Page144.mp3
698K
#ختم_روزانه_قران 🌸✨
#صفحه_صد و چهل و چهار📜
صوت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
تمام دنیا را بگردی
هیچکس جز "مادر"
دوستت نخواهد داشت
از آن دوست داشتنهای تمام نشدنی
تمام دنیا را بگردی
هیچکس جز "پدر"
غصه دار غمهایت نیست
پس دنیا را به پایشان بریز❤️
╭─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╮
مهربان باش
╰─┅─═ঊঈঊঈ═─┅─╯
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸
✍سردار شهید قاسم سلیمانے:
اگر از من تعریف ڪردند
و گفتند «مالڪ اشتر»
و من باورم شد؛
سقوط مےڪنم
اما اگر در درونِ
خودم ذلیل شدم
خداوند مرا بزرگ مےگرداند.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسٺۅࢪۍ
#حجاب
میبینیخواهرم....
برادفاعازاینحرم....
#مرگ_بر_اسرائیل ✊🏻
#انتقام_سخت✌️🏻
#شهيد_محسن_فخري_زاده(🖤💔↻
#مدافع چادر
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#انرژی_مثبت❤️
کاش یادت نرود
روی این نقطهی پررنگ زمین
بین بیباوری آدمها
یک نفر میخواهد
که تو خندان باشی
نکند کنج هیاهوی زمان غم بخوری
تو بخند
غم دنیا با من :)
┈┈•🍃🌸🍃•┈┈
•┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
#انگیزشی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز درخت کاج🌲
فصل دوم 😍🤩
#صوتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معبودانه 🌱
حال خوش معنوے یعنے چے؟
#استاد_پناهیان 🌾
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌺 بسم رب الشهداوالصدیقین 🌺
سردار دلها رفتی با رفتنت دلهایی را هم بردی😭💔
با تناسب نزدیک شدن به سالگرد شهادت مظلومانه سردار دلها و یارانش قصد داریم که چلههایی را برای شادی روح ایشان و یاران پر کشیده ایشان بخوانیم😊
چله ها اعم از
📍چله ختم قرآن (روزی پانزده صفحه)
📍چلهی دعای هفتم صحیفه سجادیه
📍چلهی دعای الهم الجعلنی......
چه خوب میشود که در برابر زحمات فراوان ایشان در این چلهها شرکت کنیم و ثواب و اجر آن اهدا به روح بزرگ ان بزرگمرد کنیم.🌺
آغاز شروع چله از امروز ۴ آذر تا ۱۳ دی سالروز شهادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
🔴 عزیزانی که میخواهند در این چله شرکت کنند به آیدی حقیر اطلاع بدهند تا ان شاءالله بتوانیم بااین کار اندک حداقل کمی از دین خود را به سردار دلها ادا کنیم.
🕊 ☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊
┅═ঊঈ☘️🌺☘️ঊঈ═┅
اسم مورد نظرتان رو به این آیدی ارسال کنید
@yazahra4565
🤲 اللّٰھـُمَّ ؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجْ
بحق عمه سادات حضرت زینب کبری(س)
🌹ان شاءا... خیر کثیر دنیوی و اخروی ببینید.
#چله
#سالروزشهادت
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
امروز سی وسومین روز از چله
♦️تلاوت قرآن از صفحه۴۸۱تاانتهای صفحه۴۹۵
♦️دعای هفتم صحیفه سجادیه
♦️ ودعای اللهم اجعلنی فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید
#چله
#سالروزشهادت
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_شال👆🏻
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاشواینجوریمنوندهعذاب💔
#فاطمیهــ🖤🌿•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
نماهنگ _ کلمینی.mp3
3.67M
#ڪلمینی🖤🌿....
پاشواینجوریمنوندهعذاب💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🍃🌸
#تلنگر
🚇تو مترو یا اتوبوس نشستے روے صندلے ...👇
🧕👱🏻♂یه خانم یا آقایے میاد روبه روے شما مے ایسته، شما بلند میشے و جاتو میدے بهش😊
🌸از این ڪار میتونے اهدافِ مختلفے داشته باشے. حالا یا مبارزه با هوای_نفس 👊یا خدمت به خلقُالله☺️و خادمے عبادالله😉
🍀خانم یا آقایے ڪه جاتو دادے بهش
از این لطفِ شما احساس شرمندگے میڪنن.😔
شرمنده میشن وقتے میبینن شما ایستادے و اون جاے شما نشسته. خودشو به شما مدیون میدونه و هے تشڪر میڪنه 🥰
❌ #رفقا_حواسمون_هست? 🤨
خیییلے وقته #شهدا جاشونو دادن ڪه ما بشینیم😞
نههه . . .
راستے جاشونو ندادن ما بشینیم !!!‼
جونشونو دادن تا ما بایستیم 😔💐
🤔اونوقت ما چیڪار میڪنیم؟
مگه خدا نگفته
🌟«ولا تحسبن الذین قتلوا فے سبیل الله امواتا بل أَحْيَاءٌ»🌟
☝️یعنے: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مُرده مپندار بلكه زنده اند.🌍
#ببخشید_ای_شهید 😔
ڪه بجاے راهت
«من راحتے را انتخاب ڪردم»😣
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_سوم
حسنا لیوان آبی به دستم داد
_سیمین با گریه اومد داخل .سوسن هم رفت مامانش رو صدا کرد.اونم جلو ما به مامانش گفت کیان از تو خواستگاری کرده.نمیدونی فروغ خانم چه حالی شد .اماده شدند برن. خاله طفلک هم از همه جا بی خبر هی اصرار میکرد که چی شده کجا میخوایین برین .فروغ خانم هم گفت برواز پسرت بپرس و بعد خانواده ای رفتن .خاله هم الان رفته سراغ کیان ببینه چه آتیشی سوزونده
نا خودآگاه هینی کشیدم که همه با تعجب نگاهم کزدند و بعد
زدند زیر خنده.
تا آخر مهمانی از خاله فراری بودم .چند بار چشمم به چشمان خندانش افتاد و بیشتر غرق خجالت شدم.
مهمانها رفته بودند ومن در حیاط کنار زهرا منتظر خانم جون شدم تا بیاید .
نیم ساعتی بود که خاله ،خانم جون را به سمتی کشیده بود و حرف میزد.
بالاخره خانم جون رضایت داد و بعد از خداحافظی به سمت خانه به راه افتادیم
دل تو دلم نبود تا خانم جان لب بگشاید و بگوید که خاله ثریا چه حرفی زیر گوشش میزد ولی انگار او دل صبر داشت و برایش مهم نبود که روژان در کنارش از بی خبری درحال جان دادن است .
هربار میخواستم بپرسم شرم دخترانه ام مانع میشد و من اجبارا لب می بستم .
به خانه که رسیدیم خانم جان به اتاقش رفت.
من فلک زده هم روی تخت نشستم.
حوصله دقیقه ها هم انگار زیاد شده بود چراکه زمان اصلا نمی گذشت و حوصله من به سر آمده بود
خانم جان بالاخره دل از اتاقش کند و به پیش من آمد.
_مادر ،فردا میتونی منو ببری خونتون؟
_خونه ما؟بله حتما ولی به من میگید چیشده که مبخوایین برین اونجا
_میخوام برم خونه بچه ام .این سوال پرسیدن داره؟
_اخه یکهو اومدید میگید میخواین برین خونه ما.تعجب کردم دیگه
_پدر صلواتی تو که میدونی من خونتون چیکاردارم چرا سوال میپرسی
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم
_ثریا خانم امشب ازم اجازه خواست بیان خواستگاری.منم گفتم باید پدرو مادرت اجازه بدن.حالا فردا میرم با مامانت صحبت میکنم .حالا اگه سوالی نداری برو بالا لباسات رو عوض کن و بخواب
خجالت زده و نجواگونه گفتم:
_مامان محاله اجازه بده
_تو که راضی باشی من اونا رو راضی میکنم.تو راضی هستی دیگه؟خجالت نکش حرفتو بزن
_اقا کیان خیلی از من بهتره یه مرد واقعیه.تا حالا کسی رو ندیدم انقدر با ایمان باشه .من راضی ام ولی مامان..
_دیگه ولی نداره عزیز من .گفتم که نگران نباش .من الان استخاره هم گرفتم خیلی خوب اومد.امیدت به خدا باشه .هرچی اون بخواد میشه
_چشم.ممنون از شما
همه شب به برخورد مادرم فکر میکردم .
از روبه رو شدن دوخانواده باهم بیش از حد واهمه داشتم.
ذکری را کیان به من آموخته بود را با خودم بارها تکراردادم و کم کم خواب به چشمانم راه پیدا کرد.
نماز صبح را که خواندم به حیاط رفتم و خودم را با گل های باغچه سرگرم کردم .با صدای خانم جان به خودم آمدم
_صبح بخیر عزیزم
_صبح شما هم بخیر خانجونم
_بیا عزیزم سفره رو تو حیاط پهن کن .تو این هوای تازه صبحونه خیلی میچسبه
_به روی چشم .
_چشمت روشن به جمال آقا کیان
_خانجووووون
خانم جان خندید و به آشپزخانه رفت .
منم به دنبالش رفتم تا بساط صبحانه را به حیاط ببرم.
ساعت حدودا ده صبح بود که باخانم جان به منزل ما رفتیم تا قضیه خواستگاری را به مادرم بگوییم.
خانم جان به همراه مادر به پذیرایی رفتند.
من هم با دلی آشوب شده به آشپزخانه رفتم تا برای خانم جون چایی بیاورم.
گوش تیز کردم و به حرف خانم جون گوش دادم
_اقا کیان استاد روژان جان هستش.دختر گل ما رو تو دانشگاه دیده وپسندیده .اجازه خواستن واسه خواستگاری
_خانواده اشون چطورن؟هم سطح ما هستند؟
_من دوسه باری دیدمشون مادرش که هرچی از خانومیش بگم کم گفتم .آقای شمس هم که مرد با خدا و باکمالاتی هستش.
_خانجون شما کجا دیدینشون؟
با دو فنجان چایی به جمع ملحق شدم.
بعد از تعارف میخواستم به اتاقم پناه ببرم که خانم جون دستم را گرفت
-بیا دخترم اینجا بشین .
_چشم.
کنار خانم جون نشستم .
_ببین سوده جان .اقا کیان تازه دو روز میشه از سوریه برگشته
چنان ابروهای مادرم بالاپرید که من چشمانم گرد شد .
_سوریه؟
_اره مادر سوریه .خدا حفظش کنه واسه خانوادش پسر شجاع و نترسی هستش. رفته بود سوریه جنگ .
_خانجون میدونید که خیلی واسم عزیزید .نمیخوام خدای ناکرده بهتون بی احترامی کنم .خانجون اون آقا پسر به درد دختر من نمیخوره
_چرا
_من دخترم رو تو ناز و نعمت بزرگ کردم .همیشه تو رفاه بوده حالا انتظار دارید اجازه بدم با پسری ازدواج کنه که از لحاظ اعتقادی شبیه ما نیست .لطفا خودتون بهشون بگید جواب ما منفی هستش.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نود_چهارم
نمیدانم آن همه جسارت را از کجا پیدا کردم که لب به اعتراض گشودم
_مامان بهتر نیست نظر منو هم بپرسید
مادرم که عصبانی بود با خشم غرید
_تا وقتی من و بابات جوابمون منفیه نیازی به نظر تو نیست.
_اما این زندگیه منه، من...
با صدای باز شدن در سالن به سمت در برگشتم .
پدرم نگاهی به جمع انداخت
_جنگ شده من بی خبرم
تا نگاهش به خانم جون افتاد به سمتش رفت
_سلام خانجون خیلی خوش اومدید
_سلام پسرم ممنونم
_سوده عزیزم میگی چی شده
مامان با همان ظرافت های خانمانه و لوندی خاص بابا گفت:
_باشه عزیزم میگم ولی اول یه چایی بخور خستگیت رفع شد میگم
مادر مثل همیشه با وقار به سمت آشپزخانه به راه افتاد و با یک فنجان چای برگشت
_بفرما عزیزم
_ممنونم خانوم
_نوش جون.خانجون چاییتون سرد شد بدید روژان عوضش کنه
خانم جون فنجان را برداشت
_نه همینطور خوبه
من از استرس درحال غش کردن بودم و انها با آرامش چایی مینوشیدند.بالاخره پدر لب باز کرد
_خب سوده جان حالا بگو چه خبر شده
مادرم به من اخمی کرد
_واسه روژان خواستگار اومده
پدر گل از گلش شکفت
_خب به سلامتی .اینکه دعوا نداره .قبلا هم خواستگارداشته گل دختر بابا .حتما باز روژان مخالفه و شما موافق
مادرم پوزخندی زد و نگاه چپی به من انداخت
_نخیر آقا این بار دخترتون موافقن ولی من مخالفم
_میشه بگی دلیل مخالفتت چیه عزیزمن
قبل اینکه مادرم چیزی بگوید خانم جون صحبت را آغاز کرد
_ببین پسرم ما دیشب خونه استاد روژان مهمون بودیم.پسرشون که استاد روژان جان هستش دو روزه از سوریه برگشته .یه لقبی دارن
_مدافع حرم؟
_اره عزیزم مدافع حرم بوده.دیشب مادرش روژان رو برای پسرش خواستگاری کرد.منم اومدم به شما بگم و نظرتون رو بدونم
_نظر شما چیه خانم جون
_من خودش رو یکی دوبار بیشتر ندیدمش.ولی خیلی آقا با کمالاته.خیلی مومن باخداست.
پدر لبخندی زد
_سوده جان شما چرا مخالفی؟
_دلیل مخالفت من که مشخصه .اونا خانواده سنتی هستند و از این خانواده مذهبیا هستند.هرچقدر هم پسراشون خوب باشه ولی روژان تو این خانواده خوشبخت نمیشه.اختلاف ما زمین تا آسمونه .
پدر به چند دقیقه به فکر فرو رفت و در آخر رو به من کرد
_روژان جان نظر خودت چیه
با خجالت لبم را گاز گرفتم .در توانم نبود از کیان برای پدر بگویم .هنوز انقدر جسارت نداشتم که به چشم پدرم زل بزنم و بگویم من عاشق کیان شده ام .ترجیح دادم سکوت کنم پدر که دید من خیال پاسخگویی ندارم روبه خانم جون کرد.
_خانجون بی زحمت شما با این خانواده تماس بگیرید و بگید آقا پسرشون یه روزی بیاد شرکت اول باهم صحبت کنیم.
مامان عصبانی نگاه تیز و برنده ای نثار پدرم کرد.خانم جون لبخند زد
_باشه پسرم میگم بیاد .خدارو چه دیدی شاید اومد و به دلت نشست .من که از وقتی دیدمش کمتر از روهام دوستش ندارم .خانواده با اصل و نسبی هم هستند
_دستتون دردنکنه خانجون
دلم میخواست هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم .
پدر برای تعویض لباسهایش به اتاقش رفت من هم از فرصت استفاده کردم به اتاقم رفتم .
خودم را روی تخت انداختم و به عاقبتم با کیان فکر کردم
&ادامه دارد...
⚠️ #تلنگرانه
🌱رفیق
چشمای قشنگ تو😍
برای #گناه آفریده نشدن❌
☘خدا این #چشما رو بهت نداده که باهاش نافرمانیشو بکنی
⚠️چشمی که به گناه باز شده
لیاقت دیدن #امام زمانو نداره😔
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
خوشبختــے یعنـے
حس ڪنـی
#شهیـد دارد تو را مینگرد
و تو به احتـرامش
از گنـاه فاصله میگیری ...
#نگاه_شهدا_به_ماست
#شهید_حاج_ابراهیم_همت🌷
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا میخوانند:
منم باید برم...
📍🎞حتما ببینید
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314