✨🌼✨
برای "آرامش" هم دعا کنیم
برای "قضاوت" نکردن
برای زرنگی نکردن
برای وفای به عهد
برای مهربان بودن
برای دلی را نشکستن
برای "انسانیت" دعا کنیم …
شاید اگر بخواهیم و
برای بهتر شدن تلاش کنیم ،
دیگر لازم نباشد از همدیگر
"طلب حلالیت" داشته باشیم!
خوب باشیم و انسان...
همدیگر را "دعا" کنیم ..
┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حکمت_17_نهج_البلاغه :
"وَسُئِلَ(علیه السلام) عَنْ قَوْلِ الرَّسُولِ(صلى الله علیه وآله):«غَیِّرُوا الشَّیْبَ وَلاَ تَشَبَّهُوا بِالْیَهُودِ»
إِنَّمَا قَالَ(صلى الله علیه وآله) ذَلِکَ وَالدِّینُ قُلٌّ، فَأَمَّا الاْنَ وَقَدِ اتَّسَعَ نِطَاقُهُ، وَضَرَبَ بِجِرَانِهِ، فَامْرُؤٌ وَمَا اخْتَارَ"
✅امام امیرالمومنین علی علیه السلام در پاسخ به سوالی که از ایشان درباره این گفتارِ پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله سوال شد:
"موهای خود را تغییر دهید( وآنرا رنگ وخضاب کنید)و خود را شبیه یهود نسازید"،فرمودند:
"این سخن را پیامبر زمانی فرمودند که پیروان اسلام کم بودند اما امروز که اسلام گسترش یافته وآرامش و امنیت برقرار شده(و دین،استقرار یافته است)هرکس مختار است(که رنگ وخضاب کند یا نه)
#ارسالی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حکمت_17_نهج_البلاغه :
📝شرح حکمت:
✅احکام اسلام در یک نگاه به دو دسته تقسیم میشود:
1⃣_احکام ثابت و لایتغیر مانند نماز و روزه که برای همیشه جزئی از دین اسلام شمرده شده واز واجبات است.
2⃣_احکام موقت و قابل تغییر:
آنچه در این حکمت آمده است از نوع دوم است یعنی پیامبر اسلام، در بُرهه ای از زمان که تعداد مسلمانان کم و از همین تعداد کم،تعدادی از آنها پیرمردانی بودند با موهای سفید
❇️و همین مساله میتوانست،موجبات تضعیف روحیه مسلمانان وتقویت روحیه دشمن را فراهم کند زیرا اینطور برداشت میشد که طرفداران اسلام،تعدادی پیرمردان هستند که شکست آنها به راحتی ممکن است
✅ به همین دلیل پیامبر اسلام دستور دادند تا آنها،موهای خود را رنگ کنند تا جوان نشان داده شوند که خود همین مساله علاوه بر تقویت روحیه مسلمانان،از سوءاستفاده دشمنان جلو گیری میکرد،
✅اما از آنجا که پیامبر نمی خواستند مسلمانان،علت واقعی این کار را بدانند_که خود همین مساله،باعث تضعیف روحیه آنها میشد_علت این کار(رنگ کردن مو را)شبیه نشدن به یهودیان اعلام کردند،زیرا یهودیان،اجازه این کار(رنگ کردن مو)را به خود نمی دادند.
🔍نکته ها:
✅هرگونه قول وفعلی که موجب تضعیف موقعیت اسلام ومسلمانان شود از نظر اسلام جایز نیست
✅مسلمانان باید از هر وسیله مشروع،برای تقویت روحیه وجایگاه خود ودین اسلام ،استفاده کنند
✅رنگ کردن موی سر،در آن موقعیت زمانی،نوعی پدافند غیر عامل بوده است که البته با توجه به شرایط زمان ومکان،این وضعیت تغییر میکند.
✅گرچه دستور پیامبر درآن زمان مبنی بر رنگ گردن موی سر،یک دستور موقت بود اما اجرای آن لازم و واجب بود،لذا هیچ یک از مسلمانان حق مخالفت نداشت
✅بنابراین ما هم باید بنگریم آنچه را اماممان به مصلحت جامعه میداند،انجام وآنچه را که به صلاح مملکت واسلام نمیداند،ترک کنیم تا موجبات تقویت اسلام ومسلمین را فراهم کنیم وباعث تضعیف آن نشویم
#ارسالی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#زیباترین_هدیه_های_خدا -۶😍🍃
💥امتحانای خودتو تشخیص بده.
مدام به اتفاقات اطرافت دقت کن😒
هیییییچ چیز در دنیا "تصادفی نیست".
همش برای امتحانته.
✔️اصلا "خدا با ما کاری غیر از امتحان نداره".
امتحان میکنه برای اینکه بتونی بیشتر "عبد" بشی.
✨امتحان گرفتن خدا از تو
به این معناست که خدا تو رو "آدم" حساب کرده
خدا خیلی بهت احترام گذاشته که امتحانت میکنه.👌🏼
🌸خواسته خودت جاتو توی بهشت انتخاب کنی..
🌺زندگی ما چیزی غیر از امتحان نیست.
اصلا معنا نداره خدایی که عادل هست
به یکی پول بده و به یکی نده.
"مگر اینکه بخواد امتحان کنه".
👈🏻مولا وقتی به عبدش امتحان میده
🍃با نگرانی هی مراقبه که بندش اذیت نشه. ...
از اونطرف هم نمیشه امتحان نگیره. امتحان برای رشدش لازمه.
🌺همش نگران بندش هست که یه موقع خراب نکنه..
هی کمک براش میفرسته..
هی نازشو میکشه..
هر چی خراب میکنه، میگه عیب ندار
این دفعه خوب میشه...
حتما این دفعه دیگه سرش به سنگ خورده میاد عبد میشه..
اما ما...
&ادامه دارد ...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
✍🏼 شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔻خواهران من برادران من، عزیزان مشتاق! تاکسی شهید نبود شهید نمیشود. شرط شهید شدن شهید بودن است. اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او از رفتار او از اخلاق او استشمام شد بدانید او شهید خواهد شد. تمام شهدای ما این مشخصه را داشتند. قبل از اینکه شهید شوند، شهید بودند. نمیتواند کسی را قبل از اینکه علم بیاموزد عالم شود. شرط عالم شدن علم آموزی است؛ شرط شهید شدن، شهید بودن است.
#حاج_قاسم
#حاج_قاسم_سلیمانی🌷
⌠ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_هفتم
خانم جان با دو فنجان چای وارد حیاط شد .
بوی چای سیب به مشامم رسید و من از بوی خوش آن سرمست شدم .
_چقدر هوس چای سیب کرده بودم خانجون
_بخور نوش جونت.
جعبه شیرینی را باز کردم و به سمت خانم جان گرفتم
_بفرمایید شیرینی تا خدمتتون عرض کنم
خانم جان دست دراز کرد و با لبخند یک شیرینی برداشت . هیچ چیزی به اندازه لبخند زیبای خانم جان نمیتوانست مرا تا این حد از خود بی خود کند
_من قربون لبخنداتون بشم.
_دور از جون.تا دقم ندادی بگو مناسبت این شیرینی و لبخندهای کج و کوله تو چیه
_وا خانجون لبخندای من کجا کج و کوله است.عرضم خدمتتون که آقای شمس برگشته
خانم جان شیرینی اش را روی پیش دستی مقابلش گذاشت
_آقای شمس مگه جایی رفته بود که حالا تو از اومدنش انقدر ذوق کردی؟
_خانجونچرا اذیتم می کنید آخه!منظورم کیان بود
خانم جان خندید
_آهان پس بگو یار از راه رسیده و تو جان دوباره گرفتی
بی خیال شرم دخترانه شدم و بلند زیر خنده زدم.
خانم جان لبش را گژید و با لحن توبیخ گرانه زمزمه کرد
_دختر هم دخترای قدیم !تا اسم یار میومد تو هفت پستو قایم میشدن.
بلندتر از قبل خندیدم
_خانجون الان قحطی شوهر اومده آخه.تا یکی گفت سلام باید بگی منو عقد کن والسلام
خانم جان هم به چرت و پرتهایم خندید
_بیا بشین موهاتو ببافم گیسو کمند من ! تو نمیخواد غصه بخوری من خودم این خونه رو مهر کیان میکنم تا بیاد تو رو بگیره
در حالی که میخندیدم پشت به خانم جان نشستم تا موهایم را ببافد و خودم غرق شدم در خیال کیان .
بعد از نهار به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم .
صدای گوشی موبایلم به گوشم رسید.
گوشی را برداشتم و روی تخت دراز کشیدم
شماره زهرا روی صفحه خودنمایی میکرد.با تصور اینکه ممکن است کیان باشد ضربان قلبم بالا رفت.
تماس را برقرارکردم
_سلام خوشگله
صدای زهرا که پیچید ذوق و شوقم کور شد .هنوز هم از دستش دلخور بودم
_سلام
_میدونم از دستم ناراحتی ولی باورکن من مقصر نیستم
_میدونم وقتی داداشت رو دیدی یادت رفت روژانی هم هست.
_این چه حرفیه آخه .مگه میشه خواهرمو یادم بره.باور کن کیان نگذاشت بهت خبر بدم.بگم خدا چیکارش کنه
_حالا نمیخواد بندازی گردن ایشون .ان شاءالله خدا خوشبختش کنه
_به جون خودم کیان نگذاشت خبر بدم .دیر وقت رسید خونه و بی خبر . میخواستم بهت خبر بدم ولی گفت میخواد سورپرایزت کنه
_اصلا اون از کجا میدونست تو میخوای به من خبر بدی
_خب راستش... راستش..
_زهرا من من نکن زود بگو ببینم نکنه بهش چیزی گفتی؟
_من خب ،نه، من نگفتم .بابا گفت بهت خبر بدم از نگرانی دربیای
_وای خاک برسرم ،بابات از کجا فهمیده؟
_همون روز که رفتیم سپاه ،تو بامن اومده بودی، هرکسی دیگه هم بود با اون قیافه تابلو من و تو میفهمید دیگه
_کیان وقتی شنید نگفت به اون چه ربطی داره
_چه حرفا میزنیا.اون که با حرف بابا نیشش تا بناگوشش باز شد البته بچم یکم خجالت کشید
با تصور صورت خجالت زده کیان،نیشم باز شد و در دل قربان صدقه خجالت کشیدنش رفتم
_پس آبروم حسابی رفته
_نه بابا .چه ربطی داره.کیان همونجا بهونه آورد که دیر وقته مزاحمت نشیم ولی در عوض سر صبح مثل اجل معلق بالا سرم حاضر شد و گفت با تو قرار بزارم تا بیاد ببینتت.
البته منم باهاش اومدم ولی خب تو ماشین نشستم...
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_ششم
بگذریم از اینکه چه شبایی رو گذروندم اونجا .وقتی سردار به کمکمون اومد و بعد چند روز عملیات سخت پیروز شدیم و تصمیم به برگشت گرفته شد،
رفتیم حرم حضرت زینب س همونجا از خانم خواستم که دعا کنه واسه من و عشق نوپام.
روژان خانم؟
با خجالت سرم را به سمتش چرخاندم
_بله
_میبخشید منو
ببخشمش !مگر میشد انقدرپر محبت بخشش بخواهد و من نگویم که از او دلگیر نیستم
_چیو ببخشم؟من که از شما ناراحت نیستم
لبخندی زد و سربه زیر گفت
_ببخشیدم بابت اشکهایی که واسم ریختید واسه وقتهایی که نگرانم بودیدو اذیت شدید واسه همون حرفهایی که به زهرا میگفتید و من میشنیدم .
میخوام باور کنید که بغضی که تو صداتون بود به تنهایی منو از پا درآورد. تا عمردارم خودم رو نمیبخشم.حداقل شما منو ببخشید
خجالت زده لب گزیدم
_میشه لطفا حرفامو فراموش کنید
_میشه دیگه بخاطر منتی که به سر من گذاشتید نیایین اینجا و از آقا نخوایین که قلبتون رو از مهر خالی کنه؟
گونه هایم گل انداخت در دلم غوغایی به پاشد .دل بی حیایم پیش او رسوا شده بودم .
با شتاب ایستادم .کیان با تعجب نگاهم کرد.
چشمم در دام چشمش افتاد و در سیاهی شب چشمانش گم شد. خودم را از دام چشمانش نجات دادم و چشم گرفتم از عزیزترینم
_من باید برم
کیفم را چنگ زدم و از او دور شدم.میترسیدم بیشتر بمانم و بیشتر خودم را رسوا کنم.بیشتر گله کنم که در نبودش مردم و زنده شدم ،که بگویم از وقتی رفت لبخند با لبم غریبه شد.
روی ابرها سیر می کردم. باورم نمیشد که کیان برگشته و برایم عاشقانه سروده است.
به اولین قنادی که رسیدم یک جعبه شیرینی خریدم و به سمت خانه خانم جان به راه افتادم.
دلم می خواست این خوشحالی را با او تقسیم کنم .
ماشینم را جلو در پارک کردم و به داخل حیاط رفتم.
_خانجون مهمون نمیخوای؟
خانم جان خندان از در آشپزخانه که به بیرون باز می شد ، خارج شد
_سلام عزیزم .خیلی خوش اومدی
_ببخشید انقدر ذوق زده بودم یادم رفت سلام کنم.
_از چشمات که مثل چلچلراغ می درخشه ،معلومه !نمیخوای بگی چی انقدر خوش حالت کرده؟
_خالی خالی که نمیشه. اگه چاییتون حاضر باشه ،بهتون میگم!
_تا تو بری لباسات رو عوض کنی منم دوتا چایی ریختم و اومدم کنارت نشستم
_مگه من مردم شما زحمت بکشید .شما بفرمایید بشینید من میارم
_دور از جونت.تو برو دنبال کار خودت ،چایی با من
گونه اش را بوسیدم و شادمان به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم .یک شومیز سفید با گلهای سوسنی با شلوار کتان سفیدم برداشتم و پوشیدم.
جلو آینه ایستادم هنوز هم از تصور حرفهای کیان گونه هایم گل می انداخت و دمای بدنم بالا می رفت.
کش موهایم را باز کردم .موهایم کمی از کمرم پایین تر بود .به خاطر علاقه بابا و روهام به موهایم هیچ وقت اجازه کوتاه کردنش را نداشتم.موهایم را شانه کشیدم.
از انجایی که مطمئن بودم از خانه های اطراف به داخل حیاط دید ندارد ،همانطور بدون روسری به حیاط رفتم و روی تخت نشستم. سایه درختان حیاط را پوشانده بود.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_هشتم
با یادآوری حرف های صبحم با کیان، لبخند روی لبم نشست
_روژان جان امشب به مناسبت رسیدن داداش مهمونی داریم زنگ زدم شما و خانم جون عزیزم و خانواده محترمتون رو دعوت کنم
_ممنونم عزیزم ولی ما نمیایم .ان شاءالله بعدا مزاحم میشم
_ما نمیایم نداریم خانوم .روژان قبل مهمونا اینجایی گفته باشم
_شرمنده زهرا جون نمیام
_ نمیام و کوفت ! اصلا چندلحظه گوشی رو نگهدار
کمی که گذشت صدای کیان به گوشم رسید .در دل زهرا را بخاطر دادن گوشی به کیان مستفیض کردم .هول کردم
_سلام خوبید
_سلام خانوم.ممنونم شما خوبید خانواده محترم خوب هستند؟
_ممنونم همه خوبن سلام میرسونند
_زهرا جان گفت شما رو دعوت کرده ولی قابل نمیدونید.اگه من خواهش کنم چطور بازهم قابل نمیدونید؟
دلم میخواست در جوابش بگویم 《من به فدای مهربونی و آقاییت بشم .مگه قابلتر از تو هم دارم من》ولی در عوض خجالت زده لب جنباندم
_خواهش میکنم شما بزرگوارید و به من لطف دارید
_پس منتظرتون هستم .
_اما...
_اما نداره خانوم !گوشی رو میدم به زهرا .با اجازه
کیان گوشی را به زهرا داد و خود رفت و ندید چگونه با حرفهایش دلم را زیر و رو میکند و من می مانم و دلی که برایش عجیب لرزیده است!
عصر به خانه خودمان رفتم تا مادر در جریان مهمانی قراربدهم.
وارد خانه که شدم متوجه شدم طبق معمول کسی در خانه نیست بجز حمیده خانم.
او در آشپزخانه مشغول پاک کردن سبزی بود.
_سلام حمیده جون
_سلام دخترم خوش اومدی
گونه اش رابوسیدم
_ممنونم.خسته نباشید
_درمونده نباشی مادر
بودنش در خانه نعمتی بود ،مخصوصا با مشغله های بسیاری که مادرم داشت .
_مامانم کجاست
_رفتن خونه هیلدا خانم ،شب مهمونی دعوتن
ابروهایم بالا پرید ،شب میهمانی بود و مادر از الان به انجا رفته اند ،خدابخیر کند معلوم نیست باز چه نقشه ای برای من کشیده است.
_حمیده خانم اگه مامان به خونه زنگ زد حتما بهش بگو من شب خانجون رفتم مهمونی
_چشم خانم
لی لی کن به سمت اتاقم رفت.کودک درونی ام بسیار شادمان بود .انگار کیان دست نوازش بر سرش کشیده بود که اینگونه شادمان بود و برای دوباره دیدنش بی تابی میکرد.
با عجله دوشی گرفتم و جلو آینه ایستادم و موهای بلندم را با سشوار خشک کردم ،گاهی از بلندی انها لجم میگرفت نیم ساعت وقتم صرف خشک کردن انها شده بود.شیطان میگفت که بروم همه را از ته بزنم و همچون پسران سرباز شوم.
کمد لباسم را باز کردم .مانتوی مشکی مجلسی ام را بیرون کشیدم.یک مانتو مشکی دو تکه که یک سارافن کرم رنگ بلند تا روی قوزک پایم داشت آستینهایش از آرنج کلوش میشد وکرم و مشکی بود.یک روسری کرم مشکی هم برداشتم .
مانتو را پوشیدم ،روسری ام را لبنانی با گیره بستم .خیلی وقت بود که دیگر آرایش نمیکردم .
کیف و کفش ست مشکی ام را برداشتم و بعد از خداحافظی با محبوبه خانم به دنبال خانم جان رفتم.
وقتی جلو در رسیدم صدای اذان از مناره های مسجد محل بلند شد .زنگ آیفون را فشردم ،کمی که گذشت در باز شد .
وارد حیاط شدم.
خانم جان قالیچه اش را پهن کرده بود .
خانم جان چادر نماز سفیدش را سر کرده بود و جانماز مخمل آبی فیروزه ای در دستش بود
_سلام خانجونم.
_سلام عزیزم خوش اومدی
کیفم را روی تخت چوپی گذاشتم .جانمازی که همیشه به همراه داشتم را از داخل کیفم خارج کردم و کنار خانم جان به نماز ایستادم.
دست به سوی آسمان بلند کردم و از خداوند برای خودم و کیان آرامش خواستم .
_قبول باشه عزیزم
به دست های مهربان خانم جان که به سمتم گرفته شده بود نگاهی انداختم و سریع انها را فشردم
_از شما هم قبول باشه
_مادر جان برم چادر مشکی ام را بردارم الان میام که بریم.
خانم جان روسری سفیدی که گلهای خیلی ریز و محوی داشت به سر کرده بود که صورت سفید و تپلش را به زیبایی قاب گرفته بود.خانم جان بعد این همه سال هنوز هم زیبایی خاص خودش را داشت.فکر پلیدم در ذهنم میگفت (خوش به حال آقا جانت با این عشق زیبایش )و بعد بلند میخندید.
با ایستادن خانم جان روبه رویم از فکر و خیال بیرون پریدم و باهم به راه افتادیم..
&ادامه دارد...
خاطره ای از شهید مدافع حرم #مهدی_حسینی🌹
یکی از خصوصیات آقا مهدی که من واقعا بهش افتخار می کنم این بود که به بیت المال خیلی حساس بودن☝️
بیشتر چیز هایی که تو سوریه می خوردن یا زمانی که ما اونجا بودیم همه چیز و از جیب خودش خرج می کرد.😊
حتی اگه از حماء براش مهمون می اومد از جیب خودش خرج می کرد از پول محل کارش استفاده نمی کرد می پرسیدن ازش چرا از جیب خودت خرج می کنی؟ باید دولت بده😕 می گفت:
باید ذره ذره اینا رو جواب گو باشم من نمی تونم راحت بیت المال و خرج کنم و نمی تونم اون دنیا جواب گو باشم الان از جیب خودم خرج می کنم خیالم راحته💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒
سلام کاربرهای عزیز👋🏻
چالش رو شروع میکنیم فقط یک نکته🌼
🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓
چالش امروز حدسی هستش قبلا توضیح دادم خدمت تون🙃
پس بریم شروع کنیم🤩
🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒
موضوع چالش: حدسی
زمان:الان
جایزه: والپیپر
ظرفیت:پنج نفر
مکان: کانال دختران تمدن ساز
🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒
اسم بدید به این آیدی👇🏻
@narges1233
🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒
🍒زینب🍓
🍒فاطمع🍓
🍒سیده زهرا🍓
🍒 ساجده🍓
🍒 آرزو🍓
🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒🍓🍒