علیالهادیدوماهقبلشهادتش
میگفتیکشبتوخواب🙈
دوستشهیدمودیدم.😍
پرسیدمشماشهیداحمد
مشلب هستی؟🤓
گفت:بله🌈
گفتمازشمایک☝️
درخواستدارموآناینکه
اسممنرانیزجزوشهدا،📝
درلیستیکهحضرتزهرا
سلاماللهعلیهامینویسدوشمارا
گلچینمیکندبنویسی؟✏️
شهیداحمدمشلببهمنگفت:
اسمتچیست؟!🤔
گفتم:علیالهادی!🤗
شهیداحمدمشلبگفت:
ایناسمبرایمنآشناست،😍
مناسمتورادرلیستیکهنزد
حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)😇
بوددیدهاموبهزودیبه
ماملحقخواهیشد.😘
#درخواستی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#شهید
احمد مشلب
دلم #تو را میخواهد...
دوباره با نگاه مهربانت،دستانم رابگیری و از لجنزار خودم بیرون بکشی...
پاکم کنی...😔
نفهمم چگونه اما دوباره مرا به دیار خودت ببری و بنشانیم یک گوشه ی آرام!
گوشه ای که همان هوا باشد و همان #خاک...
و همان #من...
بنشینی کنارم و چشم خوانی کنی تمام حرفهای دلم را... .😊
ای تویی که نمیدانمت!
نمیخوانمت!
نمیبینمت!
میدانم بدم و میدانم بارها گذشته ام از گذشت هایی که نباید می گذشتم اما...
عاجزانه از تو میخواهم
به قیمت گناهانم #از_من_نگذری...
#درخواستی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_هشتم
با کشیده شدن دستم به زهرا نگاه کردم نگران لب زد:
_روژان چی شده عزیزم چرا هراسونی ؟
با بلند شدن صدای اذان دو زانو روی زمین نشستم و از ته دل زار زدم:
_خدااااا مواظبشی مگه نه ؟کیان برمیگرده مگه نه؟اون نمیزنه زیر قولش ، نمیزنه زیر قولش!
زهرا مرا به آغوش کشید و هم پای من اشک ریخت.
با کمک خانمهایی که اطرافمان تجمع کرده بودند به داخل امامزاده رفتیم .
خانم جوانی درحالی که لیوان آب در دست داشت رو به رویم نشست و آن را به سمتم گرفت
_بیا کمی آب بخور .داری از حالی میری عزیزم
_نمیخورم ممنونم
زهرا لیوان راگرفت و به لبم نزدیک کرد
_روژان یکم بخور .خواهش میکنم.
بالاجبار لیوان را گرفتم و جرعه ای آب نوشیدم.
_روژان جان من میخوام نماز بخونم .عزیزم تو اگه حالت خوب نیست بشین تا من بیام
_نه منم میخوام نماز بخونم ،الان فقط نماز میتونه دلمو آروم کنه .
_باشه عزیزم.پس پاشو نماز جماعت شروع شد
هردو در صف نمازگزاران ایستادیم .
خدا را به اولیاء و ائمه قسم دادم که کیان را صحیح و سالم به من و خانواده اش برگرداند.
نذر کردم اگر کیان سالم از این سفربرگشت چادر بپوشم .
وقتی دلم آرام گرفت با زهرا از امام زاده خارج شده و به سمت عمارت جناب شمس به راه افتادم
_روژان .نمیخوای بگی تو امامزاده چه خوابی دیدی؟
با یادآوری کیان و خوابش با صدایی لرزان گفتم
_خانجونم میگه هروقت خواب بد، دیدی واسه هیچ کس تعریف نکن.نمیخوام در موردش حرف بزنم.
دیگر حرفی بینمان زده نشد .
روبه روی عمارت نگه داشام، دست زهرا را گرفتم با خجالت و من من کنان گفتم:
_زهرا خواهش میکنم ازت اگه کیان تماس گرفت خبرش رو بهم بده .فرقی نمیکنه چه زمانی باشه حتی اگه نصف شب باشه !قبوله؟
_باشه عزیزم هرموقع تماس گرفت بهت خبرمیدم.نمیای بریم خونه؟
_نه دیگه دیروقته باید برم، خانجون منتظرمه
_ممنون که اومدی.سلام به خانجون برسون
_وظیفه بود عزیزم.باشه چشم .تو هم سلام به خاله برسون خداحافظ
_رسیدی خونه زنگ بزن.خدا حافظ
دوهفته از دیدارم با زهرا گذشت .دوهفته ای که برای فرار از فکر و خیال کیان به کتابهایم پناه آورده بودم و خودم را درگیر امتحانات و دانشگاه کرده بودم .
در این دوهفته فرزاد بارها تماس گرفته بود و من یا تماسش را پاسخ نمیدادم و یا رد تماس میزدم .
آخرین روز امتحاناتم بود .انقدر ان کتاب را خوانده بودم که از دیدن متنش حالم بد میشد.
امتحانش مثل آب خوردن بود برایم،
در عرض بیست دقیقه پاسخ دادم و از سالن امتحانات خارج شدم.
روی یکی از نیمکت ها به انتظار مهسا و زیبا نشستم و خودم را مشغول فضای مجازی کردم .
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با صدای سلامی ،از صفحه گوشی چشم گرفتم و به سمت صاحب صدا نگاهی انداختم
فرزاد روبه رو ی من استاده بود.
با چشمانی گرد شده و ابروهایی بالا داده .گفتم
_علیک سلام.
_میتونم کنارتون بشینم؟
_نخیر اصلا.
نگاه از او گرفتم و به سمت دیگر،در سالن جلسات،نگاه انداختم
_نگفتید امرتون؟
_امری ندارم .اومدم امروز ازتون خواهش کنم به حرفم گوش بدید
_من دلیلی برای شنیدن حرفهای شما نمیبینم
_دلیل بالاتر از این که عاشقت شدم
چنان با شتاب گردنم را به سمتش چرخاندم که صدای شکستن مهره های گردنم به گوش او هم رسید.
_فکر کنم این شیوه مخ زنی مدتهاست قدیمی شده اقای دکتر
_من هیچ وقت نیاز به مخ زنی نداشتم
_بله یادم نبود همه واسه شما سرو دست میشکوندن و خودشون رو آویزون شما میکردند
_دقیقا همینطور بوده و تو اولین نفری هستی که توجه منو به خودش جلب کرده ،داره برام ناز میکنه
_ناز !اونم من!
بی توجه به او خندیدم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_نهم
_آقای دکتر اشتباه گرفتی من اهل ناز کردن نیستم ،حتی اگه بودم هم شما اونی که باید واسش ناز کنم نیستید
_میشه بگی دقیقا مشکلت بامن چیه؟
_من مشکلی ندارم با شما
_بببین روژان تو از حرف های اون روز من بد برداشت کردی.
_نه اتفاقا خیلی هم درست برداشت کردم .از نظر شما دختری خوبه که حجاب نداشته باشه .دختری که موهاش رو به بریزه بیرون .هفت قلم آرایش کنه و برای هرپسری که رسید عشوه بریزه
_کی گفته این نظر منه ؟من فقط از اینکه دست و پای دخترا رو بخاطر حجاب و اسلام بستن ،بدم میاد.گفتم این پوشش واسه قدیمه نه الان که دنیا مدرنیته شده.
_اسلام با فحشاو فساد جنسی و بی بند و باری که الان تو کشورهای غربی که شما شیفته اشون هستید،اسم آزادی میگذارن، مخالفه.اگه همه خانمها بدون حیا و عفاف و حجاب به اسم آزادی تو شهر جولون بدهند دیگه هیچ خانواده ای مستحکم نیست.
آقا فرزاد اون زنی که ایده ال شماست دو روز دیگه وقتی یکی بهتر از شما ببینه میزاره و میره چون نمیدونه حیا چیه.
البته شما و طرز فکرتون هم مقصرید چون مردی که می خواد زنش به چشم همه زیبا بیاد و واسش فرقی نداشته باشه که بقیه اندام زنش رو ببینن یا نه، به همسرش این اجازه رو داده .
من اون آدمی که شما دنبالش هستید نیستم.بی خیال من بشید
_من بی غیرت نیستم ولی دوست ندارم تو کشوری که ساکنش هستم به چشم یک آدم متحجر منو نگاه کنند و قضاوت بشم.در فرانسه زن ها آزادن هرطور که دوست دارن لباس بپوشن و رفتار کنند
من که از بحث کردن با فرزاد خسته شده بودم پریدم وسط حرفش
_حتما واسه همینه که بیش از یک چهارم زن های فرانسوی شب جرات نمیکنند از خونه هاشون تنها بیان بیرون ، چون خشونت علیه زنان اونجا بیداد میکنه.
اقا فرزاد اونایی که این فکر رو انداختن تو سر امثال شما فقط به فکر این بودن که جیب هاشون رو پر پول تر کنند.
با رواج بی حجابی باعث شدند فرهنگ مصرف گرایی ایجاد بشه.
علاوه براینکه به جنس زن به عنوان یک کالا نگاه میکردند و ارزش گزاری میکردند.
اونقدر زنان رو غرق تجملات و نوع آرایش و پوشش کردند که زن ها همه وقت و پولشون رو صرف چیزهای بی خود کردند و یادشون رفت که میتونن از لحاظ علمی هم تراز آقایون باشند .یادشون رفت ارزششون چقدر بالاست و نباید دم دستی باشند.
آقای دکتر بحث کردن بی فایده است در ثانی با اختلاف عقیده ای که من و شما باهم داریم بهتره منو فراموش کنید و برگردید همون فرانسه
_اما
_ببخشید من باید برم .خدانگهدار
بی توجه به فرزاد از کنارش گذشتم .
به مهسا پیام دادم که من زودتر میروم، سوار ماشین شدم به سمت خانه خانم جون به راه افتادم.دلم عجیب هوای کیان را کرده بود.
مرد مورد علاقه من که نماد غیرت و پاک دامنی بود کجا و این دکتر غرب زده کجا .
تصمیم گرفتم در اولین فرصت با مادر صحبت کنم تا فرزاد را برای همیشه از زندگی من خط بزند .
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتادم
با ورودم به حیاط متوجه کفش های زنانه دم در شدم.
نزدیک تر که شدم کفش های مادرم را شناختم .
میخواستم وارد خانه شوم که با شنیدن اسمم از زبان مادر ،رادارهایم فعال شد .
بدون هیچ سر و صدایی فال گوش ایستادم.
اگر پدر مرا در این حال میدید قطعا تکه بزرگم،گوشم بود.
حواسم را دادم به گفته های مامان:
_مامان جان، روژان بچه اس عقلش نمیکشه شما باهاش حرف بزنید .اخه کی بهتر از پسر هیلدا !هم با کمالاته هم تحصیل کرده و خانواده داره هم دکتره.
_سوده اگه روژان بچه اس چرا میخوای شوهرش بدی و اگه به سن ازدواج رسیده پس بزار خودش انتخاب کنه .روژان اون قدر عاقل هست که خوب و بد رو تشخیص بده
_مامان جان اون اگه خوب و بد رو تشخیص میداد این بلا رو سر پوشش نمیاورد.
_اینکه اونقدر خانم شده و با اون حجاب برازنده تر شده بده؟به نظراتش احترام بزار چرا کاری میکنی ازتو هم فراری بشه ؟من بهت اینو یاددادم که خواسته هات رو به بچه هات تحمیل کنی؟سوده دخترت هم عاقله و هم بالغ ،پس مثل بچه های دوساله باهاش رفتار نکن. واقعا بچم حق داره با این اخلاق تو از خونه فراری بشه
_وااااا مامان
دیگر بس بود به اندازه کافی شنیده بودم .
الان بهترین فرصت بود که با مادرم صحبت کنم و شر فرزاد را از سرم کم کنم
کمی از در فاصله گرفتم انگار که تازه وارد حیاط شده ام .
با صدای بلند از همانجا دادزدم:
_اهالی خونه نیستید ؟
خانم جون در را باز کرد و با لبخند گفت:
_بیا تو عزیزم خسته نباشی.بیا داخل مهمون داریم
_واقعا!کی هست مهمونمون؟
_غریبه نیست ،مادرته
گونه خانم جون را بوسیدم و به داخل رفتم.
مادرم روی مبل نشسته بود
_سلام عرض میکنم بانو .از این طرفا.نگفته بودید تشریف میارید
_واسه اومدن به خونه مامانم باید از تو اجازه میگرفتم؟
_ جسارت نکردم خدمتتون، بله شما صاحب اختیارید .گفتم اگر خبر میدادید گاوی گوسفندی چیزی جلو پاتون قربونی میکردیم
_ماشاءالله چهل گز زبون داری
_با اجازه اتون من برم تو اتاقم زبونم رو متر کنم ببینم واقعا چهل گز میشه یانه.
_من حریف زبون تو نمیشم
با خنده به اتاقم رفتم .لباسهایم را عوض کردم.
به سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم ،چیزی به اذان ظهر نمانده بود.
با صدای خانم جون که مرا فرامیخواند به پیش او و مادرم رفتم
_جانم خانجون
_عزیزم بیا چایی بخور خسته ای
نگاهی به مادرم کردم که بی تفاوت به من به برنامه تلویزیون چشم دوخته بود.
_قربونت بشم که انقدر به فکرمی خانجونم .اره واقعا امروز خیلی خستم .بخاطر وجود یه آدم مزاحم که از قضا دکتر هم بود زیادی خسته شدم
تا اسم دکتر آمد مادرم همچون برق گرفته ها گفت:
_فرزاد اومده بود سراغت؟
_بله.مگه واسه همین برنامه کلاسی من رو بهش نداده بودید
_به جای این حرفها بگو ببینم چی میگفت؟
_در مورد حقوق زنان تو فرانسه باهم بحث کردیم خواستگاری کرد منم بهشون جواب منفی دادم تموم شد
_خیلی خودسر شدی روژان.توفکرنمیکنی لازمه نظر من و باباتو بپرسی بعد خواستگارت رو رد کنی
_مگه شما و بابا قراره باهاش ازدواج کنید.مامان جان من با آدمی که بی غیرته و ترجیح میده زنش بدون حجاب تو خیابون جولون بده ازدواج نمیکنم .درثانی من اصلا دوست ندارم برم فرانسه زندگی کنم مامان جان ازتون خواهش میکنم دیگه در مورد اقای دکترتون با من حرفی نزنید من حرفام رو با خودش زدم. با اجازه اتون میرم تو اتاقم
خانم جون با ناراحتی گفت
_چایی نخوردی عزیزم
_ببخشید خانجون بعدا میخورم
باناراحتی به اتاقم برگشتم .جانمازم را پهن کردم تا قبل از وقت نماز کمی با خدای خودم راز و نیاز کنم.
&ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید احمد مشلب🌺
عشق به ولایت🌺
احمد عاشق امام خامنه ای بود و همه سخنرانی های ایشان را از شبکه صراط گوش می داد. می گفت باید در مسیر ولایت ثابت قدم باشیم و هر چه ایشان می گوید قبول داشته باشیم.
احمد همیشه می گفت: ما هر چه داریم از عاشورا و انقلاب امام خمینی است.
سنت حسنه🌷
احمد سفارش می کرد که به ایتام رسیدگی کنیم. از بچه های کشافه می خواست هر کس چیزی با خود از خانه بیاورد و همه را به خانواده مستضعفی که می شناخت می داد. با این کار همه را در این امر مستحب شریک می کرد. بچه ها همچنان راه احمد را ادامه می دهند.
منبع: ملاقات در ملکوت، مهدی گودرزی، ترجمه آمنه صفا
شهید احمد مشلب
#شھیداحمدمشلب
#درخواستی
#یادش_باصلوات
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#شهید احمد محمد مشلب
🍃💐اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💐🍃
#درخواستی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
ازنیلردشدهای...؛
وبهساحلرسیدهایی!
ماغرقفتنهایم💔
دعا کن
برایما...(:
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨💫ــــــــــــــ✾ــــــــــــ✨💫
من یک دخــــــ💛تر چادریم....
#دختران_چادری❤️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید حزب الله احمد محمد مشلب🌷
نام: احمد مشلب
نام پدر: محمد مشلب
ولادت: 1374/06/09 (لبنان/نبطیه)
شهادت: 1394/12/10 (سوریه/تل حمام)
وضعیت تاهل: مجرد
نام جهادی: غریب طوس(به دلیل علاقه شدید به امام رضا(ع)این نام را انتخاب کردند)
اخرین مقام: سرباز بی بی زینب(س)
نحوه شهادت: از جزئیات شهادت ایشان چیزی منتشر نشده
سن شهادت: 20ساله
علاقه: امام رضا(ع)
قسمتی از وصیتنامه شهید:
خدا تو را کمک کند ای امام زمان! ما انتظار او را نمی کشیم؛ او انتظار ما را می کشد و وقتی خودمان را درست کنیم و اصلاح کنیم بعد ساعاتی ظهور می کند
#یادش_باصلوات
#شھیداحمدمشلب
#درخواستی
#یادش_باصلوات
زڪات دانستن این مطلب ارسال برای دیگران
است
°•°☘°•°↷
♥️♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
෴෴෴෴෴෴෴෴෴
••
خدا در #قرآن منتظرِحرفزدن با ماست؛
ما با نخواندنش میگوییم #خدا چرا
جوابِ ما نمیدهد..!
•🌱•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
سلام به کاربرهای عزیز🖐🏻
انشالله حال دلتون خوب و روزتون خوش باشع💖
چالش امروز رو با نام و یاد خدا شروع میکنیم💫
فقط یک نکته ی کوتاه😍:
🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡💛🧡
موضوع چالش امروز سوالاتی دربارهی زندگی یک امام هستش یعنی شما چطوری باید پاسخ سوالات رو بدید:
1⃣اول از همه اینکه سوالات چهار گزینه ای نیست بلکه تشریحی هستش.
2⃣دوم اینکه سوالات کوتاه با جواب کوتاه هستند.
3⃣سوم اینکه شما باید اطلاعات عمومی تون قوی باشع.
4⃣ نکته ی چهارم اینکه خواهش میکنم موقع جواب دادن سوالات چت اضافی نکنید تا خدایی نکرده مشکلی پیش نیاید.
5⃣نکته ی پنجم اینکه خواهشمندم دیگه بعد از پر شدن ظرفیت اسم ندید.
6⃣ نکته ی ششم اینکه هرکسی که در چالش شرکت کرده تا آخر چالش آنلاین باشه چون اگر بعد از تموم شدن وقت جواب رو بفرستید قبول نمیکنم.
7⃣ نکته ی هفتم انشاالله پایان چالش پاسخ گوی سوالات شما در رابطه با چالش هستم
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨
💛 موضوع چالش: سوالاتی درباره ی زندگی امام حسین علیه السلام✨
💛زمان:همین الان✨
💛ظرفیت: هفت نفر✨
💛مکان:کانال دختران تمدن ساز✨
💛 جایزه:به مناسبت رسیدن شب یلدا چند عدد استیکر شب یلدایی✨
💛سطح :متوسط✨
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨
اسم بدید به این آیدی👇🏻
@Mmkosar84
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨
💛کوثر✨
💛 محیا✨
💛رضوانه✨
💛 مهرناز✨
💛 ریحانه✨
💛مهدیه✨
💛مرضیه✨
💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨💛✨
1.هنگامی که امام حسین(ع)متولد شد چه تعداد ملک به همراه جبرئیل جهت تبریک و تهنیت از آسمان بر پیامبر اکرم نازل شدند؟
جواب+اسمت