خانه هم آمد
صدرا از همانجا گفت:
_من میرم در رو باز میکنم.
ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجا
نشسته بود. زینب روی پایش نشسته
و با دستهای کوچکش صورت مادر را
نوازش میکرد.
ارمیا که عاشقانههای مادری-دختری را
تماشا میکرد، قند در دلش آب میشد.
نگاه آیه که بالا آمد به چشمان ارمیا که
رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا
پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد:
_خوبم، نگران نباش!
به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل
نشست، در باز شد و مسیح و یوسف
وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که
در خانه پیچید محبوبه خانم گفت:
_خدایا شکرت که توی این خونه هم
صدای شادی پیچید!
صدرا رو به مادرش کرد و گفت:
_بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که
پسرای ناخلف شدن!
یوسف صدرا را نمایشی هل دادوگفت
بهتون میزنی؟
_مگه چیکار کردیم؟ شما چرا توی این
مدت اینجا نمیومدید؟
صدرا: اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا،
خودت بیا گوششون رو بپیچون!
محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته
بود با لحن غم انگیزی گفت:
ِ _شما که هستید زندگی رنگ زنده بودن
میگیره، شما که میرید، روح زندگی میره؛
هر وقت تونستید بیایید، شما هم برام
مثل سینا و صدرا هستید!
آه کشید و ادامه داد:
_حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻